یک خاطره ازمن : این جا خانه آخر است . همان که روزی خانه اولش می دانستی .. به پا خیز داستان هنوز ادامه دارد . هنوز کلاغ به خانه اش نرسیده است . در سر زمینی که قوهای آن گریخته اند هنوز بسیاری در پر قو می خوابند .
به پا خیز ایرانی ! هنوز آسمان عدالت خونین است . ابر های کینه همچنان می سوزند . هنوز کودک یتیم در انتظار روزیست که پدر از خانه خدا باز گردد .
به پا خیز ایرانی ! سرزمین لاله های سرخ بوی عشق {را }می دهد . بهشت خدا همین جاست ..
به پا خیز ای برادر ! ای خواهر تا دوزخیان را از سرزمین بهشتی خود برانیم . دوزخیان .. بهشت را به آتش کشیده اند آنان چه می دانند خانه سبز عشق را .. گلهای سبز و سپید و سرخ .. آسمان ایران را زراندود کرده اند ..
به پا خیز! خورشید عشق به کمک ما آمده است . آمده است تا ابرهای کینه را خاکسترش کند ..
دستت را به من ده .. قلبت را به من بسپار .. نفسهایم را به تو می دهم .. نفسهایت را به من ده ...
بگذار باران {در}سر زمین من عاشقانه ببارد .. بگذار وقتی که چشمان خود را می بندم اشک مادر خود را نبینم ..
این جا سرزمین خون دلهایی ست که خاک شده اند انسانهایی که پاک شده اند تا ناپاکی ها را از سرزمین خود برانند . این خانه من است .. و من همچنان از سرزمین مقدس خود خواهم نوشت .
بنویس از مادرانی که چشمان خود را به دیروز های دور بسته اند . گوشهای خود را گرفته اند تا باور نکنند رگبار گلوله ها را ...
بنویس از خون دلهای خشکیده در سینه های پردرد .
بنویس که چگونه این سر زمین روز گاری مهد انسانهایی بوده که شیر پاک مادرشان پاکشان گردانیده است ...
بنویس از ناپاکان بیگانه صفتی که عشق و عدالت و انسانیت را نمی شناسند ...
بنویس از غبار های گم شده در باد از امید هایی که رفته اند از نوید هایی که آمدنشان یک رویاست ..
بنویس تا با آهنگ کلام تو برقصند ...
و رقص خون را می بینم که روزی بر خاک سرزمین من باریدن می گیرد و من با جوهر همان خون بر خاک مقدس ایرانم می نویسم این جا سر زمین لاله های بهشت است . لاله هایی که غنچه های خود را به وقت غروب بسته اند و سحری نداشته اند . این جا سرزمین شیر های بیداریست که در زیر خروار ها خاک آرمیده اند .. آن سوی خاک جز خاک چه می تواند باشد ؟!
بر مزارشان می نشینم . آنان که جان خود را فدای آزادی, فدای ایران آزاد نموده اند . من هم روزی خاک خواهم شد ... به میهمانی مادرم (ایران )خواهم رفت .می دانم که آن روز از من می پرسد چه آورده ای تا بیش از آن چه آورده ام نثار من دارد ... مادر ! عشق و احساس و جوهر پاک قلم , جانم , اندیشه ام , نفسهایم فدای تو باد .. جزاین هیچ ندارم که تقدیم تو دارم . اشکهایم را نثار فرزندان پاک تو می کنم . اشک.. پیام قلبم را به آنان که در خاک خفته اند می رساند ...
و من امروز خدا را فریاد می زنم .. خداوندی که شما ایرانیان پاک نهاد را از دل این سرزمین آفرید و در دل این سرزمین جای داد . در گوشه ای از آرامگاه , مادری را می دیدم که همچنان پس از سالها برای پسر خود اشک می ریخت .. و خواهری را که آن روز که برادرش را اعدام می کردند کودکی بیش نبود ... دلم گرفته بود ... گوشه این آرامستان مرا به یاد برزخی انداخته بود که نمی دانستم کجاست تنها ظلمت آن را احساس کرده بودم .. چه راحت جان ها را می گیرند .. چه آسان می کشند ! چه درد ناک است تصور لحظه ای که روح را از جان تو می ستانند آن دشمنان دین و خدا و قرآن که تو را محارب با خدایت می خوانند به خدا که آنان دشمن ترین دشمنان خدا هستند ...
و من آن روز بر مزار عزیزانی بودم که به خاطر آزادی وطن از اشغال رژیم پوسیده مرد در ماه دیده شده, جان داده بودند ...هیچ مردی آن جا نبود .. زنان با ایما و اشاره می خواستند متوجه ام کنند که از دری دیگر بگریزم ..نمی دانستم چه می گویند ... زمانی به خود آمدم که دیدم چند مرد بالای سرم هستند مرا با خود بردند .. چشمانم را بستند .. در مورد دستبند زدن به من چیزی را به خاطر ندارم .. فکر نکنم دستبند زده باشند ... تنها نگران خانواده ام بودم یعنی از آنان می ترسیدم که سرم داد بکشند پسر مگر کله ات بوی قرمه سبزی می دهد ؟ سوار پیکان سفیدم کردند . دقایقی بعد در مقر سپاه بودم . باز جویی شروع شد . من که مبارزه ای نکرده بودم . من که جز سادگی هیچ نمی دانستم ... زندانی شدن من هم چه تاثیری می توانست داشته باشد ! می خواستم آزاد باشم . می دانستم نقطه ضعف آنان چیست .. اما صادقانه مجبور شدم ترفندی هم بزنم .. ما انسانها عادت داریم اندیشه ها و افکار خود را بر تر بدانیم . زمانی که این حس بر تری از دیگری به ما منتقل شد قلبمان کمی مهربان می گردد . به خود می آییم . احساس می کنیم که می توان در نهایت قدرت تا حدودی بخشندگی داشت ... از چپ و راست رگبار سوال بر من باریدن گرفت .. و فکر کنم این قسمت از حرفام بیشتر از بقیه قسمتها تاثیر گذار بود ... با لحنی ملایم بر خورد کردم ..
-مگه اسلام دین مهر و محبت و عطوفت نیست ؟ مگرخدا برای همه انسانها ارزش قائل نیست ؟ مگه جنازه ای که میفته زمین نباید دفن شه .. من اومدم واسه اینا فاتحه بخونم . از خدا بخوام که اونا رو بیامرزه .. از خدای مهربان ... اینو دین من به من گفته . ما باید با تبلیغات نشون بدیم که گذشت داریم .. چهره واقعی اسلام رو نشون بدیم . از خدا خواستم که از گناهانشون بگذره . این گناه بود ؟ چرا من باید این جا باشم ؟ مگه این جا سر زمین خدا نیست ؟ مگه انسان که می میره نباید آرامش داشته باشه ؟ من براشون از قرآن خوندم .. کلام خدایی که ما رو آفرید .. به نام خدایی که ما رو آفرید . خوندن قرآن ..خوندن فاتحه جرمه ؟ ما همه یه روزی می میریم ..
در لحظات باز جویی چشام باز بود ... برای لحظاتی سکوت همه جا رو گرفته بود .... لحظاتی بعد از من تعهد گرفتند و آزادم کردند .... باورم نمی شد که به این راحتی ولم کرده باشن .. چند بار پشت سرمو نگاه کردم تا ببینم کسی به دنبالمه یا نه .... به این فکر می کردم که فرزندان پاک وطن دلاورانه جونشونو دادن و منی که هیچوقت سخنران خوبی نبوده و نیستم برای آزادی خودم باید این جوری حرف بزنم . نمی دونستم باید خودمو تحسین کنم یا از خودم متنفر باشم ..ولی می دونستم مرگ یا ادامه باز داشت من دردی رو دوا نمی کرد .... و من امروز این جا هستم تا با جادوی قلم برای ابطال جادوی دیوانی که سالهاست بر این آب و خاک حکم می رانند بجنگم و این است شمشیر من و این است قلم من ... ایران من تو روزی آزاد خواهی شد ..من چه در روی خاک تو باشم چه در زیر خاک تو .. آن روز را خواهم دید ...پایان ...نویسنده .... ایرانی
به پا خیز ایرانی ! هنوز آسمان عدالت خونین است . ابر های کینه همچنان می سوزند . هنوز کودک یتیم در انتظار روزیست که پدر از خانه خدا باز گردد .
به پا خیز ایرانی ! سرزمین لاله های سرخ بوی عشق {را }می دهد . بهشت خدا همین جاست ..
به پا خیز ای برادر ! ای خواهر تا دوزخیان را از سرزمین بهشتی خود برانیم . دوزخیان .. بهشت را به آتش کشیده اند آنان چه می دانند خانه سبز عشق را .. گلهای سبز و سپید و سرخ .. آسمان ایران را زراندود کرده اند ..
به پا خیز! خورشید عشق به کمک ما آمده است . آمده است تا ابرهای کینه را خاکسترش کند ..
دستت را به من ده .. قلبت را به من بسپار .. نفسهایم را به تو می دهم .. نفسهایت را به من ده ...
بگذار باران {در}سر زمین من عاشقانه ببارد .. بگذار وقتی که چشمان خود را می بندم اشک مادر خود را نبینم ..
این جا سرزمین خون دلهایی ست که خاک شده اند انسانهایی که پاک شده اند تا ناپاکی ها را از سرزمین خود برانند . این خانه من است .. و من همچنان از سرزمین مقدس خود خواهم نوشت .
بنویس از مادرانی که چشمان خود را به دیروز های دور بسته اند . گوشهای خود را گرفته اند تا باور نکنند رگبار گلوله ها را ...
بنویس از خون دلهای خشکیده در سینه های پردرد .
بنویس که چگونه این سر زمین روز گاری مهد انسانهایی بوده که شیر پاک مادرشان پاکشان گردانیده است ...
بنویس از ناپاکان بیگانه صفتی که عشق و عدالت و انسانیت را نمی شناسند ...
بنویس از غبار های گم شده در باد از امید هایی که رفته اند از نوید هایی که آمدنشان یک رویاست ..
بنویس تا با آهنگ کلام تو برقصند ...
و رقص خون را می بینم که روزی بر خاک سرزمین من باریدن می گیرد و من با جوهر همان خون بر خاک مقدس ایرانم می نویسم این جا سر زمین لاله های بهشت است . لاله هایی که غنچه های خود را به وقت غروب بسته اند و سحری نداشته اند . این جا سرزمین شیر های بیداریست که در زیر خروار ها خاک آرمیده اند .. آن سوی خاک جز خاک چه می تواند باشد ؟!
بر مزارشان می نشینم . آنان که جان خود را فدای آزادی, فدای ایران آزاد نموده اند . من هم روزی خاک خواهم شد ... به میهمانی مادرم (ایران )خواهم رفت .می دانم که آن روز از من می پرسد چه آورده ای تا بیش از آن چه آورده ام نثار من دارد ... مادر ! عشق و احساس و جوهر پاک قلم , جانم , اندیشه ام , نفسهایم فدای تو باد .. جزاین هیچ ندارم که تقدیم تو دارم . اشکهایم را نثار فرزندان پاک تو می کنم . اشک.. پیام قلبم را به آنان که در خاک خفته اند می رساند ...
و من امروز خدا را فریاد می زنم .. خداوندی که شما ایرانیان پاک نهاد را از دل این سرزمین آفرید و در دل این سرزمین جای داد . در گوشه ای از آرامگاه , مادری را می دیدم که همچنان پس از سالها برای پسر خود اشک می ریخت .. و خواهری را که آن روز که برادرش را اعدام می کردند کودکی بیش نبود ... دلم گرفته بود ... گوشه این آرامستان مرا به یاد برزخی انداخته بود که نمی دانستم کجاست تنها ظلمت آن را احساس کرده بودم .. چه راحت جان ها را می گیرند .. چه آسان می کشند ! چه درد ناک است تصور لحظه ای که روح را از جان تو می ستانند آن دشمنان دین و خدا و قرآن که تو را محارب با خدایت می خوانند به خدا که آنان دشمن ترین دشمنان خدا هستند ...
و من آن روز بر مزار عزیزانی بودم که به خاطر آزادی وطن از اشغال رژیم پوسیده مرد در ماه دیده شده, جان داده بودند ...هیچ مردی آن جا نبود .. زنان با ایما و اشاره می خواستند متوجه ام کنند که از دری دیگر بگریزم ..نمی دانستم چه می گویند ... زمانی به خود آمدم که دیدم چند مرد بالای سرم هستند مرا با خود بردند .. چشمانم را بستند .. در مورد دستبند زدن به من چیزی را به خاطر ندارم .. فکر نکنم دستبند زده باشند ... تنها نگران خانواده ام بودم یعنی از آنان می ترسیدم که سرم داد بکشند پسر مگر کله ات بوی قرمه سبزی می دهد ؟ سوار پیکان سفیدم کردند . دقایقی بعد در مقر سپاه بودم . باز جویی شروع شد . من که مبارزه ای نکرده بودم . من که جز سادگی هیچ نمی دانستم ... زندانی شدن من هم چه تاثیری می توانست داشته باشد ! می خواستم آزاد باشم . می دانستم نقطه ضعف آنان چیست .. اما صادقانه مجبور شدم ترفندی هم بزنم .. ما انسانها عادت داریم اندیشه ها و افکار خود را بر تر بدانیم . زمانی که این حس بر تری از دیگری به ما منتقل شد قلبمان کمی مهربان می گردد . به خود می آییم . احساس می کنیم که می توان در نهایت قدرت تا حدودی بخشندگی داشت ... از چپ و راست رگبار سوال بر من باریدن گرفت .. و فکر کنم این قسمت از حرفام بیشتر از بقیه قسمتها تاثیر گذار بود ... با لحنی ملایم بر خورد کردم ..
-مگه اسلام دین مهر و محبت و عطوفت نیست ؟ مگرخدا برای همه انسانها ارزش قائل نیست ؟ مگه جنازه ای که میفته زمین نباید دفن شه .. من اومدم واسه اینا فاتحه بخونم . از خدا بخوام که اونا رو بیامرزه .. از خدای مهربان ... اینو دین من به من گفته . ما باید با تبلیغات نشون بدیم که گذشت داریم .. چهره واقعی اسلام رو نشون بدیم . از خدا خواستم که از گناهانشون بگذره . این گناه بود ؟ چرا من باید این جا باشم ؟ مگه این جا سر زمین خدا نیست ؟ مگه انسان که می میره نباید آرامش داشته باشه ؟ من براشون از قرآن خوندم .. کلام خدایی که ما رو آفرید .. به نام خدایی که ما رو آفرید . خوندن قرآن ..خوندن فاتحه جرمه ؟ ما همه یه روزی می میریم ..
در لحظات باز جویی چشام باز بود ... برای لحظاتی سکوت همه جا رو گرفته بود .... لحظاتی بعد از من تعهد گرفتند و آزادم کردند .... باورم نمی شد که به این راحتی ولم کرده باشن .. چند بار پشت سرمو نگاه کردم تا ببینم کسی به دنبالمه یا نه .... به این فکر می کردم که فرزندان پاک وطن دلاورانه جونشونو دادن و منی که هیچوقت سخنران خوبی نبوده و نیستم برای آزادی خودم باید این جوری حرف بزنم . نمی دونستم باید خودمو تحسین کنم یا از خودم متنفر باشم ..ولی می دونستم مرگ یا ادامه باز داشت من دردی رو دوا نمی کرد .... و من امروز این جا هستم تا با جادوی قلم برای ابطال جادوی دیوانی که سالهاست بر این آب و خاک حکم می رانند بجنگم و این است شمشیر من و این است قلم من ... ایران من تو روزی آزاد خواهی شد ..من چه در روی خاک تو باشم چه در زیر خاک تو .. آن روز را خواهم دید ...پایان ...نویسنده .... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر