یهو به خودم اومدم و دیدم داره فریاد می زنه ..
-بیدار شو فر هوش . بیدارشو الان زنگ می زنم دکتر ...
-چی شده فروزان ...
-نه نههههه ..
سرم داشت گیج می رفت همه جا رو نیمه تار می دیدم .. ولی حس می کردم که دارم بهتر میشم ..
-چی شده فروزان . چرا این قدر شلوغش می کنی . من که چیزیم نشده . حالم خوبه . نکنه . منتظر بودی که من بمیرم . عزیزم ...
-فر هوش تو چته منو نصفه جون کردی ..
بغلم زد . سرمو گذاشتم رو سینه اش . دلم نمی خواست از کنارش پا شم . حس می کردم که برای تمام دوران زندگیم متعلق به هم بودیم . اون اومده بود که بمونه . ولی حالا من داشتم از رفتن می گفتم . سرم همچنان گیج می رفت . حس می کردم که انزال رو من تاثیر منفی گذاشته . ولی راضی بودم که فروزانو تونستم راضیش کنم . حتی به قیمت جونمم حاضر بودم این کارو بکنم . تا بهش نشون بدم تا زمانی که زنده ام با همه زشتی بدن بازم توانایی و لیاقت خیلی از کارا رو دارم . موبایلم زنگ می خورد ... نمی خواستم گوشی رو بر دارم . ستاره بود ... فروزان اسمشو دید ...
-بگیر گوشی رو . عشقت منتظره ...
-عشقم تویی ..
-شوخی کردم .. اون به گردنم حق داره . اون اگه نبود من و تو حالا این جا کنار هم نبودیم و معلوم نبود که کار ما به کجا می کشه .
-فروزان تو گوشی رو بر دار بگو اون رفته دستشویی .. یه چیزی بگو ... من سختمه با هاش حرف بزنم .
-می خوای بگی با عشقت بودی سختته ؟
-نه من خیلی حرفا با هاش د ارم . اون به من نگفته بود که دفتر خاطرات منو خونده . من می خواستم وقتی که مردم بفهمه که من و تو با هم دوست بودیم و عاشق هم .
-حالا که بد نشد شد ؟
-نه نشد . من خودم کلیدو بهش داده بودم ... ولی اون بهم می گفت رضا گمش کرده .
فروزان : اصلا بهتره به دنبال فر عیات نباشی . بیا من تو رو برسونم . فردا میام دفتر .. تا چند وقت دیگه فرزان هم بر می گرده سر جاش . به اندازه کافی توی غرب مازندران کاسبی کرده . حالا وقتشه که دوباره بر گرده به مرکز مازندران . فردا باهات یه خیلی حرف دارم . یه خیلی ..... فقط به فکر این نباش که مثلا پدر و مادر سپهر چه عکس العملی نشون میدن و نمیدن . اصلا به این چیزا فکر نکن . اینا مهم نیست . مهم من و تو هستیم . نگران نباش . همه درکت می کنن . . یعنی دیگه کسی از گذشته حرفی نمی زنه . کسی نمیگه که این بچه کی و چه جوری درست شده . زندگی باید کرد تا که زنده هستی و تا زنده هستی درسته که مرگ هست ولی باید که زندگی رو در آغوش بگیری ..
-من می خوام که فروزان خودمو در آغوش بگیرم . دلم نمی خواست ازش دور شم . یهو به یاد سپهر افتادم و این که اون اگه بخواد منو برسونه ممکنه بچه اذیت کنه ...
-نگران نباش فر هادو میگم بیاد این جا مراقبش باشه ...
-اون شبو همین جا می خوابه ؟
-نه عزیزم .. داداش خودش خونه داره .. فک و فامیل داره . ولی خیلی واسم وقت گذاشته . اون اگه نبود من تا حالا مرده بودم .
دقایقی بعد پسر خاله فروزان اومد اون جا .. فر هاد خان . همونی که چند تایی ازم طلب داشت .... تا منو دید چینی به صورت و ابروانش افتاد که حس کردم خیلی نازکدل تر از اونیه که می تونستم تصورشو بکنم . منم دیگه چیزی نگفتم ....
-سلام فرهاد خان . دستت درد نکنه.. خیلی هوای فروزانو داشتی ..
-اون هم دختر خاله امه هم خواهرم .. وظیفه ام بود ... قدرشو بدون . تو دنیا زنی به شخصیت و مهربونی اون نیست .
نمی دونم .. می خواستم با هاش شوخی کنم ...
-فر هاد خان منو ببخش که دارم میرم و نمی تونم طلب تو رو بدم .. اون دنیا یقه منو نگیری که حق الناس به گردنمه .. منظورم این بود کتکهایی رو که نوش جون کردم فرصت ندارم بهت پس بدم ...
بغضش ترکید ... نمی دونستم چرا به دست و پام افتاد . عین ابر بهار اشک می ریخت و از من تقاضای بخشش می کرد .
-خیلی مردی رفیق . خیلی مردی ...خیلی ......
فروزان : چی شده فر هاد ...
-بیا و ببین تمام شهر در موردش چی میگن ....
-من که کاری نکردم فر هاد .. آدم اگه هزاران مردانگی داشته باشه .. یه نامردی همه اونا رو می بره زیر سوال ..
-هرگز این حرفو نزن فر هوش .. هر گز .. خداوند بخشنده هست . اون بهتر از من و تو می دونه که چیکار کنه .... اون همچنان گریه می کرد .. می دونستم مردم بهش گفتن که من دارم می میرم . من تا حالا هیچوقت نذاشتم که حتی وقتی به پول خودم هم چیزی احداث می کنم اسم منو بنویسن . همش اسم سپهرو می ذاشتم روش . من و فروزان سوار ماشین شدیم .
-راستی عشقم به من نگفتی که , با پیشنهاد از دواج من موافقت می کنی ؟
-مثل این که از بیوه شدن خوشت میادا .
فروزان ترمز زد و واسه لحظاتی در گوشه ای نگه داشت .
-نداشتیم فر هوش . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
-بیدار شو فر هوش . بیدارشو الان زنگ می زنم دکتر ...
-چی شده فروزان ...
-نه نههههه ..
سرم داشت گیج می رفت همه جا رو نیمه تار می دیدم .. ولی حس می کردم که دارم بهتر میشم ..
-چی شده فروزان . چرا این قدر شلوغش می کنی . من که چیزیم نشده . حالم خوبه . نکنه . منتظر بودی که من بمیرم . عزیزم ...
-فر هوش تو چته منو نصفه جون کردی ..
بغلم زد . سرمو گذاشتم رو سینه اش . دلم نمی خواست از کنارش پا شم . حس می کردم که برای تمام دوران زندگیم متعلق به هم بودیم . اون اومده بود که بمونه . ولی حالا من داشتم از رفتن می گفتم . سرم همچنان گیج می رفت . حس می کردم که انزال رو من تاثیر منفی گذاشته . ولی راضی بودم که فروزانو تونستم راضیش کنم . حتی به قیمت جونمم حاضر بودم این کارو بکنم . تا بهش نشون بدم تا زمانی که زنده ام با همه زشتی بدن بازم توانایی و لیاقت خیلی از کارا رو دارم . موبایلم زنگ می خورد ... نمی خواستم گوشی رو بر دارم . ستاره بود ... فروزان اسمشو دید ...
-بگیر گوشی رو . عشقت منتظره ...
-عشقم تویی ..
-شوخی کردم .. اون به گردنم حق داره . اون اگه نبود من و تو حالا این جا کنار هم نبودیم و معلوم نبود که کار ما به کجا می کشه .
-فروزان تو گوشی رو بر دار بگو اون رفته دستشویی .. یه چیزی بگو ... من سختمه با هاش حرف بزنم .
-می خوای بگی با عشقت بودی سختته ؟
-نه من خیلی حرفا با هاش د ارم . اون به من نگفته بود که دفتر خاطرات منو خونده . من می خواستم وقتی که مردم بفهمه که من و تو با هم دوست بودیم و عاشق هم .
-حالا که بد نشد شد ؟
-نه نشد . من خودم کلیدو بهش داده بودم ... ولی اون بهم می گفت رضا گمش کرده .
فروزان : اصلا بهتره به دنبال فر عیات نباشی . بیا من تو رو برسونم . فردا میام دفتر .. تا چند وقت دیگه فرزان هم بر می گرده سر جاش . به اندازه کافی توی غرب مازندران کاسبی کرده . حالا وقتشه که دوباره بر گرده به مرکز مازندران . فردا باهات یه خیلی حرف دارم . یه خیلی ..... فقط به فکر این نباش که مثلا پدر و مادر سپهر چه عکس العملی نشون میدن و نمیدن . اصلا به این چیزا فکر نکن . اینا مهم نیست . مهم من و تو هستیم . نگران نباش . همه درکت می کنن . . یعنی دیگه کسی از گذشته حرفی نمی زنه . کسی نمیگه که این بچه کی و چه جوری درست شده . زندگی باید کرد تا که زنده هستی و تا زنده هستی درسته که مرگ هست ولی باید که زندگی رو در آغوش بگیری ..
-من می خوام که فروزان خودمو در آغوش بگیرم . دلم نمی خواست ازش دور شم . یهو به یاد سپهر افتادم و این که اون اگه بخواد منو برسونه ممکنه بچه اذیت کنه ...
-نگران نباش فر هادو میگم بیاد این جا مراقبش باشه ...
-اون شبو همین جا می خوابه ؟
-نه عزیزم .. داداش خودش خونه داره .. فک و فامیل داره . ولی خیلی واسم وقت گذاشته . اون اگه نبود من تا حالا مرده بودم .
دقایقی بعد پسر خاله فروزان اومد اون جا .. فر هاد خان . همونی که چند تایی ازم طلب داشت .... تا منو دید چینی به صورت و ابروانش افتاد که حس کردم خیلی نازکدل تر از اونیه که می تونستم تصورشو بکنم . منم دیگه چیزی نگفتم ....
-سلام فرهاد خان . دستت درد نکنه.. خیلی هوای فروزانو داشتی ..
-اون هم دختر خاله امه هم خواهرم .. وظیفه ام بود ... قدرشو بدون . تو دنیا زنی به شخصیت و مهربونی اون نیست .
نمی دونم .. می خواستم با هاش شوخی کنم ...
-فر هاد خان منو ببخش که دارم میرم و نمی تونم طلب تو رو بدم .. اون دنیا یقه منو نگیری که حق الناس به گردنمه .. منظورم این بود کتکهایی رو که نوش جون کردم فرصت ندارم بهت پس بدم ...
بغضش ترکید ... نمی دونستم چرا به دست و پام افتاد . عین ابر بهار اشک می ریخت و از من تقاضای بخشش می کرد .
-خیلی مردی رفیق . خیلی مردی ...خیلی ......
فروزان : چی شده فر هاد ...
-بیا و ببین تمام شهر در موردش چی میگن ....
-من که کاری نکردم فر هاد .. آدم اگه هزاران مردانگی داشته باشه .. یه نامردی همه اونا رو می بره زیر سوال ..
-هرگز این حرفو نزن فر هوش .. هر گز .. خداوند بخشنده هست . اون بهتر از من و تو می دونه که چیکار کنه .... اون همچنان گریه می کرد .. می دونستم مردم بهش گفتن که من دارم می میرم . من تا حالا هیچوقت نذاشتم که حتی وقتی به پول خودم هم چیزی احداث می کنم اسم منو بنویسن . همش اسم سپهرو می ذاشتم روش . من و فروزان سوار ماشین شدیم .
-راستی عشقم به من نگفتی که , با پیشنهاد از دواج من موافقت می کنی ؟
-مثل این که از بیوه شدن خوشت میادا .
فروزان ترمز زد و واسه لحظاتی در گوشه ای نگه داشت .
-نداشتیم فر هوش . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر