ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

فراموشی 34

حالا میریم سر وقت پارمیدا.
..
**********
روی تختم دراز کشیده بودم..دو روز بود دانشگاه نرفته بودم..صدای گوشی منو از فکر درأورد.شیما بود.
-بله؟
-سلام پارمیدا.تو چرا دانشگاه نمیای؟
-شیما اصلا حوصله ندارم.
-لوس نکن خودتو پاشو پاشو من برا کلاس امروز منتظرتم.
-بخدا حس هیچکاری ندارم.
-جرأت داری نیا.ببین دیگه بات حرف میزنم یا نه!
-اوکی؛جوش نیار..
-پس میبینمت.فعلا عزیزم.
-فعلا
بالاخره باید به زندگی عادی برمی گشتم,نمیشه که همیشه غصه خورد و ناراحت بود.
پاشدم اول رفتم سمت حموم تا یه دوش بگیرم. مامان ازینکه شنید دارم میرم دانشگاه خوشحال شده بود هنوز بهش قضیه رو نگفته بودم فقط گفتم که بیحالم.
وقتی که رفتم زیر دوش انگار روحم از بدنم جدا شد؛آب داغ به تمام بدنم زندگی و جوشش داد.
-سلام مامان صبحانه آمادس بیام بخورم؟
-آره گلم بیا آمادس؛ایشالا حموم عروسیت
-فدات بشم
نشستم پای میز..اشتهام برگشته بود و قشنگ تلافیه این دو روز که غذا نخوردمو درآوردم.
از مامان خداحافظی کردمو با ماشین خودم رفتم سمت شیما.
توی راه فکرم رفت سمت دانشگاه دوباره پکر شدم.زنگ زدم به شیما که بیاد سر کوچه.
بعد ده دقیقه در ماشین و باز کرد و سوار شد.
-سلام پارمیدا؛دلم برات یه ذره شد بی معرفت
-سلام عزیزم.تو که حالمو میدونی
-الان خوبی؟بهتری؟
-بدک نیستم.
-عزیزم بهش فکر نکن؛خودتو داغون نکن.
-چشم قربان
اما خودم میدونستم این چشم الکیه و من حتی یه لحظه نمیتونستم بهش فکر نکنم.
دیگه تا دانشگاه حرف خاصی رد و بدل نشد.
ماشین رو یه جا پارک کردمو با شیما رفتیم سمت سالن؛چشام بازم دنبال اون نگاه بود اما جوری رفتار نمی کردم که شیما بفهمه..توی همه ی کلاسا حواسم اصلا به درس نبود..یه بیقراریه عجبی تو دلم بود که فقط حالمو بد می کرد.
شیما-پارمیدا هوی حواست کجاست صد بار صدات زدم.
-جانم؟
-میگم من باید برم خونه؛امشب مهمان داریم مامانم دست تنهاس.کلاس آخریو دیگه نمی مونم
-باشه عزیزم؛فردا میام دنبالت می بینمت
-باشه.توأم مراقب خودت باش.خداحافظ
شیما که رفت دوباره استرس به دلم افتاد؛قرارایی که با خودم گذاشتم که دیگه بش فکر نکنم فراموش کردم و از جام پا شدم تا پیداش کنم.
وای اونا..آره خودشه..بدجور قلبم داشت می زد.از اینکه اون دختر پیشش نبود یکم آروم گرفتم.
تکیه داده بود به یه درخت و یه پسری هم روبه روش بود و باهم حرف میزدن.
کاش من الان کنارش بودم اون دستاشو تو دستم می گرفتم..کاش...
دلم میگفت بیخیال همه چیز بشم و برم بش بگم دوسش دارم اما باز این قدرتو تو خودم نمی دیدم.
داشت میرفت سمت در خروجی منم دنبالش راه افتادم.دیگه حوصله کلاس نداشتم اون که داشت می رفت منم تصمیم گرفتم برم خونه.
رفتم سمت ماشینم که یهو از تعجب وایسادم,این دیگه از کجا پیداش شده بود.مسعود بود.لم داده بود به ماشینم.
مسعود-به سلام پارمیدا خانوم,چه عجب دیدیمتون
-تو اینجا چه غلطی میکنی!
-رفتم خونتون مادرت گفت دانشگاهی اومدم باهم حرف بزنیم.
-من با تو هیچ حرفی ندارم
در ماشین و وا کردم و نشستم.سریع همه ی درا رو قفل کردم تا نتونه بشینه.اما ول کن نبود محکم می کوبید به شیشه ترسیدم آبرو ریزی بشه پیاده شدم -تو چی از جون من میخوای؟ها؟من ازت بدم میاد
-تو مال منی اینو تو گوشت فرو کن
دیگه کنترلمو از دست داده بودم و صدام بلند شده بود.
-خانوم ببخشید ایشون مزاحمتون شدن؟
سرمو برگردوندم وای خدا,خودش بود,هنگ کرده بودم زبونم بند اومده بود.با لکنت بش فهموندم که آره مزاحمه!
مسعود-به تو بچه قرتی؟پسر داییشم
-هر خری هستی الان مزاحمی برو رد کارت
یقه ی مسعودو چسبیده بود منم از ترس لال شده بودم که همون پسره که پیش درخت باش حرف میزد اومد بم گفت سریعتر سوار شم و برم.
منم بدون هیچ حرفی سوار شدم و گازو گرفتم.
نمی دونستم خوشحال باشم یا نه؟اون خودش بود,عشقه من بود!باورم نمیشد تا رسیدم خونه سلام نکرده رفتم تو اتاقم و افتادم رو تخت,قلبم مثه گنجشک میزد!خدایا شکرت... ادامه دارد ...
نویسنده : (ali2agh (az4ever.... نقل از : سایت لوتی

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر