ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

سپیده می آمد , سپیده می آید

وقتی که سپیده می آمد نسیم سحرگاهان بوی تورا با خود می آورد تا به من بگوید که زندگی   در آغاز طلوع دیگری بار دیگر برای من می خواند که زندگی بار دیگر درصبحی دیگر برای من می خواند . وقتی که سپیده می آمد تو می آمدی . نه همگام  و همراه با خورشید که  تو برای من خود خورشید بودی گرم تر از خورشید بودی . حتی وقتی که ابرها با من از غمها می سرودند تو از نور و شور و شکوه شادی می گفتی . وقتی که سپیده می آمد دنیای سپید من می آمد نسیم با من از پایان شب سیاه می گفت سپیده می آمد عشق چشمانش را به روی من می گشود . تو با من از عشق می گفتی عشق با من از تو می گفت . وقتی که سپیده می آمد ماه و خورشید و ستاره  حسادت می کردندچون که تو مهربان تر و زیباتر از آنان بودی . وقتی که سپیده می آمد تو با لبهای سرخت از عشق سپید می گفتی گویی که نور خورشید بر مروارید سپیدت تابیدن گرفته است . آن روز ها گذشت . نمی دانم چرا آن روز ها دیگر نمی آید . نمی دانم چرا سپیدی ها رفته اند . چرا شادیها نمی خوانند . چرا تو با من از عشق نمی گویی چرا عشق با من از تو نمی گوید . وقتی که سپیده می آمد بهشت می آمد . احساس می کردم که در کنار تو به آن چه که خواسته ام رسیده ام . خویشتن خویش را در خویشتن تو می دیده ام . وقتی که سپیده می آمد تو با نور نگاهت به قلب شب نشانه می رفتی تا قلب مرا به دست آوری . آری وقتی که سپیده می آمد من به خود می بالیدم . احساس می کردم که دنیامی خواهد که به جای من باشد . . با ناز نگاه تو دیگر نیازی نبودکه ناز نیاز دیگری را بخواهم . وقتی که سپیده می آمد تو با من از فردای سپید دیگری می گفتی . ازروزی که در آغوش تو جای گیرم روزی که آرامش سپید را با تو بیابم .شاید آن روز چون کبوتران سپید عشق , جامه سپید بر تن می کردی و احساس سپیدت را به خون سرخ من می سپردی . باز هم سپیده می آید . باز هم بوی عشق می آید . اما به سوی من نمی آید . دیگر تو را نمی بینم . جز صدای سکوت شب  نمی شنوم که انگار پس از مرگ سپید خویش به دنبال زندگی دیگریست . باز هم سپیده می آید اما تو دیگر نمی آیی .نمی دانم به کدامین دیار رفته ای . نمی دانم با کدامین یار رفته ای . سپیده سپید می آید . .نور امید نمی آید . دیگر خورشید نمی آید . شادیها رخت بر بسته اند . تو دیگر نیستی تا بامن از جشن نور و شادیها بگویی . ببین که در کویر سوزان غمها می بارم . ببین که خود را به شب سپرده ام دامانش را گرفته ام به او پناه آورده ام فریاد می زنم از اومی خواهم که رهایم نکند تنهایم نگذارد مرا با خود ببرد . تا دیگر سپیده نیاید . تا وقتی که می آید دیگر او را نبینم . آخر وقتی که سپیده بیاید جز اندوه  سیاه ارمغان دیگری نخواهد داشت . وقتی که سپیده می آید خاطره ها می آیند دروغ ها می آیند دورنگی ها می آیند .  به دامان شب پناه برده ام تا مرا با خود ببرد تا دیگر صبح سپید را نبینم . تا نبینم که او دیگر برای من نمی آید تا که دیگر اشک خونین شادیها را نبینم . وقتی که سپیده می آید دیگر خورشیدی نمی بینم حتی اگر ابری نباشد . حتی اگر ابری نبینم . شاید که طوفان , شاید که دیو سیاه تو را با خود برده باشد من با خاطره های سپیدم می خندم . با خاطره هایی به عمر سپیده هرروز . . احساس می کنم آن چشمه های نورانی عشق سرابی بیش نبوده اند . و تو با سفره سفید تزویر چون جادوگری مرا فریفته ای . دیگر نمی خواهم که بی تو سپیده بیاید هرچند که تو سرابی , فریبی بیش نبوده ای . وقتی که سپیده می آید مرگ  سیاه را می بینم که برای من به ارمغان آورده ای من اینک تو را می شناسم . کاش وقتی سپیده می آمد تو را می شناختم . کاش قبل از مرگ باورهایم تو را می شناختم . سپیده می آید بر آسمان سپید می خوانم که می توان خیانت ها را تحمل کرد با بی وفاییها ساخت می توان خود خواهی ها را دید و دم نزد . می توان با این ها سوخت و ساخت . به امید سپیده دیگری که شایدخوبی ها را سپیدی ها را ببینی . اما نمی توان با  دروغ و دورنگی ها ساخت . وقتی که ریاکارانه از عشق می گفتی و به بازیش می گرفتی بی رحمانه قلب عشق را به خاطر من شکستی . دست نوازش بر سر عشق می کشم تا به او بگویم که با من و همراه من و به دامان شب بیاید تا دیگر سپیده ای را که تو در آن باشی نبیند . سپیده می آید اما من و عشق به دامان شب پناه برده ایم تا دیگر افسون سیاه تو را نبینیم . تا دیگر مرگ وجدان را در آسمان دورنگی ها نبینیم تا دیگر غرور شکسته خود را نبینیم . . سپیده می آید اما من با شبی که نمی دانم مرا به کجا می رساند رفته ام .... پایان ... نویسنده ... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر