نادر : بیا بریم اتاق .. اون جا راحت تریم .. بیا دیگه . بیا عزیزم ..
نوشین : باشه هر چی تو بگی ..
نادر و نوشین در آغوش هم به آینده فکر می کردند . به این که چگونه می تونن از شر این موش و گربه بازیها خلاص شن .
نوشین : من دیگه خسته شدم ..
نادر : از چی از احساس گناه ؟
-نه من احساس گناهی نمی کنم . من اینو حق خودم می دونم که عاشق شم دوباره از دواج کنم زندگی کنم . چون اون مرد به درد من نمی خورد . اما می دونم خونواده یه جوری میشه . و اصلا تو خودت به خونواده خودت فکر کردی که اونا چه تصمیمی می گیرن و در مورد کار تو چه عکس العملی نشون میدن . ؟
نادر : خونواده من فقط به من کار دارن . درسته ممکنه برای بار اول تعجب کنن ولی خوشبختی و سعادت بچه شون ا زهمه چی واسشون مهم تره .
-نمی دونم نادر ..من دارم دیوونه میشم . این ناصر عوضی چرا دست از سرم بر نمی داره . تازه تهدید به خودکشی هم کرده .. فکر کرده با این ترسوندناش می تونه دل منو به دست بیاره . مرگ و زندگی دست خداست . خواستی خودت رو بکشی بکش . اصلا به من چه مربوطه . زندگی خودته . زندگی من که نیست . اصلا برو بمیر ...
نادر : نوشین خواهش می کنم این قدر جوش نیار و عصبی نشو . می دونی که واست خوب نیست . خواهش می کنم . اون وقت ممکنه با منم در بیفتی و بخوای که حالمو بگیری .
نوشین : نمی دونم چی داری میگی . با تو هم در بیفتم ؟ نه امکان نداره . بغلم بزن . می خوام بازم باور کنم که هیشکی نمی تونه این لحظاتو ازم بگیره . اون نمی تونه علیه من کاری انجام بده . من دوستش ندارم . من اونو نمی خوام . من فقط تو رو دوست دارم .. من فقط تو رو می خوام .
و نادر سعی کرد با عشقبازی اعصاب نوشینو آروم ترش کنه .. زن در آغوشش آرام گرفته لحظاتی بعد چشاشو بسته و نادر گذاشت که بخوابه . بیدارش هم نکرد . از این که نوشین در آغوشش به آرامش رسیده احساس آرامش می کرد . روزها از پی هم می گذشتند و ناصر روز به روز احساس افسردگی بیشتری می کرد . از این که نمی تونه راه بره . از این که همسرش در آغوش مرد دیگه ایه .. ولی به این فکر نمی کرد که خودش همسر مرد دیگه ای رو در کنار خودش داره . اون زندگی رو واسه خودش می دید . همیشه هر مسئله ای رو با معیار های خودش می سنجید باورش نمی شد که زندگی روی زشت خودشو به اون نشون داده و دیگه با اون مدارا نمی کنه . نیما خیلی راحت تر از اونی که نلی فکرشو می کرد دست از سرش برداشت اونا از هم جدا شدند . نیما اون قدر نلی رو دوست داشت که خونه ای رو که درش زندگی می کردند واسه نلی گذاشت .. خونه رو ازش نخواست . مقداری بهم بهش پول داد .. هر چند می دونست نلی دستش به دهنش می رسه . هم کار داره و هم خونواده ای که هواشو داشته باشن . خونواده ها هم زیاد پیگیر چراهای قضیه طلاق نشده بودند . انگار یکی ذهن اونا رو آماده کرده بود که با این شرایط کنار بیان .
نلی : ناصر من دیگه منتظر نشدم که ببینم وضع تو چی میشه . من عشق خودم به تو رو نشون دادم . من تو رو حس کردم . من به خاطر تو از نیما جدا شدم . می تونستم بهش بگم که بمون . می تونستم بهش بگم که اشتباه کردم . اما نگفتم . با این که نمی دونستم تو برای آینده خودت چه تصمیمی می گیری با این حال در کنارت موندم . موندم تا به تو نشون بدم گه چقدر دوستت دارم .
ناصر : از نوشین خبری نداری ؟
نلی عصبی شده بود .
نلی : چرا اون و نادرو می بینم که همیشه با همن .. گاه میاد به شرکت یه سری می زنه . کارا رو با هم مرتب می کنیم نادر همیشه با اونه . اونم در کارا کمک می کنه . ناصر : اون پسره چه حقی داره که همراه اون بیاد شرکت ..
-اینو باید صاحب شرکت که پدر نوشینه تشخیص بده .. در هر حال نو که دیگه اون جا کاره ای نیستی که بخوای تصمیم گیرنده باشی .نلی دیگه به این جاش رسیده بود و سعی می کرد از جملات و عباراتی استفاده کنه که خون ناصرو به جوش بیاره و کاملا هم موفق شده بود .
ناصر : تو باید بهم کمک کنی که حالشونو بگیرم . من می خوام هر دو شونو نفله کنم . بعدش که اعصابم راحت شد و از شرشون خلاص شدیم اون وقت با هم از دواج می کنیم .
نلی : من آدمکش نیستم .
-نگفتم تو اونا رو بکش .. یکی دیگه اونا رو می کشه و ترتیبشونو میده .
-بس کن ناصر . من از شوهرم جدا نشدم که بیام شاهد این دیوونه بازیهای تو باشم . ناصر : من نمی تونم تحمل کنم .. که زنم عاشق یکی دیگه شده باشه و باهاش رابطه داره .. ... ادامه دارد ... نویسنده .. ایرانی
نوشین : باشه هر چی تو بگی ..
نادر و نوشین در آغوش هم به آینده فکر می کردند . به این که چگونه می تونن از شر این موش و گربه بازیها خلاص شن .
نوشین : من دیگه خسته شدم ..
نادر : از چی از احساس گناه ؟
-نه من احساس گناهی نمی کنم . من اینو حق خودم می دونم که عاشق شم دوباره از دواج کنم زندگی کنم . چون اون مرد به درد من نمی خورد . اما می دونم خونواده یه جوری میشه . و اصلا تو خودت به خونواده خودت فکر کردی که اونا چه تصمیمی می گیرن و در مورد کار تو چه عکس العملی نشون میدن . ؟
نادر : خونواده من فقط به من کار دارن . درسته ممکنه برای بار اول تعجب کنن ولی خوشبختی و سعادت بچه شون ا زهمه چی واسشون مهم تره .
-نمی دونم نادر ..من دارم دیوونه میشم . این ناصر عوضی چرا دست از سرم بر نمی داره . تازه تهدید به خودکشی هم کرده .. فکر کرده با این ترسوندناش می تونه دل منو به دست بیاره . مرگ و زندگی دست خداست . خواستی خودت رو بکشی بکش . اصلا به من چه مربوطه . زندگی خودته . زندگی من که نیست . اصلا برو بمیر ...
نادر : نوشین خواهش می کنم این قدر جوش نیار و عصبی نشو . می دونی که واست خوب نیست . خواهش می کنم . اون وقت ممکنه با منم در بیفتی و بخوای که حالمو بگیری .
نوشین : نمی دونم چی داری میگی . با تو هم در بیفتم ؟ نه امکان نداره . بغلم بزن . می خوام بازم باور کنم که هیشکی نمی تونه این لحظاتو ازم بگیره . اون نمی تونه علیه من کاری انجام بده . من دوستش ندارم . من اونو نمی خوام . من فقط تو رو دوست دارم .. من فقط تو رو می خوام .
و نادر سعی کرد با عشقبازی اعصاب نوشینو آروم ترش کنه .. زن در آغوشش آرام گرفته لحظاتی بعد چشاشو بسته و نادر گذاشت که بخوابه . بیدارش هم نکرد . از این که نوشین در آغوشش به آرامش رسیده احساس آرامش می کرد . روزها از پی هم می گذشتند و ناصر روز به روز احساس افسردگی بیشتری می کرد . از این که نمی تونه راه بره . از این که همسرش در آغوش مرد دیگه ایه .. ولی به این فکر نمی کرد که خودش همسر مرد دیگه ای رو در کنار خودش داره . اون زندگی رو واسه خودش می دید . همیشه هر مسئله ای رو با معیار های خودش می سنجید باورش نمی شد که زندگی روی زشت خودشو به اون نشون داده و دیگه با اون مدارا نمی کنه . نیما خیلی راحت تر از اونی که نلی فکرشو می کرد دست از سرش برداشت اونا از هم جدا شدند . نیما اون قدر نلی رو دوست داشت که خونه ای رو که درش زندگی می کردند واسه نلی گذاشت .. خونه رو ازش نخواست . مقداری بهم بهش پول داد .. هر چند می دونست نلی دستش به دهنش می رسه . هم کار داره و هم خونواده ای که هواشو داشته باشن . خونواده ها هم زیاد پیگیر چراهای قضیه طلاق نشده بودند . انگار یکی ذهن اونا رو آماده کرده بود که با این شرایط کنار بیان .
نلی : ناصر من دیگه منتظر نشدم که ببینم وضع تو چی میشه . من عشق خودم به تو رو نشون دادم . من تو رو حس کردم . من به خاطر تو از نیما جدا شدم . می تونستم بهش بگم که بمون . می تونستم بهش بگم که اشتباه کردم . اما نگفتم . با این که نمی دونستم تو برای آینده خودت چه تصمیمی می گیری با این حال در کنارت موندم . موندم تا به تو نشون بدم گه چقدر دوستت دارم .
ناصر : از نوشین خبری نداری ؟
نلی عصبی شده بود .
نلی : چرا اون و نادرو می بینم که همیشه با همن .. گاه میاد به شرکت یه سری می زنه . کارا رو با هم مرتب می کنیم نادر همیشه با اونه . اونم در کارا کمک می کنه . ناصر : اون پسره چه حقی داره که همراه اون بیاد شرکت ..
-اینو باید صاحب شرکت که پدر نوشینه تشخیص بده .. در هر حال نو که دیگه اون جا کاره ای نیستی که بخوای تصمیم گیرنده باشی .نلی دیگه به این جاش رسیده بود و سعی می کرد از جملات و عباراتی استفاده کنه که خون ناصرو به جوش بیاره و کاملا هم موفق شده بود .
ناصر : تو باید بهم کمک کنی که حالشونو بگیرم . من می خوام هر دو شونو نفله کنم . بعدش که اعصابم راحت شد و از شرشون خلاص شدیم اون وقت با هم از دواج می کنیم .
نلی : من آدمکش نیستم .
-نگفتم تو اونا رو بکش .. یکی دیگه اونا رو می کشه و ترتیبشونو میده .
-بس کن ناصر . من از شوهرم جدا نشدم که بیام شاهد این دیوونه بازیهای تو باشم . ناصر : من نمی تونم تحمل کنم .. که زنم عاشق یکی دیگه شده باشه و باهاش رابطه داره .. ... ادامه دارد ... نویسنده .. ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر