یه نگاهی به فروزان انداخته و گفتم اصل کار که مادرشه . چون هر چه می کشیم از دست اون می کشیم .. به خاطر عشقیه که به اون داشتم و دارم . یعنی به تو فروزان .. فروزان : پس هر چی که می کشی از دست منه . کاری نکن که امشب توی رختخواب نفست رو بگیرم ...
نگاهش می کردم و می خندیدم . احساس یه آدمی رو داشتم که اومدم به خونه اش مهمونی . یعنی اون میزبانه و من مهمان . و باید به همین زودی ها از اون خداحافظی کنم . دیگه قصد نداشتم ناراحتش کنم . بالاخره یه کوفتی می شد دیگه . ما که تا آخر دنیا نمی خوایم زنده بمونیم . مگر این که همین حالا رستاخیز شه . سرمو گذاشتم رو پاهای فروزان . . از نوازش دست های نوازشگر اون خوشم میومد . هر چند دیگه مویی بر سرم نمونده بود جز یه ته مونده هایی در بعضی قسمتای سرم که اگه یه فشار به اونا می آوردم اثری از اونا هم نمی موند . یه دست فروزانو توی دستام گرفته اونا رو به لبام نزدیک کردم . دلم می خواست به وقت مردن همه اونایی که همین حالا دور و برم بودن و هستن با من باشن ... و ستاره ... اونی که عاشقم بود ... اونی که سالها عشقشو در قلبش مخفی کرد و زمانی هم به سراغم اومد که من قلبمو به یکی دیگه داده بودم . ستاره کسی که ستاره بخت من شده به من زندگی داده بود . شاید این بزرگترین نعمت باشه که آدم به وقت مردن کنار عزیزاش باشه . ما خیلی مرگ رو سخت می گیریم . فقط یک لحظه هست . ما زمانی می تونیم از زندگی حرف بزنیم که زنده باشیم . زمانی می تونیم از بیداری و در بیداری حرف بزنیم که به خواب نرفته باشیم . و ما حالا بیداریم و احساس خودمونو بیان می کنیم . وقتی که می خوابیم و می میریم نیستیم تا به خاطر چیزایی که در دنیا از دست دادیم حسرت بخوریم . حسرت رو شاید زمانی بخوریم که روح برای بار دیگه به جسممون باز گشته باشه .. اما اونایی که شاهد از دست دادن ما هستند حسرت این که ما رو در کنارشون ندارند رو می خورند .. همون جوری که ما هم حسرت روز های دیدار با عزیزانی رو می خوریم که دیگه در بین ما نیستند . این رسم روزگار و زندگی و طبیعته . به اصطلاح آسیاب به نوبت . حالا یه عده ای خارج از نوبت هم گندمشون آرد میشه ولی بالاخره زنده اند که این کار واسشون انجام میشه. واسم دهها مدل نذر کردند ...
به پیشنهاد مادرم خانوادگی رفتیم مشهد .. پا بوس امام رضا ... شاید که اون چاره ای کنه . ولی یه احساسی به من می گفت که اونم کاری برام انجام نمیده . آخه این که نشد هر کسی هر چیزی که خواست بهش برسه . اگه این طور می بود که نظم و نظام دنیا از بین می رفت .. ولی با این حال من دلمو بزرگ کردم . دست به دامان امام شدم که صدای منو به خدا برسونه ... ولی بازم یه چیزی بهم می گفت که برای رسیدن به خدا هیشکی بهتر از خود ما نیست . با همه احترامی که برای امامان و پیامبران قائل بودم ولی با خودم حساب می کردم اونا که خالق من نیستند . این خداست که منو آفریده ..به من هستی بخشیده .. اون اگه اراده کنه می تونه همه چی رو وارو کنه ..می تونه اون چیزی رو که می خوام به من بده . پاک گیج شده بودم .. نمی دونم شاید گاه خدا صدای منو مستقیم نشنوه .. شاید امام بیاد کمکم .. من دیگه به مرز جنون و نا امیدی رسیده بودم ... ولی حس می کردم که اون گلدسته های امام در دل شب یه آرامش خاصی بهم میده . حتی اگه از این بیماری نجات پیدا نکنم ولی یه آرامش عجیبی بهم دست داده بود . به مردمی نگاه می کردم که مثل من شفا می خواستند ..مثل من امید ها و آرزو ها داشتند .. به بچه هایی که واسه باباهاشون دعا می کردند .. مادرایی که بچه های فلجشونو آورده بودند و نجات می خواستند .. و من در کنار خونواده ام نشسته بودم . در گوشه ای از صحن مبارک حرم مطهر .. به آسمون حرم نگاه می کردم . انگار که ستاره ها هم به امام تعظیم می کردند .. ناتوان بودم . سرم رو دل مادرم بود و اون به آرومی گریه کرده زیر لب دعا می کرد از امام می خواست که نجاتم بده .. دستای مادر روصورتم بود وبه من آرامش می بخشید .. فروزان هم از گوشه ای دیگه نوازشم می کرد .. حتی پدرم هم گریه می کرد . اونم تحت تاثیر اون فضا قرار گرفته بود . فرزانه هم که سپهرو در آغوش گرفته بود و اونو رو به گنبد طلایی امام گرفته و واسه اون و باباش دعا می کرد .. حالم اصلا درست نبود .. ناگهان صدای همهمه ای به گوش رسید ... ملت طوری از این سو به آن سو می دویدند که انگار زلزله ای اومده باشه .. فرزانه سپهرو داد به دست فروزان و همراه بابام رفت تا ببینه چه خبر شده ... ظاهرا نا بینایی بینا شده بود و مردم می رفتند که لباسشو تکه تکه کنند و به عنوان تبرک با خودشون ببرن ... این مردمی که این جوری می دیدمشون بعید نبود که بنده خدا رو تکه تکه کنن .. مامورین دخالت کردند ..خونواده ام حتی سپهر کوچولو به گریه افتاده بودند .. ولی من در سکوت امام و خدای امامو فریاد می زدم .. پس من چی ؟ من نباید نجات پیدا کنم ؟ خدایا منو شفا نمیدی؟ پس من چی ؟ اون شب توی هتل تا صبح نخوابیدم .. از پنجره به گنبد امام نگاه می کردم .. هر لحظه منتظر بودم شاید معجزه از لای شیشه بیاد و نیومد .. منتظر بودم که با سحر بیاد و نیومد منتظر بودم که با خورشید بیاد و نیومد صبح شد و نیومد .. ناگهان و بی اراده از روی درد و ناامیدی فریادی کشیدم که به خواب رفته ها رو بیدار کردم . آرومم کردند .. دیگه دونستم که امام هم نمی خواد که من شفا پیدا کنم . شاید خدای امام هم این طور می خواست ..... ادامه دارد .... نویسنده ... ایرانی
نگاهش می کردم و می خندیدم . احساس یه آدمی رو داشتم که اومدم به خونه اش مهمونی . یعنی اون میزبانه و من مهمان . و باید به همین زودی ها از اون خداحافظی کنم . دیگه قصد نداشتم ناراحتش کنم . بالاخره یه کوفتی می شد دیگه . ما که تا آخر دنیا نمی خوایم زنده بمونیم . مگر این که همین حالا رستاخیز شه . سرمو گذاشتم رو پاهای فروزان . . از نوازش دست های نوازشگر اون خوشم میومد . هر چند دیگه مویی بر سرم نمونده بود جز یه ته مونده هایی در بعضی قسمتای سرم که اگه یه فشار به اونا می آوردم اثری از اونا هم نمی موند . یه دست فروزانو توی دستام گرفته اونا رو به لبام نزدیک کردم . دلم می خواست به وقت مردن همه اونایی که همین حالا دور و برم بودن و هستن با من باشن ... و ستاره ... اونی که عاشقم بود ... اونی که سالها عشقشو در قلبش مخفی کرد و زمانی هم به سراغم اومد که من قلبمو به یکی دیگه داده بودم . ستاره کسی که ستاره بخت من شده به من زندگی داده بود . شاید این بزرگترین نعمت باشه که آدم به وقت مردن کنار عزیزاش باشه . ما خیلی مرگ رو سخت می گیریم . فقط یک لحظه هست . ما زمانی می تونیم از زندگی حرف بزنیم که زنده باشیم . زمانی می تونیم از بیداری و در بیداری حرف بزنیم که به خواب نرفته باشیم . و ما حالا بیداریم و احساس خودمونو بیان می کنیم . وقتی که می خوابیم و می میریم نیستیم تا به خاطر چیزایی که در دنیا از دست دادیم حسرت بخوریم . حسرت رو شاید زمانی بخوریم که روح برای بار دیگه به جسممون باز گشته باشه .. اما اونایی که شاهد از دست دادن ما هستند حسرت این که ما رو در کنارشون ندارند رو می خورند .. همون جوری که ما هم حسرت روز های دیدار با عزیزانی رو می خوریم که دیگه در بین ما نیستند . این رسم روزگار و زندگی و طبیعته . به اصطلاح آسیاب به نوبت . حالا یه عده ای خارج از نوبت هم گندمشون آرد میشه ولی بالاخره زنده اند که این کار واسشون انجام میشه. واسم دهها مدل نذر کردند ...
به پیشنهاد مادرم خانوادگی رفتیم مشهد .. پا بوس امام رضا ... شاید که اون چاره ای کنه . ولی یه احساسی به من می گفت که اونم کاری برام انجام نمیده . آخه این که نشد هر کسی هر چیزی که خواست بهش برسه . اگه این طور می بود که نظم و نظام دنیا از بین می رفت .. ولی با این حال من دلمو بزرگ کردم . دست به دامان امام شدم که صدای منو به خدا برسونه ... ولی بازم یه چیزی بهم می گفت که برای رسیدن به خدا هیشکی بهتر از خود ما نیست . با همه احترامی که برای امامان و پیامبران قائل بودم ولی با خودم حساب می کردم اونا که خالق من نیستند . این خداست که منو آفریده ..به من هستی بخشیده .. اون اگه اراده کنه می تونه همه چی رو وارو کنه ..می تونه اون چیزی رو که می خوام به من بده . پاک گیج شده بودم .. نمی دونم شاید گاه خدا صدای منو مستقیم نشنوه .. شاید امام بیاد کمکم .. من دیگه به مرز جنون و نا امیدی رسیده بودم ... ولی حس می کردم که اون گلدسته های امام در دل شب یه آرامش خاصی بهم میده . حتی اگه از این بیماری نجات پیدا نکنم ولی یه آرامش عجیبی بهم دست داده بود . به مردمی نگاه می کردم که مثل من شفا می خواستند ..مثل من امید ها و آرزو ها داشتند .. به بچه هایی که واسه باباهاشون دعا می کردند .. مادرایی که بچه های فلجشونو آورده بودند و نجات می خواستند .. و من در کنار خونواده ام نشسته بودم . در گوشه ای از صحن مبارک حرم مطهر .. به آسمون حرم نگاه می کردم . انگار که ستاره ها هم به امام تعظیم می کردند .. ناتوان بودم . سرم رو دل مادرم بود و اون به آرومی گریه کرده زیر لب دعا می کرد از امام می خواست که نجاتم بده .. دستای مادر روصورتم بود وبه من آرامش می بخشید .. فروزان هم از گوشه ای دیگه نوازشم می کرد .. حتی پدرم هم گریه می کرد . اونم تحت تاثیر اون فضا قرار گرفته بود . فرزانه هم که سپهرو در آغوش گرفته بود و اونو رو به گنبد طلایی امام گرفته و واسه اون و باباش دعا می کرد .. حالم اصلا درست نبود .. ناگهان صدای همهمه ای به گوش رسید ... ملت طوری از این سو به آن سو می دویدند که انگار زلزله ای اومده باشه .. فرزانه سپهرو داد به دست فروزان و همراه بابام رفت تا ببینه چه خبر شده ... ظاهرا نا بینایی بینا شده بود و مردم می رفتند که لباسشو تکه تکه کنند و به عنوان تبرک با خودشون ببرن ... این مردمی که این جوری می دیدمشون بعید نبود که بنده خدا رو تکه تکه کنن .. مامورین دخالت کردند ..خونواده ام حتی سپهر کوچولو به گریه افتاده بودند .. ولی من در سکوت امام و خدای امامو فریاد می زدم .. پس من چی ؟ من نباید نجات پیدا کنم ؟ خدایا منو شفا نمیدی؟ پس من چی ؟ اون شب توی هتل تا صبح نخوابیدم .. از پنجره به گنبد امام نگاه می کردم .. هر لحظه منتظر بودم شاید معجزه از لای شیشه بیاد و نیومد .. منتظر بودم که با سحر بیاد و نیومد منتظر بودم که با خورشید بیاد و نیومد صبح شد و نیومد .. ناگهان و بی اراده از روی درد و ناامیدی فریادی کشیدم که به خواب رفته ها رو بیدار کردم . آرومم کردند .. دیگه دونستم که امام هم نمی خواد که من شفا پیدا کنم . شاید خدای امام هم این طور می خواست ..... ادامه دارد .... نویسنده ... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر