و من و ستاره بار ها و بار ها با هم صحبت کردیم . از خیلی چیزا گفتیم . اون از خدا واسم حرف زد . از این که اونو میشه در هر ذره ای از ذرات طبیعت احساس کرد . اون می تونه همین حالا به هر صورتی که اراده کنه دنیا رو دستخوش تحول کنه . برای اون شد و نشد نداره .
- اون خیلی قویه . تو می تونی بهش تکیه کنی . هیچ قدرتی بر تر از قدرت خدا نیست . تو می تونی بهش تکیه کنی . وقتی اون منبع تمام قدرتهاست پس نمی تونی انتظار داشته باشی که قدرتی بر تر از قدرت اون وجود داشته باشه . علم و دانشی که امروزه هیاهو به پا کرده و دم از ترقی می زنه فقط قطره ای از فیض و رحمت بیکران اونه که نصیب بنده هاش کرده و به شرایط زمان و زندگی هراز گاهی این فیضشو زیاد می کنه . و اگه ما از این توان میگیم دلیل بر ناتوانی ما انسانها نیست . دلیل بر این نیست که ما دوست داریم متکی بر همچین قدرتی باشیم . این قدرت خودش داره بهمون میگه که جهان رو به همین صورتی که می بینید خلق کرده .. یه روزی دوباره همین میشه ... مثل زمستون که میره و بهار میاد . درختا شکوفه میدن ... دنیا سبز سبز میشه .. میشه از همه جا بوی زندگی شنید . بوی عشقو احساس کرد . آدم احساس می کنه به جایی می رسه که دیگه نمی میره . بهار فصل زندگیه . زمانی که تو فکر می کنی به دنیا اومدی تا برای همیشه بمونی .. اما یهو تابستون میاد خاک رو برگهای سبز می شینه پاییز میاد . با این که بارون اون خاکها رو می شوره اما برگها می پوسن . حس می کنی بوی برزخ و مرگ رو از پاییز و زمستون ... باز دوباره بهار میاد ... و زندگی تکرار لحظه های تلخ و شیرینه .... آدما دوست دارن لحظه های تلخ و شیرین بیشتری رو در کنار عزیزانشون داشته باشن . دوست دارن که زندگی واسشون روال عادی خودشو طی کنه ... و ما باید به اونی امید وار باشیم که ما رو آفریده . می تونه همه چی رو تغییر بده اگه بخواد . اگه حوصله کنه . اگه ما ازش بخواهیم ..
ستاره در این جا به شدت می گریست ..
-آخه فر هوش ما هیچوقت خدای خودمونو اون جور که باید و شاید نشناختیم . ما آدما خیلی بی نمکیم . خیلی نمک نشناسیم . خیلی نادان و غافلیم . خیلی . همش نگاه می کنیم به دست این و اون . نگاه می کنیم که فلانی نمی بخشه و سالمه . فلانی داره سر فلانی کلاه می ذاره و به همه چیز رسیده . پس اگه من اگه بخوام خوب باشم من اگه بخوام ببخشم سرم کلاه رفته . چرا اونا زرنگی کنن و من نتونم زرنگ باشم . خداوند به من و تو نیازی نداره . ولی نمی دونم چرا گاه دلم واسش می سوزه .. به خدا هیچ مظلومی مث خدا نیست . آخه اون چه گناهی کرده که باید گیر آدمای بدی مث ما بیفته .. فرهوش نا امید نباش .. اون با ماست . اون هر طوری که صلاح بدونه عمل می کنه . تا وقتی که اون زیر برگه مرگ کسی رو امضاء نزنه مرگ به سراغش نمیاد . نترس مرد ! شجاع باش ...
اینو می گفت و بازم می گریست ... ستاره به دریا نگاه می کرد .. به آسمون آبی . به درختایی که می رفتن تا چند ماه دیگه میوه هاشون برسه . و من هر چند عاشق اون دختر نبودم اما دوستش داشتم . به من آرامش می داد . مرگ رو با حرفاش واسم ساده تر کرده بود . انگار اون از طرف خدا اومده بود تا مردنو واسه من راحت تر کنه . ولی اون از زندگی می گفت . می گفت باید یه چیزی رو با تمام وجودت با تمام احساست از خدا بخوای . تا اون جایی که حس کنی وجودت داره از هم می پاشه اراده کنی از خدا بخوای .. وقتی که حس کنی به اوج نا امیدی رسیدی اما با امید به خدا می توئنی هر کاری انجام بدی اون تنهات نمی ذاره . حتی اگه یه وقتی حس کردی چیزی خواستی و بهت نداد مطمئن باش یه چیزی برات در نظر داره که از اونی که می خوای و می خواستی خیلی بهتر و سود مند تره . و اون داشت با این حرفاش به من می گفت که اگه مردم اگه چشامو به روی این دنیا بستم شاید زندگی خیلی بهتری انتظار منو می کشه ..
ستاره : می بینی در هر گوشه ای هر موجودی داره زندگی خودشو می کنه ..
-آره ستاره . گاه به این فکر می کنم که چرا عمر خیلی هاشون کوتاهه . چرا اون مورچه آدم نشد .. و چرا من مورچه نشدم . اون مورچه چه سرنوشتی داره که وقتی من دارم راه میرم و ناخواسته لگدش می کنم اون باید بمیره . چرا عمر شبتاب کوتاهه .. و به این فکر می کنم که پرستو ها هر سال در بهار به زندگی دیگه ای می رسن . اونا می تونن خودشونو به همون جایی برسونن که کوچشونو از اون جا شروع کرده بودن . من دیگه برگشت پرستوها رو نمی بینم . اونا تا چند وقت دیگه از این دیار میرن . من دیگه بر گشت اونا رو نمی بینم ..
-فرهوش خواهش می کنم . تو رو به خدا بس کن . خدا الان صداتو می شنوه . اون با توست . اون از دلت خبر داره . حتی اون حرفایی رو که تو بهم نمی زنی ازش با خبره . نمی تونی هیچی رو از اون پنهان کنی . خدا بزرگترین راز نگه دار آدماست . اون آبروی من و تو رو حفظ می کنه . .... ادامه دارد .... نویسنده ..... ایرانی
- اون خیلی قویه . تو می تونی بهش تکیه کنی . هیچ قدرتی بر تر از قدرت خدا نیست . تو می تونی بهش تکیه کنی . وقتی اون منبع تمام قدرتهاست پس نمی تونی انتظار داشته باشی که قدرتی بر تر از قدرت اون وجود داشته باشه . علم و دانشی که امروزه هیاهو به پا کرده و دم از ترقی می زنه فقط قطره ای از فیض و رحمت بیکران اونه که نصیب بنده هاش کرده و به شرایط زمان و زندگی هراز گاهی این فیضشو زیاد می کنه . و اگه ما از این توان میگیم دلیل بر ناتوانی ما انسانها نیست . دلیل بر این نیست که ما دوست داریم متکی بر همچین قدرتی باشیم . این قدرت خودش داره بهمون میگه که جهان رو به همین صورتی که می بینید خلق کرده .. یه روزی دوباره همین میشه ... مثل زمستون که میره و بهار میاد . درختا شکوفه میدن ... دنیا سبز سبز میشه .. میشه از همه جا بوی زندگی شنید . بوی عشقو احساس کرد . آدم احساس می کنه به جایی می رسه که دیگه نمی میره . بهار فصل زندگیه . زمانی که تو فکر می کنی به دنیا اومدی تا برای همیشه بمونی .. اما یهو تابستون میاد خاک رو برگهای سبز می شینه پاییز میاد . با این که بارون اون خاکها رو می شوره اما برگها می پوسن . حس می کنی بوی برزخ و مرگ رو از پاییز و زمستون ... باز دوباره بهار میاد ... و زندگی تکرار لحظه های تلخ و شیرینه .... آدما دوست دارن لحظه های تلخ و شیرین بیشتری رو در کنار عزیزانشون داشته باشن . دوست دارن که زندگی واسشون روال عادی خودشو طی کنه ... و ما باید به اونی امید وار باشیم که ما رو آفریده . می تونه همه چی رو تغییر بده اگه بخواد . اگه حوصله کنه . اگه ما ازش بخواهیم ..
ستاره در این جا به شدت می گریست ..
-آخه فر هوش ما هیچوقت خدای خودمونو اون جور که باید و شاید نشناختیم . ما آدما خیلی بی نمکیم . خیلی نمک نشناسیم . خیلی نادان و غافلیم . خیلی . همش نگاه می کنیم به دست این و اون . نگاه می کنیم که فلانی نمی بخشه و سالمه . فلانی داره سر فلانی کلاه می ذاره و به همه چیز رسیده . پس اگه من اگه بخوام خوب باشم من اگه بخوام ببخشم سرم کلاه رفته . چرا اونا زرنگی کنن و من نتونم زرنگ باشم . خداوند به من و تو نیازی نداره . ولی نمی دونم چرا گاه دلم واسش می سوزه .. به خدا هیچ مظلومی مث خدا نیست . آخه اون چه گناهی کرده که باید گیر آدمای بدی مث ما بیفته .. فرهوش نا امید نباش .. اون با ماست . اون هر طوری که صلاح بدونه عمل می کنه . تا وقتی که اون زیر برگه مرگ کسی رو امضاء نزنه مرگ به سراغش نمیاد . نترس مرد ! شجاع باش ...
اینو می گفت و بازم می گریست ... ستاره به دریا نگاه می کرد .. به آسمون آبی . به درختایی که می رفتن تا چند ماه دیگه میوه هاشون برسه . و من هر چند عاشق اون دختر نبودم اما دوستش داشتم . به من آرامش می داد . مرگ رو با حرفاش واسم ساده تر کرده بود . انگار اون از طرف خدا اومده بود تا مردنو واسه من راحت تر کنه . ولی اون از زندگی می گفت . می گفت باید یه چیزی رو با تمام وجودت با تمام احساست از خدا بخوای . تا اون جایی که حس کنی وجودت داره از هم می پاشه اراده کنی از خدا بخوای .. وقتی که حس کنی به اوج نا امیدی رسیدی اما با امید به خدا می توئنی هر کاری انجام بدی اون تنهات نمی ذاره . حتی اگه یه وقتی حس کردی چیزی خواستی و بهت نداد مطمئن باش یه چیزی برات در نظر داره که از اونی که می خوای و می خواستی خیلی بهتر و سود مند تره . و اون داشت با این حرفاش به من می گفت که اگه مردم اگه چشامو به روی این دنیا بستم شاید زندگی خیلی بهتری انتظار منو می کشه ..
ستاره : می بینی در هر گوشه ای هر موجودی داره زندگی خودشو می کنه ..
-آره ستاره . گاه به این فکر می کنم که چرا عمر خیلی هاشون کوتاهه . چرا اون مورچه آدم نشد .. و چرا من مورچه نشدم . اون مورچه چه سرنوشتی داره که وقتی من دارم راه میرم و ناخواسته لگدش می کنم اون باید بمیره . چرا عمر شبتاب کوتاهه .. و به این فکر می کنم که پرستو ها هر سال در بهار به زندگی دیگه ای می رسن . اونا می تونن خودشونو به همون جایی برسونن که کوچشونو از اون جا شروع کرده بودن . من دیگه برگشت پرستوها رو نمی بینم . اونا تا چند وقت دیگه از این دیار میرن . من دیگه بر گشت اونا رو نمی بینم ..
-فرهوش خواهش می کنم . تو رو به خدا بس کن . خدا الان صداتو می شنوه . اون با توست . اون از دلت خبر داره . حتی اون حرفایی رو که تو بهم نمی زنی ازش با خبره . نمی تونی هیچی رو از اون پنهان کنی . خدا بزرگترین راز نگه دار آدماست . اون آبروی من و تو رو حفظ می کنه . .... ادامه دارد .... نویسنده ..... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر