ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

یک عروس وهزارداماد 63

هنوز زود بود که حقایق دیگه ای رو بهش بگم . هنوز زود بودکه بهش بگم این کامی پسر اون نیست . و شرایط هم طوری نبود که بهش بگم که از پسرم بار دارم . نه اینو به هیچ وجه نباید بهش می گفتم . این خونه به اسم من بود و چند  تا ملک و خونه  دیگه هم داشتم . یه آپار تمان هم داشتم که وسایلش تکمیل بود . من نمی تونستم دیگه در این خونه زندگی کنم . حالت و روحیه کامی طوری بود که نشون می داد هر لحظه ممکنه بخواد من و پسرمو بکشه . تازه خود اون نمی تونست باهام زیر یک سقف زندگی کنه . چهره اش وحشتناک شده بود . اومد به طرف من حمله کنه . برای یه لحظه به طرفش حمله کرده با لگد محکم زدم به خایه اش لگد دوم رو هم آوردم اونو نقش زمینش کردم . وسوسه شده بودم که کارد آشپز خونه رو بگیرم و بیفتم به جونش و اونو بکشم . انتقام خودمو بگیرم .همون جوری که اون نا خواسته با لجبازیهاش سبب شده بود که کامران من به ته دره سقوط کنه و جونشو از دست بده .  نمی تونستم اونو که باعث و بانی تمام بد بختیهای من در زندگی شده رو فراموش کنم . درسته که الان یه پسر خوشگل و ناز داشتم که منو بار دارم کرده بود . درسته که امکانات مالی و نقدی و غیر نقدی من از ده میلیارد هم گذشته بود ولی اینا برام چه ارزشی می تونست داشته باشه . من به بیراهه رفته بودم . می دونستم روح کامی هم از این که من این جوری انتقام گرفتم راضی نیست . من از بیشتر سکس هام لذت برده بودم . یک زندگی حیوانی رو پیش روی خودم گذاشته بودم . وقت فکر کردن نداشتم . نمی تونستم واسه خودم دردسر درست کنم . بی خیالش شده بودم . اون باید مثلا در اسید غرق و سوزونده می شد که هیچ اثری ازش باقی نمونه وگرنه قایم کردن یک جسد خیلی سخته تازه منم که آدمکش نبودم . تر جیح دادم از خونه فرار کنم و برم سمت آپارتمانم و درو ببندم و اگرم قصد مزاحمت داره به پلیس شکایت کنم . از خونه خارج شده اونو به حال خودش رها کردم . کامی که ترسیده بود کنارم نشست و دیگه سوار بر زانتیای مشکی از خونه دور شدم . نمی دونستم چیکار کنم . فعلا باید به همین حال می موندم . و منتظر آینده می شدم . اگه شرایط می خواست به همین صورت باشه  بایستی بچه رو سقطش می کردم تا گند کار در نیاد بعد تقاضای طلاق می کردم .  دکتر آشنا داشتم که این کار رو برام انجام بده .. می تونستم در همین شرایط هم تقاضای طلاق کنم ولی فکر کنم دادگاه به وقت جدایی گواهی عدم بار داری هم می خواست . دلم می سوخت . هر چند من و پسرم بازم می تونستیم بچه دار شیم ولی یه محبت خاصی نسبت به این بچه ای که پدرش پسرم بود رو در خودم احساس می کردم . دلم نمی خواست سقطش کنم . اون محصول عشق من و پسرم بود . وووویییییی این از کجا پیداش شده بود سرعت کم من سبب شده بود که فرشاد با زانتیای نقره ایش به من برسه . حالا من باید از چنگش فرار می کردم . اون می خواست به هر نحوی که شده شکارم کنه . . کامی من ترسیده بود . -عزیزم عزیز دلم پسر تو بزرگ شدی الان باید دیگه یواش یواش پشت رل بشینی و جای مامانت رانندگی کنی . چقدر خوشگل بود کامی من . اگه چشاش  آبی نبود کاملا شبیه کامران ..عشق از دست رفته ام می شد . کاش پسر همون بود . ولی عشق ما اون قدر پاک بود وعشق اولم اون قدر نجیب بود که به من دست نزده بود . گریه ام گرفته بود . زار زار اشک می ریختم . چرا باید سر نوشت من این جوری شه . چرا باید کارم به اینجا کشیده شه . صد ها سکس خلاف داشتن و از زندگی به این صورت لذت بردن ؟/؟ یعنی اینه نهایت اون چیزی که یک زن از زندگی می خواد . ؟/؟ نههههه نههههههه من اینو نمی خواستم -مامان چرا گریه می کنی ..-هیچی کامی به بد بختی های خودم می گریم . راهی نداشتم جز این که ماشینو بندازم به مسیر جاده هراز .. همون جاده ای که کامرانو درش از دست داده بودم . جاده تلخ . لحظه شوم . اون روز همین فرشاد لعنتی تعقیبمون می کرد .حالا من با یه کامی دیگه در حال فرار بودم . زندگی اون روی بد خودشو بازم می خواست بهم نشون بده . سرعت خودمو زیاد کردم . می دونستم اگه پلیس بیاد هر دومونو باز داشت می کنه . ولی تا حالاش احتمالا دور بین مخفی ها جریمه رو نوشته بودند . به درک بذار هرچی می نویسند بنویسند . تمام این صحنه ها برام آشنا بود . انگار همین دیروز بود . سی چهل کیلومتری رو از شهر دور شده بودم . درمسیر جاده هراز می رفتم یعنی منو می رسوند به اونجا .. معلوم نبود چند کیلومتر دیگه از شهر فاصله گرفتم اصلا نمی دونستم کجام فقط به روبروم نگاه می کردم . خدایا رسیده بودم به همونجایی که کامی خودمو عشقمو از دست داده بودم . نهههههه نههههههه نمی تونستم تحمل کنم . اگه پسرم در کنارم نبود اگه این بچه رو در شکم نداشتم حاضر بودم خودمو از این دره پرت کنم پایین .. خدایا چرا این سر نوشتو برای من رقم زدی . چرا من نباید به عشق پاک خودم می رسیدم ؟/؟ زانتیای نقره ای فرشاد باهام شاخ به شاخ شده بود . راهمو بسته بود منو به حاشیه دره کشونده بود . باید فرار می کردم . باید خودمو نجات می دادم . اگه  یه گاز به طرف جلو می دادم و فرمونو می گرفتم طرف چپ می زدم به  تخته سنگی که مرز بین جاده و حاشیه اون بود که پشتش می رسید به دره . راهی نداشتم همین کارو هم کردم و اینجا دست انتقام بالاخره کار خودشو کرد . انتقام منو گرفت . زانتیای  مشکی من به تخته سنگ خورد ولی زانتیای نقره ای که یه لحظه سرعتشو زیاد کرده بود منحرف شده فرشاد نتونست کنترلش کنه و به دره سقوط کرد .. من با این که به شدت زخمی شده بودم از توی آینه شاهد این سقوط بودم . چه لذتی داشت این صحنه رو دیدن . کامی من فقط یه خراش کوچیک بر داشته بود ولی از سر و صورت من خون می بارید . خونی که با اشک شوق و شادی و لذت انتقام در هم آمیخته بود  . من نمی خواستم اون به این صورت بمیره ولی خود به خود این طور شده بود .. نمی دونم شایدم نمرده باشه . شایدم از ماشین پریده باشه بیرون و من بی خود خوشحالم . در ماشینو باز کرده و خودمو به بالای دره رسوندم . هیچ اثری از فرشاد ندیدم . ماشین سر و ته شده و مچاله یه گوشه ای افتاده بود . دلم می خواست برم ببینم چه خبره  توان پایین رفتن رو نداشتم . امداد گران و آمبولانس رسیده بودند . -مامان بابا مرده ؟/؟ .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر