ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

از من گریخته ای

از من گریخته ای ولی از خود چگونه خواهی گریخت !از من گریخته ای تا دیدگان ترم را نبینی ولی از اشک چشمانت چگونه خواهی گریخت ؟! آن فاصله های بین من و تو را پر خواهد کرد . من اشکهای تو را می شناسم . همان که طاقت دیدنش را نداشتم . همان که می خواستم به لبخند ها تبدیلش نمایم . من تو را می شناسم . با همه بدیهایت می دانم که بهترینی . می دانم که هنوز در سینه ات جایی  هست برای اندیشیدن به گذشته ها . می دانم که مردگان هم می اندیشند . تو برای من مرده ای . . گفته بودم که تو برای من مرده ای . دیگر تو را نمی بینم . ولی می بینم که از خود هم می گریزی . از عشق می گریزی .نمی خواهی که مرگ خود مرگ اندیشه ها  و باور خود را باور کنی . شاید احساس می کنی که هنوز هم عاشقی . آخر عشق هر گز نمی میرد . عشق هرگز نمی میراند . امروز روز دیگریست . روزی که از خود می گریزی . چه شیرین است لحظه های انتظار وقتی بدانی که او باز می گردد و چه تلخ است آن لحظه ها وقتی که احساس کنی دیگر امیدی نیست ! دیگر نمی آید .. حتی سایه ای از او را نخواهی دید و چه تلخ تر خواهد بود وقتی که احساس کنی همه آنها نمایشی بیش نبوده تو بازیچه ای بیش نبوده ای . .دستهای اندوه  نوازشم می کنند .  می گویند با من به ستاره ها بنگر . حتی یک ستاره هم با من نمی خواند . ستارگان هم خفته اند . بخت من خفته است . او رفته است . اومرده است برای من برای تمام قلبهایی که عشق را فریاد می زنند و به امید فردایی دیگر در زیر آسمان شب نشسته اند . آخر چرا   لباس عشقت را با نخ نیرنگ دو خته بودی . آخر چرا از پاکی عشق و دوست داشتن ها می گفتی . آخر چرا . چرا .. نمی دانم . نمی دانم . وقتی تو خود نمی دانی چرا چنین کرده ای من از کجا باور های تو را بدانم . به من بگو .. بگو چگونه می توانی به این چرا ها و راز این چرا ها برسی تا من بدانم که آخر چرا . از من گریخته ای ولی از خود چگونه خواهی گریخت ؟! چگونه به افق خواهی نگریست وقتی که چشمانت خورشید را نمی بیند وقتی که نور عشق را احساس نمی کنی . چگونه می توانی از عشق و محبت بگویی وقتی که از عشق گریزانی وقتی که از زندگی می گریزی . امروز روز دیگریست . فردا هم روز دیگری خواهد بود . آن چنان که دیروز تو نیز چنین بوده است . فراموش کرده ای در روز دیگر دیروز چه بر سرم آورده ای ؟/؟ فراموش کرده ای که چگونه عشق از دست تو گریسته است و تو از عشق گریخته ای ؟/؟ مگرعشق را چگونه می توان دید ؟/؟ نور عشق چشمان آدمی را کور نمی سازد . می گویند عاشق کور است . وتو با چشمانی باز از من گریخته ای . چون که هر گز عاشق نبوده ای . ما از خاک آمده ایم و خاک خواهیم شد . حتی آن روح سنگی تو آن قلب سنگی تو نیز روزی خاک خواهد شد . آن دلی سنگ که در سینه داری نرم تر از خاکی خواهد شد که بر روی آن راه می روی . هر چند که گامهایت چون  گامهای مردگانی در خانه مردگان است . نگاه  بی فروغ تو از روز های غم می گوید . تو شادیها را نمی شناسی . تو نه مرگ را می شناسی نه زندگی را . تو خود را نمی شناسی . به من بگو چگونه خواهی توانست که از خود بگریزی ؟! سایه تو چون خود تو به دنبال توست . سایه ات حق مرا از تو خواهد گرفت . به تو خواهد گفت که عاشقی در ساحل عشق نشسته و در انتظاری که نمی داند تلخ است یا شیرین به دور دستها می نگرد . نمی داند  که خود را به دریا بسپارد یا به خشکی . . همه جا اثری از تو می بیند . همه جا سکوت توست . سکوت .. نسیمی  زوزه بادی از صدای پای تو می گوید که همچنان می گریزی . تا به کجا خواهی گریخت . به من بگو تا به کجا خواهی رفت ؟/؟ همه جا با تو خواهد بود . همان عشقی را می گویم که مرا اسیر آن ساخته ای . عشقی که تو راهم در بند کشیده . زنجیره های ناگسستنی , آن پیکره ات را در هم پیچیده اند . نمی دانم شاید با نسیم رفته ای با طوفان باز گردی . آنچنان که با طوفان آمده با نسیم رفته بودی . به من گفته بودی در ساحل انتظار بمانم که باز خواهی گشت . همچنان این جا نشسته ام . شاید که مرده باشی . شاید که برای من مرده باشی . اما من همچنان نشسته ام . همچنان به تو می اندیشم . همچنان به فردا و فر داها چشم دوخته ام  اما احساس می کنم که دیگر تو را نخواهم دید . انتظاری بی ثمر .. امیدی بی اثر ..در کنار شبی بی سحر مرا به کدامین انتها خواهد رساند . شاید که انتهای زندگی . شاید که دیگر تصویری از تو نبینم . نمی دانم با تیر نگاهم , با تیر اشکهایم , با سوز درونم , کدامین شکار .. این صیاد خسته را به بند خواهد کشید . . به هر طرف می نگرم اثری از زندگی نمی بینم . نمی دانم نمی دانم شاید که خود مرده باشم . شاید که این جا برزخ دیگریست . پس چرا در این برزخ تنهایم . چرا در این برزخ تنهایم . چرا سایه های سیاه تو را نمی بینم . چرا از من گریزان شده ای . . نمی دانم هیچ نمی دانم . شاید قلب سنگی تو خاک شده آن را به دریای عشق و انتظار پراکنده باشی اما من هنوز در ساحل ندانم  ها و نمی دانم ها در انتظارت نشسته ام . تا ابد تا انتهای زندگی تا آنجا که حتی چشم دل می بیند و می تواند که در انتظار باشد . از من گریخته ای و از خود می گریزی نمی دانم از کدامین مسیر بروم تا بتوانم تو را ببینم . آخر ستارگان خفته اند و به من نمی گویند که تو از کدامین راه گریزان گشته ای . ومن همچنان در انتظار تو گویی که از این عالم دورم . گویی که از خود دورم . کورم اگر چشمانم را ببندم حتی ستاره خاموش را هم نخواهم دید . حتی سایه های تو را .. ولی بوی تو را احساس می کنم . نسیم عشق همچنان بوی تو را به مشام می رساند . چه در این دنیا باشی و چه نباشی . تو همیشه خواهی بود .تا آخرین نفس .. و من در قفسی به نام دنیا همیشه اسیر تو خواهم بود . شاید که روزی مرغ جانم  در آن سوی قفس راز گریز تو را بداند و بداند که با کدامین نغمه می توان به تو رسید . . از من گریخته ای ولی از خود چگونه خواهی گریخت ؟!چگونه ؟!چگونه ؟!چگونه ؟!..... پایان ... نویسنده .... ایرانی 

2 نظرات:

hoos maa گفت...

آن جـهـود سـگ بـبـیـن چـه رای کـرد............... پــهـلـوی آتـش بــتـی بــر پــای کـرد

کـانک این بـت را سـجـود آرد بـرسـت............... ور نــیــارد در دل آتــش نــشــســت

چـون سـزای ایـن بـت نـفـس او نـداد...............از بــت نـفـسـش بــتـی دیـگـر بــزاد

مـادر بــتــهـا بــت نـفـس شـمـاسـت...............زانک آن بت مار و این بت اژدهاست

آهن و سـنگسـت نفـس و بـت شـرار...............آن شـــرار از آب مــی گـــیــرد قـــرار

سـنگ و آهن زآب کـی سـاکـن شـود...............آدمـی بــا ایـن دو کــی ایـمــن بــود

بـت سـیـاهـابـه سـت در کـوزه نـهـان...............نفـس مـر آب سـیه را چـشـمـه دان

آن بـت مـنـحـوت چـون سـیـل سـیـاه...............نفـس بـتـگـر چـشـمـه ای بـر آب راه

صـد سـبـو را بـشـکـند یکـپـاره سـنگ............... و آب چـشـمـه می زهاند بـی درنگ

بت شکستن سهل باشد نیک سهل...............سهل دیدن نفس را جـهلست جهل

صـورت نـفـس ار بــجـویـی ای پــسـر............... قــصــه دوزخ بــخــوان بــا هـفــت در

هـر نـفـس مـکـری و در هـر مـکـر زان...............غـرقـه صــد فـرعــون بــا فـرعـونـیـان

در خــدای مـوســی و مـوسـی گـریـز............... آب ایــمــان را ز فــرعـــونــی مــریــز

دســت را انــدر احــد و احــمــد بـــزن............... ای بـــرادر وا ره از بـــوجـــهـــل تـــن


جان یک کودک بی‌گناه را از اعدام نجات دهید
نمایش «احساس آبی مرگ» نوشته سجاد افشاریان با محوریت سرنوشت کودکان کانون اصلاح و تربیت که هر شب ساعت 21 در سالن اصلی فرهنگسرای ارسباران اجرا می‌شود، اجرای جمعه‌شب خود را در روز جمعه 14تیر به نجات یکی از این کودکان بی‌گناه، از حکم اعدام اختصاص داده است. «صابر»,نوجوانی که سال‌ها در کانون اصلاح و تربیت انتظار اعدام را می‌کشد,در 18سالگی می‌گوید اعدامم کنید خسته شدم از بس صبر کردم تا زمان اجرای حکم برسد.صابرهفته آینده به‌دار آویخته می‌شود و شاکی این کودک، 500میلیون‌تومان برای عفو او خواسته که با کمک کانون وکلا و عده‌ای از مردم خیر تا به این لحظه حدود نیمی از مبلغ مورد نیاز جمع آوری شده و فقط یک همت از سوی ما باقی است تا کار تمام شود.گروه نمایش تصمیم گرفته با اجرای همت عالی خود در روز جمعه این مبلغ را جمع‌آوری کرده و این کودک را از اعدام نجات دهد.
از شما دوستانم دعوت می‌کنم روز جمعه ساعت 21 برای تماشای نمایش "احساس آبی مرگ" به کارگردانی امین میری در فرهنگسرای ارسباران حضور پیدا کنید تا امید مادری نا امید نشود.

لطفا اطلاع رسانی کنید
ارادتمند شما hoos maa

ایرانی گفت...

حسما جان ممنونم از شعر زیبایی که برای این مجموعه فرستاده ای . ممنونم به خاطر احساس زیبا و انسان دوستانه ای که از خود نشان داده ای . در عفو لذتی هست که در انتقام نیست . درست است که باید به احساسات آنانی که عزیزی را از دست می دهند توجه نمود ولی نمی دانم می گویند انسان که به سن تکلیف نرسیده بار گناهی بر دوشش قرار نمی گیر د . وارد جزئیات ومسائل دینی و احکام نمی شوم ولی سالها در زندان بودن و از نعمت زندگی و کودکی و نوجوانی بی بهره بودن و در آغاز جوانی پس از سالها تحمل اسارت ناکام از این دنیا رفتن چه توجیهی می تواند داشته باشد که این که کار درستی انجام شده . خانواده مقتول هم حقی دارند اما باید این را هم بپذیرند که اگر آنها به جای خانواده صابر بودند چه می کردند و چه انتظاری داشتند . کودک کم خرد در لحظه ای جانی را گرفت اما اندیشمند و عاقلی می تواند با احساس پاک و زیبای انسان دوستانه اش به انسانی زندگی بخشد به مادری و خانواده ای زندگی بخشد . خانواده محترم مقتول باید بدانند که خداوند بلند مرتبه آن قدر برایشان احترام قائل بوده که اگر از حق خود گذشته باشد از حق آنان نگذشته هرچند که پرورد گار دو عالم درروز جزا برای آن که به سن تکلیف نرسیده گناهی رقم نمی زند . پس به حرمت خدا , خدا را شادش کنید . بخشیدن زندگی زیباتر از ستاندن جان انسانیست که در کودکی و از روی نادانی عملی انجام داده است . ببخشایید تا خداوند شما را ببخشاید . بگذارید انسانی به زندگی لبخند بزند تا زندگی به خاطر کردار نیک شما خندان شود . انتقام آن هم انتقام از کسی که هنگام جرم یک کودک بوده برای لحظه ای به شما آرامش می بخشد اما بخشش تا آنجا که زندگی هست و زندگی روحتان را به آرامش خواهد رساند و به شما خواهد باوراند که می توانید زیبا نگر و زیبا اندیش بوده با گذشت خود نشان دهید که آدمیان را از پیکری واحد می دانید .و روحی که به فرمان خدا در تنهایشان دمیده شده . با آرزوی تندرستی و شادی برای همه خیر خواهان عزیز و آنهایی که باگذشت خود زندگی را بر خود و دیگران شیرین ساخته آرامشی فراتر از این دنیا برای خود به ارمغان می آورند وبا با تشکر از حسمای نازنین به خاطر این یاد آوری و سپاس از همه دوستان و خوانندگان گرامی دوست و برادر شما : ایرانی

 

ابزار وبمستر