آزیتا : وحید جون حالا که تا این جا رو رسیدی یه خورده می تونی شونه هامو بمالونی ؟ .. خیلی کوفته ام اگه بدونی چقدر از ماساژخوشم میاد . خیلی خسته ام . اون وقتا که عزیز جوون تر بود و حال و حوصله ای داشت خیلی منو می مالوند . تو هم که دیگه به دردمون نمی خوری .
-تو کی گفتی بیام که نیومدم ؟
-آخه همیشه از خستگی و سر کار میگی .. باشه امشب .. می دونم خیلی خسته میشم . به شرطی که دبه در نیاری و تو هم نگی که خیلی خسته ام .
با هوس شونه هاشو مالش می دادم .. و با کف دستم می کشیدم زیر و پشت گردنش . چشاشو طوری باز و بسته می کرد که منو به یاد خیلی از اونایی مینداخت که با هاشون رابطه داشتم و از این حرکت استفاده می کردم . خلاصه اون شب یکی دو تا لباس و پیراهن دیگه رو بر رسی کردیم و در هر کدوم از این بر رسی ها یه دستمالی هم انجام می دادم . بد جوری حسادت من گل کرده بود و انگاری اصلا دوست نداشتم که اون خیلی راحت باشه . آزی هم از اون جایی که حساسیت منو دیده بود کمی مهربانانه تر بر خورد کرد دیگه مجبور شدم یه پیراهن مشکی خوشرنگ طرح دار که حاشیه هاش تو رمانند بود رو تایید کنم . اون دیگه باسن آزی رو بر جسته نشون نمی داد ولی بیشتر پاهای قشنگشو مینداخت توی دید .. هر چی بود می شد اونو بیشتر از ساپورتی تحمل کرد که انگاری کونش می خواست شلوارشو بترکونه .. خلاصه رسیدیم به مجلس .. حدود بیست نفری می شدیم و تقریبا هر پسری با یه دختری یا زنی اومده بود . همه مردا و زنا مجرد بودند .البته میون زنای مطلقه و شوهر مرده چند تا دختر هم بود . دیگه راستش تا چشمم به دوستای آزی افتاد دست و پامو گم کردم . از اون جایی که خوش تیپ بودم خیلی هم طرفدار داشتم . فرنگیس صدام زد ..
-بیا عزیزم تو رو به چند تا از جوون ترا معرفی کنم .. البته فکر نکنی ما پیر شدیما . سی و خوردی سال که سنی نیست .
-بستگی به این داره که اون خوردیش چند باشه ..
فرنگیس : دل آدم باید جوون باشه ..
ظاهرا کیف فرنگیش خانوم کوک بود . چون یه جورایی دوست داشت به من حال بده . من نمی دونم اون دیگه چرا از شوهرش جدا شده بود . می گفتن تفاهم اخلاقی ندارن و خلاصه فرنگیس منو به چند تا معرفی کرد .. ولی بیشتر از تن و بدن خود فرنگیس خوشم میوند ...
در هر حال بر نامه سلف سرویسی سبب شده بود که پذیرایی کردن دردسر ساز نشه و هر کی هر چی رو که دوست داشت واسه خودش بر می داشت . فرنگیس خیلی وسوسه انگیز شده بود . تقریبا پیراهنی داشت شبیه به پیراهن خاله آزی .. ولی بازم صد رحمت به لباس آزی جون ... اون زیر لباسش انگاری به جای دامن یه شورت پاش بود .. یه حالت مایو رو داشت هرچی فکر کردم که این شبیه چیه و چی به نظر می رسه چیزی رو حس نکردم فقط می دونستم که خیلی دلم می خواد دستمو بذارم اون زیر و اون پیراهن نرمشو بدم بالا و به کونش چنگ بندازم . خاله آزی رو نمی دونستم کجاست . از یادش غافل مونده بودم . اون داشت با منوچهر می رقصید . می شناختمش . کار مند بیمارستان بود و در یه دعوتی دیگه هم اون که بود همش ی خواست یه جورایی مخ خاله رو بزنه که من خیلی چوب لاچرخ می شدم .. من و فرنگیس رفتیم سراغ اونا ..
- وحید جون بد نمی گذره که ..
حس کردم که آزی این حرفو از روی لج خاصی داره بر زبون میاره . ظاهرا فرنگیس هم متوجه تغییر روحیه اش شده بود و میشه گفت یه جورایی به آزی جون متلک انداخت .
فرنگیس : اتفاقا من هواشو دارم . چون خواهر زاده بهترین دوستمه . نمی ذارم که بقیه دخترا تورش کنن . این دوره و زمونه آدم به سایه خودش هم اعتماد نداره .
دستاشو دور کمرم حلقه کرد و از اون جا دور شدیم در حالی که من دلم پیش آزی و منوچهر بود .
فرنگیس : این خاله جونت هم خیلی هواتو داره ها . اصلا دل نداره که یه بلایی سرت بیاد یا بهت سخت بگذره .
-هم خونیم دیگه ...
-ولی آدم که نگاش می کنه فکر می کنه که خیلی دوست داره که تو بشی معشوقش ..
-وای فرنگیس جون این چه حرفیه که داری بر زبون میاری . اگه اون بفهمه که در موردش همچه حرفی زدی خیلی ناراحت میشه .
-اتفاقا ما دوستا که دور هم بودیم و حرف تو به میون اومد همینو بهش گفتیم . می دونی چرا اگه توی یه مهمونی شما دو تا با هم باشین همش می خواد بگرده ببینه تو کجا هستی .
-شاید به خاطر این باشه که مامانم سفارش منو به اون کرده .
-ولی این از حد سفارش و این حرفا گذشته . دوست داشتم حرفایی که فرنگیس بر زبون میاره واقعیت داشته باشه ولی حالا تنها دل نگرانی من این بود که منوچهر و خاله آزی دارن چیکار می کنن .... ادامه دارد .... نویسنده ..... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر