فروزان : فرهوش خواهش می کنم . این قدر به یادم نیار که چیکارکردم . من نمی تونم خودمو ببخشم . نمی تونم فکر کنم که یک انسانم .. من بودم که تو رو تا این حد رنجور و افسرده ات کردم که کار به این جا کشید
-نه عزیزم . فروزان قشنگ من این حرفو نزن . ببین یه روزی همه ما می میریم . این دریا هم می میره . این ساحل هم می میره . ماه و خورشید و ستاره همه شون می میرن . دوباره همه جا سیاهی و عدم میشه . انگار از اول هیچی نبوده . ولی حالا خیلی زوده برای من . فروزان من نمی خوام بمیرم .
-عزیزم خودت رو نباز . وقتی خودت رو مرده فرض کنی یعنی دیگه هیچ امیدی نیست . خودت رو که نباید یک شخص مرده حساب کنی .. من دوستت دارم . کنارتم . بچه ما به باباش احتیاج داره ..
-من حتی نمی تونم اونو ببوسم .
-خب ببوسش . کی به تو گفت ایراد داره . فردا اینو می پرسیم ..
-می دونی خودم مقصرم . میگن وقتی دلت به درد اومده باشه اگه هر چی از خدا بخوای در اون لحظات بهت میده . اگه با تمام وجود بخوای .. من نمی دونستم تو هنوزم دوستم داری . نمی دونستم که می تونم یه روزی امید وار باشم به این که بر می گردی .. برای همین عذاب و رنج و غم و غصه رو کردم توی دل خودم . کاش می گفتی که ازم بار داری . حداقل شاید با اون دلخوشی خودمو داغون نمی کردم .
-بهت قول میدم که زنده می مونی .
-یعنی هیشکی حق مردن نداره ؟ هیچ بر گی نباید زرد شه و بر زمین بیفته ؟
فروزان دستشو گذاشت دور کمرم . چقدر دلم می خواست یه روزی بیاد که من این کارو بکنم ..
-آره فروزان من در خلوت و تنهایی خودم و بار ها در همین نقطه خدا رو فریاد زدم که هدیه مرگ رو بفرست سراغ من چون نمی تونم عشق خودمو در آغوش دیگری تحمل کنم . می دونی چقدر گریه و زاری کردم و ناله کردم تا خدا جوابمو شنید ؟ اون که نمی تونه همین جوری یک دفعه آدمو بکشه . یه مقدماتی لازمه ..
فروزان : نه این کار خدا نیست . خدا مهربونه . اون می دونست آینده چی میشه . چیزی که تو می خوای میشه . . نمیومد همین جوری بی هوا تو رو بکشه . و از طرفی امید درمان هم داشتی پس باید تلاشتو زیاد می کردی . نه .. نگو که خدا بهت پاداش داده . نمی تونی خدا رو به چیزی متهم کنی . نمی تونی بگی که اون حکمتش چی بوده . شاید در هر غصه ای یه شادی نهفته باشه .. هر وقت یه کاری انجام میشه یا نمیشه تو باید تصور اونو داشته باشی که در حالت دیگه چه اتفاقاتی پیش میومد . سر نوشت و زندگی یک نفر به یک یا دو عنصر تنها نیست . زندگی آدم پیچیدگیهای زیادی داره ..دوستت دارم فر هوش . خیلی بیشتر از اون وقتا که سالم بودی . چون حالا می دونم که روحی بزرگ داری . انسانها همه شون می تونن خوب باشن . می تونن کارای بزرگ بکنن . تو چه اون وقت که حالت خوب بود و چه بعدش که بیمار شدی کارای بزرگی انجام دادی . راستش اولش باور کردن این قضیه برام خیلی دشوار به نظر می رسید . ولی باید باور می کردم . از گوشه و کنار واسم خبر میومد . این که چقدر کوچولو ها و بزرگا دوستت دارن . یه وقتی هم فکر می کردم که خب داری از پول سپهر خرج می کنی ولی بازم به گوشم رسید که تو خیلی از خودت مایه میای . روز به روز هم بر ثروتت اضافه میشه . خب منم شریکم . دلم می می خواد منم سهمی داشته باشم . نمی دونی وقتی که دل آدما رو شاد می کنی خدا هم دلت رو چه جوری شاد می کنه .
-فروزان حرفای تو آرومم می کنه . ولی نمی دونم چرا با همه این ها امیدی به زندگی ندارم .
-حالا بیا بریم . این قدر برای فروزان خودت ناز نکن . من بدون تو می میرم . اون وقت من و کوچولوت تنها میشیم اگه بخواد بلایی سرت بیاد . پس تلاش کن که خوب شی . زحمتتو بکش . اگه بخوای نا امید شی یعنی از همون اول مرگ رو قبول کردی -چقدر حرفات شیرینه . تسکینم میده . کاش خیلی پیش از اینا میومدی ..
-حالا نشد . عزیزم . حالا بیا در شیرینی زندگی حرفای شیرینی به هم بزنیم . حرفای شیرینی که به دل می شینه و ما رو برای روبرو شدن با آینده آماده می کنه . من و تو با هم . در کنار کوچولومون . اون بزرگ میشه . تو دومادش می کنی .. نوه دار میشی ... شروع کردم به خندیدن . حالا نخند کی بخند .. راستی راستی خنده ام گرفته بود ..
-حالا چرا این قدر می خندی ..
-این از پنبه دانه هم اون ور تر رفته .... ادامه دارد .. نویسنده : ایرانی
-نه عزیزم . فروزان قشنگ من این حرفو نزن . ببین یه روزی همه ما می میریم . این دریا هم می میره . این ساحل هم می میره . ماه و خورشید و ستاره همه شون می میرن . دوباره همه جا سیاهی و عدم میشه . انگار از اول هیچی نبوده . ولی حالا خیلی زوده برای من . فروزان من نمی خوام بمیرم .
-عزیزم خودت رو نباز . وقتی خودت رو مرده فرض کنی یعنی دیگه هیچ امیدی نیست . خودت رو که نباید یک شخص مرده حساب کنی .. من دوستت دارم . کنارتم . بچه ما به باباش احتیاج داره ..
-من حتی نمی تونم اونو ببوسم .
-خب ببوسش . کی به تو گفت ایراد داره . فردا اینو می پرسیم ..
-می دونی خودم مقصرم . میگن وقتی دلت به درد اومده باشه اگه هر چی از خدا بخوای در اون لحظات بهت میده . اگه با تمام وجود بخوای .. من نمی دونستم تو هنوزم دوستم داری . نمی دونستم که می تونم یه روزی امید وار باشم به این که بر می گردی .. برای همین عذاب و رنج و غم و غصه رو کردم توی دل خودم . کاش می گفتی که ازم بار داری . حداقل شاید با اون دلخوشی خودمو داغون نمی کردم .
-بهت قول میدم که زنده می مونی .
-یعنی هیشکی حق مردن نداره ؟ هیچ بر گی نباید زرد شه و بر زمین بیفته ؟
فروزان دستشو گذاشت دور کمرم . چقدر دلم می خواست یه روزی بیاد که من این کارو بکنم ..
-آره فروزان من در خلوت و تنهایی خودم و بار ها در همین نقطه خدا رو فریاد زدم که هدیه مرگ رو بفرست سراغ من چون نمی تونم عشق خودمو در آغوش دیگری تحمل کنم . می دونی چقدر گریه و زاری کردم و ناله کردم تا خدا جوابمو شنید ؟ اون که نمی تونه همین جوری یک دفعه آدمو بکشه . یه مقدماتی لازمه ..
فروزان : نه این کار خدا نیست . خدا مهربونه . اون می دونست آینده چی میشه . چیزی که تو می خوای میشه . . نمیومد همین جوری بی هوا تو رو بکشه . و از طرفی امید درمان هم داشتی پس باید تلاشتو زیاد می کردی . نه .. نگو که خدا بهت پاداش داده . نمی تونی خدا رو به چیزی متهم کنی . نمی تونی بگی که اون حکمتش چی بوده . شاید در هر غصه ای یه شادی نهفته باشه .. هر وقت یه کاری انجام میشه یا نمیشه تو باید تصور اونو داشته باشی که در حالت دیگه چه اتفاقاتی پیش میومد . سر نوشت و زندگی یک نفر به یک یا دو عنصر تنها نیست . زندگی آدم پیچیدگیهای زیادی داره ..دوستت دارم فر هوش . خیلی بیشتر از اون وقتا که سالم بودی . چون حالا می دونم که روحی بزرگ داری . انسانها همه شون می تونن خوب باشن . می تونن کارای بزرگ بکنن . تو چه اون وقت که حالت خوب بود و چه بعدش که بیمار شدی کارای بزرگی انجام دادی . راستش اولش باور کردن این قضیه برام خیلی دشوار به نظر می رسید . ولی باید باور می کردم . از گوشه و کنار واسم خبر میومد . این که چقدر کوچولو ها و بزرگا دوستت دارن . یه وقتی هم فکر می کردم که خب داری از پول سپهر خرج می کنی ولی بازم به گوشم رسید که تو خیلی از خودت مایه میای . روز به روز هم بر ثروتت اضافه میشه . خب منم شریکم . دلم می می خواد منم سهمی داشته باشم . نمی دونی وقتی که دل آدما رو شاد می کنی خدا هم دلت رو چه جوری شاد می کنه .
-فروزان حرفای تو آرومم می کنه . ولی نمی دونم چرا با همه این ها امیدی به زندگی ندارم .
-حالا بیا بریم . این قدر برای فروزان خودت ناز نکن . من بدون تو می میرم . اون وقت من و کوچولوت تنها میشیم اگه بخواد بلایی سرت بیاد . پس تلاش کن که خوب شی . زحمتتو بکش . اگه بخوای نا امید شی یعنی از همون اول مرگ رو قبول کردی -چقدر حرفات شیرینه . تسکینم میده . کاش خیلی پیش از اینا میومدی ..
-حالا نشد . عزیزم . حالا بیا در شیرینی زندگی حرفای شیرینی به هم بزنیم . حرفای شیرینی که به دل می شینه و ما رو برای روبرو شدن با آینده آماده می کنه . من و تو با هم . در کنار کوچولومون . اون بزرگ میشه . تو دومادش می کنی .. نوه دار میشی ... شروع کردم به خندیدن . حالا نخند کی بخند .. راستی راستی خنده ام گرفته بود ..
-حالا چرا این قدر می خندی ..
-این از پنبه دانه هم اون ور تر رفته .... ادامه دارد .. نویسنده : ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر