با یه سکوت عجیبی به ستاره نگاه می کردم که اونم می دونست که من به چی فکر می کنم .
-آخه دختر من از کجا می فهمیدم . تو خواهر دوستم بودی . معمولا در مرام دوستان رسمه که خواهر دوست آدم خواهر آدم محسوب میشه .. نمیشه چشم بد بهش داشت .
-ولی زن دوست آدم باشه اشکال نداره . اون میشه دیگه . ..
عجب متلکی بهم انداخته بود . خوردم و دم نکشیدم .
-ستاره من از کجا می دونستم . تازه تو یه حالت بچه گونه داشتی .
-چرا چون اون موقع قد و قواره من ریزه میزه بود ؟ حالا دیگه گذشته و نمیشه در موردش حرفی زد .
-الان من باید چیکار کنم .
-هیچی برای رعایت حال تو خونواده زیاد سر به سرت نمی ذارن . ولی این فرزانه که تا قبل از این جریان خیلی هوای منو داشت حالا همش سپهر کوچولو میگه . نازش میده . البته اونو دیده . توی بغل فروزان دیده اونو ولی اون موقع نمی دونست که برادر زاده شه . من و اون با هم بودیم که فروزانو دیدیم و اون جریانو بهم گفت و منم به فرزانه گفتم.
- ببینم از قرار معلوم شما زود تر از من فهمیدین که من پسر دارم .
ستاره : چند ساعت . ولی دیگه نشد که بهت بگم .
-ولی می تونستی تا قبل از زفتن به سر خاک این مسئله رو عنوان کنی . ..
اینو که گفتم به ناگهان حالم بد شد . سرم گیج می رفت . دچار ضعف بدنی شده بودم .
ستاره : تو الان باید سوپتو بخوری . اون اصلا چیزی بهت نداد ؟
-من که تازه دیدمش و تمام مدت داشتیم با هم حرف می زدیم ..
-آخه باید حالیش باشه . بابای بچه شی .
راستش از این حالتا زیاد داشتم . نمی شد زیاد نگران شد . فقط می دونستم که یکی از این دفعات باعث میشه که کارم تموم شه . خیلی راحت تر از اون چه که تصورشو می کنم کارم تموم میشه . سرم رو پا های ستاره قرار گرفت . چاره ای نداشتم وگرنه باید روی شنها دراز می کشیدم . هر چند اون روی زمین نشسته بود . می دونستیم که اومدن دکتر در اون لحظات دردی رو دوا نمی کنه و من باید الان در بیمارستان باشم . با این حال آروم آروم رفتیم طرف خونه . نمی دونم به خاطر دیدن فروزان و پسرم بود یا کلا روحیه شادی که داشتم .. تونستم کمی سوپ بخورم ...
دیدم پدر و مادرم اومدن سمت من .
-حالا بدون این که به ما بگی خودت همه کارانجام میدی .. تا حالا کجا بود ؟
اینو مادرم گفت و ساکت شد . چون می دونست اگه بیشتر حرف بزنه ممکنه من یه حالی بشم . پدرم که ساکت بود ولی می دیدم که لبخند به چهره اش نشسته . فرزانه هم اومد جلو و منو در آغوش کشید .
-داداش تبریک میگم . شیطون .. ولی ..
-هیس چیزی نگو .. ..
مادرم خیلی دوست داشت که من از دواج کنم و مثلا دامادی منو ببینه ..
-مادرمن و فروزان توی همین هفته می خواهیم یه مراسم از دواج ساده بر گزار کنیم .
وقتی اخمشو دیدم یه جوری شدم .
-مامان این جوری نگام نکن . خب حالا وقتی من رفتم پسرم جای من هست دیگه . الان که این روزا دو تایی مون هستیم این جور زانوی غم در بغل گرفتین ؟ حالا اون پسر منه . من که نمی تونم بغلش کنم . من که می ترسم ببوسمش . حداقل شما که می تونین این کارا رو انجام بدین . مادر ! پدر ! نذارین پسرم حس کنه بابا نداره ..
اینو گفتم و اون جا رو تبدیل کردم به عزا خونه . دیگه کسی به این فکر نبود که این بچه کی و چه جوری درست شده ؟ چه جوریش که مشخص بود ..من و فرزانه رفتیم یه گوشه ای .
فرزانه : داداش فردا پس فردا باید بری بیمارستان بخوابی . دیگه این نمیشه که ول بگردی و هر کی رو دیدی بگی و هر کی رو ندیدی پیغوم بدی بهش که تا یه ماه دیگه مهمونی . بس کن دیگه می خندن بهمون . تو همش داری این حرفو می زنی ..
-چرا احساس منو درک نمی کنین ..
فرزانه : چیکار کنم . بیا جونمو بگیر . من که دریغ ندارم .تو خیلی بد جنس شدی داداش . اصلا معلوم نیست چیکار می کنی و هدفت چیه . من بهت چی بگم . تو خیلی بدی . خیلی بد . همه مون دوستت داریم ولی تو بهانه جو شدی . خیلی دلم می خواد بچه تو رو ببینم .
-ولی مامان و بابا انگاری خوشحال نشدن ..
من و فرزانه با این که داشتیم یه گوشه ای دور از چشم بقیه حرف می زدیم با این حال چون فاصله ها زیاد نبود گفت بابا خیلی خوشحاله .. مامانم همین طور . ولی مامان این جوری می خواد به بقیه توضیح بده سختشه . آخه نمیگن زن فر هوش کجا بود ؟ کی عروسی کرد که الان صاحب بچه شد ؟ همه اینا اثر داره دیگه . کمی فکر کردم و به پدر و مادرم حق دادم .
-عیبی نداره فرزانه بعد از مرگ من اونا می تونن بگن که به خاطر بیماری من نگفتن . یه جوری مسئله رو سمبلش کنن .
فرزانه : داداش حرف می زنی ها . صد بار بار بهت گفتم که صحبت بی وفایی رو نکن . اصلا کی بهت گفته از مردن بگی ؟ ....... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر