نسرین و ژاله همسرم یار دبستانی و راهنمایی هم بودند . اونا بعد از پونزده سال دور موندن از هم همدیگه رو پیدا کرده بودند ... خیلی تصادفی .. اونا در یک دبیرستان تدریس می کردند . نسرین هنوز مجرد بود ... من و ژاله با عشق از دواج کرده بودیم .. هر دو مون دانشجوی یه دانشگاه بودیم .. ولی من بعد از فارغ التحصیل شدن به علت فوت پدر و این که تنها پسرش بودم و اونم یک فروشگاه بزرگ وسایل خانگی داشت ترجیح دادم کار اونو ادامه بدم .. دوسال از ژاله بزرگتر بودم .. ژاله همسر مهربون و زحمتکش و وفا دار من بود . اون خیلی هم زیبا بود .. هر چند من هم تیپ بدی نداشتم و توی همون دانشگاه بودن دخترای زیادی که دوست داشتن جای ژاله باشن ولی من به هیشکدومشون اعتنایی نمی کردم .البته قبلش دوست دخترای زیادی داشتم که با همه شون رابطه خاص داشتم . ژاله دبیر ریاضی و نسرین هم دبیر ادبیات بود . دیگه پاک داشت حوصله ام سر میومد از این که وقت و بی وقت نسرین رو تو خونه خودمون می دیدم تا این که حس کردم یواش یواش دارم عادت می کنم به این که به جای هفته ای دو بار هر روز اونو ببینم .. نگاههای خاصی بین ما رد و بدل می شد . نسرین و زنم دو تایی شون قر بون صدقه هم می رفتند .. دوست زنم منو داداش صدا می کرد .. ولی یه مدت بود که دیگه سعی داشت از این لفظ استفاده نکنه ... نمی دونم چرا خوشی داشت آزارم می داد و حس کردم که دوست دارم قلبشو شکار کنم و اونو به دام بندازم . در حالی که خودمم داشتم به دام میفتادم ... یه روزی که اونو تنها گیرش آوردم از این گفتم که می خوام یه چیزی بهش بگم ... اون رنگ و روش زرد شده بود .
-چیه می خوای بگی دیگه این جا نیام ؟ بهت سر نزنم ؟
-تو چی دوست داری بشنوی ؟
-من دوست ژاله هستم ..
-نسرین تو نمی دونستی که اون حالا خونه نیست ؟
-نه من از کجا بدونم . اصلا شما چته امروز آقا رامین ؟
-نسرین حس می کنم که یه حس خاصی نسبت بهت دارم ...
نسرین یه نگاه عجیبی بهم انداخت . نگاهی که نشون می داد زیاد هم متعجب نشده . ..
-ولی تو زن داری .. این احساست اشتباهه ..
-ولی من همونو در نگاه تو هم خوندم .
-من شوهر ندارم ..
-ولی من زن دارم .
-میشه حس رو پنهون داشت . کسی رو به خاطر احساس و عقیده اش نمیشه محکوم کرد ..
-پس تو هم دوستم داری ؟
-من می تونم عاشق یه نفر باشم ولی تو نمی تونی دو نفر رو دوست داشته باشی .. ژاله دوستمه . من نمی تونم در حقش ظلم کنم .
-نسرین من دوستت دارم .
-بس کن بیشتر از این آزارم نده .. سعی می کنم دیگه نیام این جا یا رفتارمو عوض می کنم .
-ولی نگو که احساستو عوض می کنی .
نسرین هم منو دوست داشت . اما ازم فاصله می گرفت و من دوستش داشتم و دوست داشتم که به اون نزدیک شم . چند روز گذشت . از نسرین خبری نشد . ژاله هم آخر هفته رو همراه خونواده اش رفت شهرستان خونه خاله اش و منم بهونه ای جور کردم و نرفتم .. شاید می خواستم به خودم نشون بدم که هنوزم می تونم عاشق شم .. یا این که یه زنی رو به طرف خودم بکشونم . نسرین خیلی خوشگل بود . لاغر تر از ژاله ولی بلند قد تر بود . شاید اگه اون به دوست داشتنش اعتراف نمی کرد من این قدر اصرار به پیگیری علاقه ام به اون نداشتم . نمی دونستم که این علاقه یک عشقه یا یک هوس .. خیلی دلم می خواست اونو ببینم . یه تماس باهاش گرفتم ..
-چیکارم داری رامین ... چرا نمی ذاری من این حس شیطانی رو از خودم دور کنم ...
-بیا خونه مون دوست دارم واسه آخرین بار حرفاتو بشنوم . ولی تو که نمی تونی ژاله رو ول کنی . اون میگه چی شده ؟ ..
می دونستم نمیاد .. ولی بعد از این که کلی سرم داد کشید یک ساعت بعد دیدم که با توپ پر اومد ...
نسرین : منو خسته ام کردی . من نمی خوام به تو فکر کنم . نمی خوام این حسو داشته باشم که یک زن گناهکارم ... به من نزدیک نشو رامین . حس بدی بهم دست میده ...
نسرین منو دیوونه کرده بود . خودشو میکاپ و خوشبو کرده اومده بود این جا و نمی ذاشت بهش دست بزنم ... ولی من خودمو بهش نزدیک و نزدیک تر کردم .
نسرین : بیا حرفامونو بزنیم و تمومش کنیم . من عذاب وجدان دارم .
-ما که هنوز چیزی رو شروع نکردیم . بیا حداقل شروعش کنیم و بعدا تمومش کنیم .
-چی گفتی ؟ من متوجه نشدم ..
-گفتم بیا حداقل شروعش کنیم که دلواپسی نمونه ..
دستشو آورد بالا آن چنان سیلی بهم زد که صدای شکستن قلبمو می شنیدم .. سرمو انداختم پایین و دیگه چیزی نگفتم . ... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
-چیه می خوای بگی دیگه این جا نیام ؟ بهت سر نزنم ؟
-تو چی دوست داری بشنوی ؟
-من دوست ژاله هستم ..
-نسرین تو نمی دونستی که اون حالا خونه نیست ؟
-نه من از کجا بدونم . اصلا شما چته امروز آقا رامین ؟
-نسرین حس می کنم که یه حس خاصی نسبت بهت دارم ...
نسرین یه نگاه عجیبی بهم انداخت . نگاهی که نشون می داد زیاد هم متعجب نشده . ..
-ولی تو زن داری .. این احساست اشتباهه ..
-ولی من همونو در نگاه تو هم خوندم .
-من شوهر ندارم ..
-ولی من زن دارم .
-میشه حس رو پنهون داشت . کسی رو به خاطر احساس و عقیده اش نمیشه محکوم کرد ..
-پس تو هم دوستم داری ؟
-من می تونم عاشق یه نفر باشم ولی تو نمی تونی دو نفر رو دوست داشته باشی .. ژاله دوستمه . من نمی تونم در حقش ظلم کنم .
-نسرین من دوستت دارم .
-بس کن بیشتر از این آزارم نده .. سعی می کنم دیگه نیام این جا یا رفتارمو عوض می کنم .
-ولی نگو که احساستو عوض می کنی .
نسرین هم منو دوست داشت . اما ازم فاصله می گرفت و من دوستش داشتم و دوست داشتم که به اون نزدیک شم . چند روز گذشت . از نسرین خبری نشد . ژاله هم آخر هفته رو همراه خونواده اش رفت شهرستان خونه خاله اش و منم بهونه ای جور کردم و نرفتم .. شاید می خواستم به خودم نشون بدم که هنوزم می تونم عاشق شم .. یا این که یه زنی رو به طرف خودم بکشونم . نسرین خیلی خوشگل بود . لاغر تر از ژاله ولی بلند قد تر بود . شاید اگه اون به دوست داشتنش اعتراف نمی کرد من این قدر اصرار به پیگیری علاقه ام به اون نداشتم . نمی دونستم که این علاقه یک عشقه یا یک هوس .. خیلی دلم می خواست اونو ببینم . یه تماس باهاش گرفتم ..
-چیکارم داری رامین ... چرا نمی ذاری من این حس شیطانی رو از خودم دور کنم ...
-بیا خونه مون دوست دارم واسه آخرین بار حرفاتو بشنوم . ولی تو که نمی تونی ژاله رو ول کنی . اون میگه چی شده ؟ ..
می دونستم نمیاد .. ولی بعد از این که کلی سرم داد کشید یک ساعت بعد دیدم که با توپ پر اومد ...
نسرین : منو خسته ام کردی . من نمی خوام به تو فکر کنم . نمی خوام این حسو داشته باشم که یک زن گناهکارم ... به من نزدیک نشو رامین . حس بدی بهم دست میده ...
نسرین منو دیوونه کرده بود . خودشو میکاپ و خوشبو کرده اومده بود این جا و نمی ذاشت بهش دست بزنم ... ولی من خودمو بهش نزدیک و نزدیک تر کردم .
نسرین : بیا حرفامونو بزنیم و تمومش کنیم . من عذاب وجدان دارم .
-ما که هنوز چیزی رو شروع نکردیم . بیا حداقل شروعش کنیم و بعدا تمومش کنیم .
-چی گفتی ؟ من متوجه نشدم ..
-گفتم بیا حداقل شروعش کنیم که دلواپسی نمونه ..
دستشو آورد بالا آن چنان سیلی بهم زد که صدای شکستن قلبمو می شنیدم .. سرمو انداختم پایین و دیگه چیزی نگفتم . ... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر