شب جمعه ای رو در مراسم خواستگاری و بله برون خاله ام شرکت نکردم .. شنیده بودم که تهیه و تدارک مفصلی دیده و جناب داماد خان مثل ریگ پول خرج کردنو از همون شب شروع کرده بود . خوابم نمی برد . می خواستم بیدار باشم و برگشتن خونواده رو ببینم . اگه یک دفعه خبر تموم شدن کارو می شنیدم شاید وا می رفتم . از بس قدم زده بودم خسته شده بودم . گوش دادن به ترانه های غم انگیز هم دردمو دوا نمی کرد . با این که در عروسی اول آزی هم حالت غم و غصه رو داشتم ولی از اون جایی که تا این حد با هم گرم نگرفته و خوش نبودیم و به هم وعده و وعید نداده بودیم یه جوری با این قضیه کنار اومده بودم . ولی حالا رو چیکارش می کردم . دیگه از هر چی عشق و عاشقی و دلبستگی بیزار شده بودم . عاشق خاله ام شده بودم . هم عاشق تن و بدنش و هم عاشق خودش . شاید این عشق منم نوعی هوس بود . شاید به این خاطر بود که می خواستم اونو فقط برای خودم داشته باشم . هیشکی دیگه اونو نخواد .. دلم می خواست گریه کنم ولی اشکم در نمیومد . وقتی صدای درو شنیدم قلبم داشت از جاش در میومد . دوست داشتم زود تر برم سمت مامان آزاده ام تا دیگه با تمام وجودم بپذیرم که خاله از دستم رفته . خنده دار این جا بود که بهم می گفت وحید من تحت هیچ شرایطی فراموشت نمی کنم .... حتما می خواست هم اونویعنی شوهر داشته باشه و هم منو . ولی من اینو نمی خواستم . من نمی خواستم به غیر از من دست کسی بهش برسه . من یک خواهر زاده حسود بودم . اون عشق من بود .
-وحید تو هنوز نخوابیدی ؟
-چرامامان . .. ولی همش به این فکر می کردم که خاله که جوونه چراداره زن یه مردی میشه که تا چند سال دیگه هیچ حس و حالی نداره ...
مامان آزاده : ای کاش می شد ! این دختره امشب آبروی ما رو برد . محترمانه که به نظرم از صد تا بی احترامی هم بد تر بود گفت نه .. ما از خجالت نمی دونستیم چیکار کنیم . همه چی رو تموم شده حساب می کردیم . مادر بزرگت نزدیک بود سکته کنه .... ولی خود خواستگار خیلی با شخصیت بود که پذیرفت و قبول کرد ..
زبونم بند اومده بود . باورم نمی شد . چرا آزیتا این کارو کرده بود . می تونست از اول بگه که نمی خواد . چرا .. چرا ... ؟ یعنی به خاطر من این کارو کرده ؟ نه نهههههه .. من اونو خیطش کرده بودم .. ولی اون زد زیر گوشم ... اون منو زد .... یعنی از همون دیروز قصد داشته جواب منفی بده ؟ پس چرا گذاشت کار به این جا بکشه ..
-از کارای خاله ات سر در نمیارم .. وقتی ازش پرسیدیم اگه تو نمی خواستی بگی آره چرا قبول کردی که به این صورت زمینه چینی شه ؟ گفت که الان چند ماهه که چه خود اون خواستگار و چه خواهراش دست از سرش ور نمی دارن .. یه همچین بر نامه ای لازم بود تا بهشون بگه آقا نر رو نمیشه دوشید دیگه بس کنید . اون خیلی عصبی بود .. راستش اوایل خیلی خونسرد و مبادی آداب نشون می داد . ولی وقتی صحبت به شرایط ازدواج و این چیزا کشید دیگه آب پاکی رو ریخت رو دست خونواده مثلا داماد .. همه سنگ رو یخ شده بودن . تا حالا سابقه نداشت آزیتا رو این جوری دیده باشم .... .. مادر یکریز حرف می زد و من در عالم رویا سیر می کردم . نمی دونستم چی بگم . شاید این لحظه بهترین لحظه زندگی من بوده باشه . لحظه ای که حس کردم خاله آزی به خاطر من به یک خواستگار جواب جواب منفی داده . خداییش مرد خوش تیپ و شیک پوش و جنتلمنی بود . حالا پنجاه سال سن داشت .. الان توی این دوره مونه خیلی جا ها دیدم که یک پیر مرد هفتاد ساله با یک هکتار زمین رفته یک دختر سی ساله رو عقدش کرده .. این که دیگه از همه نظر بیست بود .. دمت گرم خاله . حال کردم ..ولی بد جوری گذاشتی زیر گوشم . حقم بود . حقم بود .. تصمیم گرفتم اون وقت شب برم خونه شون . دلم طاقت نمی گرفت .. موضوع رو با مادرم در میون گذاشتم .
-پسر دیوونه شدی ؟ خاله ات الان قاطی کرده .. هر چی رو که دور و برشه می زنه می شکنه .. همه رو هم جزعزیز از خونه بیرون کرده گفته می خوام تنها باشم .
-ولی مامان من می تونم باهاش حرف بزنم ..
-پسر دیوونه نشو . نیمه شبی می خوای آبرومون بره ؟
-مامان اون عصبیه . اصلا چرا تنها گذاشتینش . اگه خود کشی کنه چی ؟
-عزیز هواشو داره .
-خندیدم و گفتم مامان یکی می خواد که هوای عزیزو داشته باشه .
خلاصه کاری کردم که دیگه اجازه شو گرفتم برم خونه مادر بزرگ ..... ادامه دارد .... نویسنده ... ایرانی
-وحید تو هنوز نخوابیدی ؟
-چرامامان . .. ولی همش به این فکر می کردم که خاله که جوونه چراداره زن یه مردی میشه که تا چند سال دیگه هیچ حس و حالی نداره ...
مامان آزاده : ای کاش می شد ! این دختره امشب آبروی ما رو برد . محترمانه که به نظرم از صد تا بی احترامی هم بد تر بود گفت نه .. ما از خجالت نمی دونستیم چیکار کنیم . همه چی رو تموم شده حساب می کردیم . مادر بزرگت نزدیک بود سکته کنه .... ولی خود خواستگار خیلی با شخصیت بود که پذیرفت و قبول کرد ..
زبونم بند اومده بود . باورم نمی شد . چرا آزیتا این کارو کرده بود . می تونست از اول بگه که نمی خواد . چرا .. چرا ... ؟ یعنی به خاطر من این کارو کرده ؟ نه نهههههه .. من اونو خیطش کرده بودم .. ولی اون زد زیر گوشم ... اون منو زد .... یعنی از همون دیروز قصد داشته جواب منفی بده ؟ پس چرا گذاشت کار به این جا بکشه ..
-از کارای خاله ات سر در نمیارم .. وقتی ازش پرسیدیم اگه تو نمی خواستی بگی آره چرا قبول کردی که به این صورت زمینه چینی شه ؟ گفت که الان چند ماهه که چه خود اون خواستگار و چه خواهراش دست از سرش ور نمی دارن .. یه همچین بر نامه ای لازم بود تا بهشون بگه آقا نر رو نمیشه دوشید دیگه بس کنید . اون خیلی عصبی بود .. راستش اوایل خیلی خونسرد و مبادی آداب نشون می داد . ولی وقتی صحبت به شرایط ازدواج و این چیزا کشید دیگه آب پاکی رو ریخت رو دست خونواده مثلا داماد .. همه سنگ رو یخ شده بودن . تا حالا سابقه نداشت آزیتا رو این جوری دیده باشم .... .. مادر یکریز حرف می زد و من در عالم رویا سیر می کردم . نمی دونستم چی بگم . شاید این لحظه بهترین لحظه زندگی من بوده باشه . لحظه ای که حس کردم خاله آزی به خاطر من به یک خواستگار جواب جواب منفی داده . خداییش مرد خوش تیپ و شیک پوش و جنتلمنی بود . حالا پنجاه سال سن داشت .. الان توی این دوره مونه خیلی جا ها دیدم که یک پیر مرد هفتاد ساله با یک هکتار زمین رفته یک دختر سی ساله رو عقدش کرده .. این که دیگه از همه نظر بیست بود .. دمت گرم خاله . حال کردم ..ولی بد جوری گذاشتی زیر گوشم . حقم بود . حقم بود .. تصمیم گرفتم اون وقت شب برم خونه شون . دلم طاقت نمی گرفت .. موضوع رو با مادرم در میون گذاشتم .
-پسر دیوونه شدی ؟ خاله ات الان قاطی کرده .. هر چی رو که دور و برشه می زنه می شکنه .. همه رو هم جزعزیز از خونه بیرون کرده گفته می خوام تنها باشم .
-ولی مامان من می تونم باهاش حرف بزنم ..
-پسر دیوونه نشو . نیمه شبی می خوای آبرومون بره ؟
-مامان اون عصبیه . اصلا چرا تنها گذاشتینش . اگه خود کشی کنه چی ؟
-عزیز هواشو داره .
-خندیدم و گفتم مامان یکی می خواد که هوای عزیزو داشته باشه .
خلاصه کاری کردم که دیگه اجازه شو گرفتم برم خونه مادر بزرگ ..... ادامه دارد .... نویسنده ... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر