ساعتی بعد فروزان واسم زنگ زد . راستش یه حس خاصی داشتم از وقتی که اون منو پیاده کرده بود . با این که می دونستم بازم اونو می بینم ولی این تصورو داشتم که تا ماهها اونو نمی بینم . همون حس و حالتی رو که مثلا روز های قبل داشتم . همون باوری که در من به وجود اومده بود . باور این که اون فراموشم کرده .. از دواج کرده و رفته .. خدای من فروزان می خواست با پسرم بیاد این جا ... داشت از این می پرسید که حال و روز خونواده ام چه طوره ...
-همه چی خوبه عزیزم . عالی ! می تونی بیای ... .
فرزانه سر از پا نمی شناخت .. مادرم می خواست لبخند رو لباشو پنهون کنه ولی نمی تونست . پدرم طوری رفتار می کرد که انگاری یه لشگر میهمون می خواد بیاد خونه مون و باید بره یه چیزی تهیه کنه . همه چی دست به دست هم داده بود تا لحظات خوشی رو واسه من رقم بزنه .از قدیم شنیده بودم خوشی زیاد آخر و عاقبت خوشی نداره .. ولی حالا که زنده بودم می تونستم خوشی کنم . می تونستم لحظات خوبی داشته باشم . می تونستم شکر کنم . می تونستم حداقل چند روز زندگی کنم . مادر و خواهرم شروع کردن به مرتب کردن خونه .. پدر رفت تا شیرینی و میوه بخره .. از قرار معلوم علاوه بر این که فروزان می خواست سپهر کوچولو رو نشون خونواده ام بده می خواست از من خواستگاری هم بکنه .. خنده ام گرفته بود . می خواست بیاد قول و قرار از دواج رو بذاره .. و بعد کوچولوی من می تونست شناسنامه بگیره و حالا چه مراحلی رو باید طی می کرد نمی دونستم ولی دیگه در این که من بابای بچه بودم شکی نبود .. در نهایت همه چی به خوبی پیش می رفت و این همون چیزی بود که از پشت در وقتی که صحبتای فرزانه و مامان عزیزو می شنیدم متوجه شدم که مادر نگرانشه ..
فرزانه : مامان دلواپس چی هستی .. اون و فر هوش مدتها با هم بودن . تازه تست هم می گیرن . الکی نیست که ..
-خلاصه من نمی دونم این مریضی زده به کله اش . هر کی از راه برسه شکمش بیاد بالا بگه بابای بچه تویی ؟. فرزانه : مامان این قدر ها هم شهر شهر هرت نیست این قدر بد بین نباشین .
- یعنی راستی راستی اون نوه منه .
-آره مامان . داداش اگه حالش خوب بشه شاید بازم نتونه بچه بیاره ولی کی فکرشو می کرد قبلش دست به کار شده باشه . مامان اخماتو وا کن . اون هنوز شناسنامه نداره . می خواد مراحل قانونی کار طی شه .. بعد به اسم فر هوش واسش شناسنامه بگیره . اونا باید با هم از دواج کنن .
-بیچاره پسرم بمیرم براش . از زندگیش خیری ندیده .. مادر بمیره ..
-مامان یواش تر الان فر هوش می شنوه .. ناراحت میشه . جریان عروسی که تموم شد خودم اونو می برم می خوابونمش . اون قبلا روحیه اش ضعیف بود این در مان ها جواب نداد . حالا شاید با اومدن فروزان و پسرش بتونه به درمان جواب بده . مامان من خیلی می ترسم . دکترا نا امیدن ... مامان من می ترسم . ولی پیشش نمی تونم حرفی بزنم ...
وقتی این حرفو از فالگوش وایسادنم شنیدم حس کردنم با این که می دونم مردنی هستم ولی روحیه ام یه جوری شده . نمی تونم دوام بیارم . نمی تونم تحمل کنم . شادیها واسم یه رنگ دیگه ای می گیره . حس می کنم خیلی زود باید این دنیا رو ترک کنم . نباید خودمو ناراحت نشون می دادم . حالا فروزان و سپهر میان این جا .. عشق من میاد این جا ..میوه شیرین زندگی من میاد این جا .. یعنی پسرم باید یتیم شه ؟ باید بی بابا شه ؟ زار و نزار رفتم دم در خونه ... خوب لبامو شستم دهنمو هم همین طور ... وقتی پسرمو بغل مادرش دیدم دستشو بوسیدم . فروزان دلهره عجیبی داشت . مثل یک پسری که می خواد بره خواستگاری ومی ترسه که بهش دختر بدن یا نه . من صورتشو بوسیدم . دسته گل و شیرینی رو که انگار واسم شده بود یک تن گرفتم توی دستم تا اون بتونه بچه رو توی بغلش داشته باشه . انگار با ورود اونا اون جا منفجر شده بود . بیشتر از همه فرزانه شلوغ می کرد .. فوری بچه رو از بغل فروزان گرفت . اون به شدت به گریه افتاده بود ولی خواهرم جبران منو هم کرده تا می تونست سپهرو می بوسید ... پدر و مادرم هم انگار که عروس چند ساله شونو دیده باشن . مادر که اصلا یادش رفته بود در مورد فروزان چی می گفت . عشقم دست و صورت مامانو بوسید . با بابا دست داد .. خلاصه معلوم نبود از چی دارن حرف می زنن . خوش بودن .. انگار چند ساله که همدیگه رو می شناسن .. و من غرق خوشی و لحظه های شادی بودم که تصورشو نمی کردم . اما اون نشاطی که باید با غم و اندوه تموم می شد اونم خیلی زود . .. ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
-همه چی خوبه عزیزم . عالی ! می تونی بیای ... .
فرزانه سر از پا نمی شناخت .. مادرم می خواست لبخند رو لباشو پنهون کنه ولی نمی تونست . پدرم طوری رفتار می کرد که انگاری یه لشگر میهمون می خواد بیاد خونه مون و باید بره یه چیزی تهیه کنه . همه چی دست به دست هم داده بود تا لحظات خوشی رو واسه من رقم بزنه .از قدیم شنیده بودم خوشی زیاد آخر و عاقبت خوشی نداره .. ولی حالا که زنده بودم می تونستم خوشی کنم . می تونستم لحظات خوبی داشته باشم . می تونستم شکر کنم . می تونستم حداقل چند روز زندگی کنم . مادر و خواهرم شروع کردن به مرتب کردن خونه .. پدر رفت تا شیرینی و میوه بخره .. از قرار معلوم علاوه بر این که فروزان می خواست سپهر کوچولو رو نشون خونواده ام بده می خواست از من خواستگاری هم بکنه .. خنده ام گرفته بود . می خواست بیاد قول و قرار از دواج رو بذاره .. و بعد کوچولوی من می تونست شناسنامه بگیره و حالا چه مراحلی رو باید طی می کرد نمی دونستم ولی دیگه در این که من بابای بچه بودم شکی نبود .. در نهایت همه چی به خوبی پیش می رفت و این همون چیزی بود که از پشت در وقتی که صحبتای فرزانه و مامان عزیزو می شنیدم متوجه شدم که مادر نگرانشه ..
فرزانه : مامان دلواپس چی هستی .. اون و فر هوش مدتها با هم بودن . تازه تست هم می گیرن . الکی نیست که ..
-خلاصه من نمی دونم این مریضی زده به کله اش . هر کی از راه برسه شکمش بیاد بالا بگه بابای بچه تویی ؟. فرزانه : مامان این قدر ها هم شهر شهر هرت نیست این قدر بد بین نباشین .
- یعنی راستی راستی اون نوه منه .
-آره مامان . داداش اگه حالش خوب بشه شاید بازم نتونه بچه بیاره ولی کی فکرشو می کرد قبلش دست به کار شده باشه . مامان اخماتو وا کن . اون هنوز شناسنامه نداره . می خواد مراحل قانونی کار طی شه .. بعد به اسم فر هوش واسش شناسنامه بگیره . اونا باید با هم از دواج کنن .
-بیچاره پسرم بمیرم براش . از زندگیش خیری ندیده .. مادر بمیره ..
-مامان یواش تر الان فر هوش می شنوه .. ناراحت میشه . جریان عروسی که تموم شد خودم اونو می برم می خوابونمش . اون قبلا روحیه اش ضعیف بود این در مان ها جواب نداد . حالا شاید با اومدن فروزان و پسرش بتونه به درمان جواب بده . مامان من خیلی می ترسم . دکترا نا امیدن ... مامان من می ترسم . ولی پیشش نمی تونم حرفی بزنم ...
وقتی این حرفو از فالگوش وایسادنم شنیدم حس کردنم با این که می دونم مردنی هستم ولی روحیه ام یه جوری شده . نمی تونم دوام بیارم . نمی تونم تحمل کنم . شادیها واسم یه رنگ دیگه ای می گیره . حس می کنم خیلی زود باید این دنیا رو ترک کنم . نباید خودمو ناراحت نشون می دادم . حالا فروزان و سپهر میان این جا .. عشق من میاد این جا ..میوه شیرین زندگی من میاد این جا .. یعنی پسرم باید یتیم شه ؟ باید بی بابا شه ؟ زار و نزار رفتم دم در خونه ... خوب لبامو شستم دهنمو هم همین طور ... وقتی پسرمو بغل مادرش دیدم دستشو بوسیدم . فروزان دلهره عجیبی داشت . مثل یک پسری که می خواد بره خواستگاری ومی ترسه که بهش دختر بدن یا نه . من صورتشو بوسیدم . دسته گل و شیرینی رو که انگار واسم شده بود یک تن گرفتم توی دستم تا اون بتونه بچه رو توی بغلش داشته باشه . انگار با ورود اونا اون جا منفجر شده بود . بیشتر از همه فرزانه شلوغ می کرد .. فوری بچه رو از بغل فروزان گرفت . اون به شدت به گریه افتاده بود ولی خواهرم جبران منو هم کرده تا می تونست سپهرو می بوسید ... پدر و مادرم هم انگار که عروس چند ساله شونو دیده باشن . مادر که اصلا یادش رفته بود در مورد فروزان چی می گفت . عشقم دست و صورت مامانو بوسید . با بابا دست داد .. خلاصه معلوم نبود از چی دارن حرف می زنن . خوش بودن .. انگار چند ساله که همدیگه رو می شناسن .. و من غرق خوشی و لحظه های شادی بودم که تصورشو نمی کردم . اما اون نشاطی که باید با غم و اندوه تموم می شد اونم خیلی زود . .. ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر