سحر خیلی خوشحال بود . اون حس می کرد داره در یک مسیر رویایی قدم بر می داره . کاش از مدتها پیش خودشو به این جا رسونده بود . اون حالا به دوستاش ساناز و سپیده فکر می کرد . ماریا قرار بود با سپیده باشه و ساناز هم به یگانه سپرده شده بود . ولی حالا اون می خواست که با تمام وجود از کارینا لذت ببره . از کسی که اگه یه روزی خونشو می خورد سیر نمی شد حالا تبدیل شده بود به بزرگترین عشق زندگیش . کیمیا وقتی به صورت سحر نگاه می کرد اینو با تمام وجودش حس می کرد . . به عروس خودش افتخار می کرد . لبخند رضایتی رو لباش نقش بسته بود . نمی دونم چرا هر کی اونو می بینه یک دل نه صد دل عاشقش میشه ... کیمیا حالا می تونست تا حدودی هم احساس حسادت کنه .
سحر : نه .. عزیزم . این قدر خودت رو خسته نکن .
ولی می دونست که از این حرکات کارینا خیلی خوشش میاد . لبای غنچه ای اونو رو کس تنگ و کوچیکش به خوبی حس می کرد .
سحر: اووووووففففففف دوستت دارم کارینای من ... منو ببخش .. باشه عزیزم ... قول میدم جبران کنم .
آروم آروم لباشو باز و بسته می کرد . چشاشو بسته بود .
سحر: من حالا با تو جون می گیرم ... نههههههه ....
و کارینا تازه داشت از این سفر خوشش میومد . حکمت سفر در این بود که هر کس به اون مرادی که دوست داشت می رسید .. ماریا رفته بود یه سمت سپیده ...
سپیده : الان سحر از ما جلو افتاده و راحت شده . ماری جونم تو هم می تونی یه کاری کنی که منم یه حس خوبی داشته باشم و مثل سحر راحت با این مسئله کنار بیام ؟
ماریا : اون دیگه بسته به خودت داره . آره عزیزم . تو نباید بترسی . تو الان فرض کن از دواج کردی و می خوای با شوهرت باشی . اونم یه چیز تیز و کلفت رو باید بزنه به دیواره کست.. تا حالا هم کیر نخوردی و از این مسیر هم چیز سفت و سختی رد نشده . این جاست که باید تمرکز بگیری یک احساس یوگایی داشته باشی . بری توی خلسه .. حتی اگه شمشیر هم وارد کست شه تو تکون نخوری و منتظر حرکت بعدی باشی . البته من این شمشیر رو شوخی کردم یه وقتی اونو جدی نگیری . ولی بالاخره باید مجهز بود ... سپیده همین جور نگاش می کرد .
ماریا : تو با این سینه درشت و اندام ورزیده و توی چشی که داری چه جوری تا حالا هیچ پسری بهت پیله نکرده .
سپیده : شاید واسه اینه که به کسی رو ندادم .
ماریا : مسئله رو دادن یا ندادن نیست . موضوع اینه که خودت چه طور گرایش شهوانی به پسرا نداشتی ...
سپیده : شاید به خاطر این که هر چی می خواستم دوستای دخترم بهم می دادن . دیگه وقتی که لز می کردم به چیزی نیاز نداشتم . همین حالا هم دارم راهمو باز می کنم تا با دخترا حال کنم . آدم از این پسر جماعت چه خیری می بینه ! شاهدش بودم که دوستام با تمام وجودشون خودشونو نثار دوست پسراشون می کنن اما واسه اون پسرا هیچ ارزشی نداره فکر می کنن وظیفه اون دختراست .
ماریا : اینو که راست میگی . ولی خب من از شوهرم راضیم . با این حال دنیای ما زنان چیز دیگه ایه و هر مدل حال کردن حس و حال خودشو داره .
کس سپیده کمی درشت تر از کس سحر به نظر می رسید . ولی در هر حال اونم یه تنگی خاصی داشت . ماریا با دست زدن به اندام اون تونسته بود دور و بر کس سپیده رو خیسش کنه .
یگانه و ساناز هم خودشونو به اون دونفر رسونده بودند . انگاری که بودن در کنارشون و ایجاد یک حلقه اتحاد آرامش بیشتری به اونا می داد ...
یگانه : ساناز چه حسی داری !
ساناز: همون حسی رو که تو در شب زفاف داشتی . هیچ فرقی نمی کنه . به ناگهان وارد یه مرحله خاصی از زندگی میشی که تا آخر عمرت همه تو رو به عنوان یک زن می شناسن ..
یگانه : ولی مامان بهت گفته هر وقت که احساس ضرورت کردی می تونه مثل روز اول ردیفت کنه .
ساناز: دستش درد نکنه . با پیشرفت علم و مخصوصا علم پزشکی خیلی از مسائل قابل حله ولی حقیقتو که نمیشه عوض کرد .
یگانه : آه که تو چقدر خوبی ...
ساناز : سپیده جون در چه حالی ..
سپیده : هیچی به اون سحر نگاه کن . چه جوری سایه اونو با تیر می زد و حالا انگار نه انگار که یه روزی دو تا رفیق مث ما رو داشته .
ساناز : چیکار کنه بیچاره . اون فقط چند دقیقه از ما جلوست . فعلا داره از دوران زفافش لذت می بره . با این حرف چهار تایی شون خندیدن ...
سپیده : ساناز جونم به نظرت با چی پاره شیم بهتره ..
ساناز : میگم چه طوره یه ساطور توی کسمون فرو کنیم .
سپیده : حالا ساطور از کجا گیر بیاریم ؟ .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
سحر : نه .. عزیزم . این قدر خودت رو خسته نکن .
ولی می دونست که از این حرکات کارینا خیلی خوشش میاد . لبای غنچه ای اونو رو کس تنگ و کوچیکش به خوبی حس می کرد .
سحر: اووووووففففففف دوستت دارم کارینای من ... منو ببخش .. باشه عزیزم ... قول میدم جبران کنم .
آروم آروم لباشو باز و بسته می کرد . چشاشو بسته بود .
سحر: من حالا با تو جون می گیرم ... نههههههه ....
و کارینا تازه داشت از این سفر خوشش میومد . حکمت سفر در این بود که هر کس به اون مرادی که دوست داشت می رسید .. ماریا رفته بود یه سمت سپیده ...
سپیده : الان سحر از ما جلو افتاده و راحت شده . ماری جونم تو هم می تونی یه کاری کنی که منم یه حس خوبی داشته باشم و مثل سحر راحت با این مسئله کنار بیام ؟
ماریا : اون دیگه بسته به خودت داره . آره عزیزم . تو نباید بترسی . تو الان فرض کن از دواج کردی و می خوای با شوهرت باشی . اونم یه چیز تیز و کلفت رو باید بزنه به دیواره کست.. تا حالا هم کیر نخوردی و از این مسیر هم چیز سفت و سختی رد نشده . این جاست که باید تمرکز بگیری یک احساس یوگایی داشته باشی . بری توی خلسه .. حتی اگه شمشیر هم وارد کست شه تو تکون نخوری و منتظر حرکت بعدی باشی . البته من این شمشیر رو شوخی کردم یه وقتی اونو جدی نگیری . ولی بالاخره باید مجهز بود ... سپیده همین جور نگاش می کرد .
ماریا : تو با این سینه درشت و اندام ورزیده و توی چشی که داری چه جوری تا حالا هیچ پسری بهت پیله نکرده .
سپیده : شاید واسه اینه که به کسی رو ندادم .
ماریا : مسئله رو دادن یا ندادن نیست . موضوع اینه که خودت چه طور گرایش شهوانی به پسرا نداشتی ...
سپیده : شاید به خاطر این که هر چی می خواستم دوستای دخترم بهم می دادن . دیگه وقتی که لز می کردم به چیزی نیاز نداشتم . همین حالا هم دارم راهمو باز می کنم تا با دخترا حال کنم . آدم از این پسر جماعت چه خیری می بینه ! شاهدش بودم که دوستام با تمام وجودشون خودشونو نثار دوست پسراشون می کنن اما واسه اون پسرا هیچ ارزشی نداره فکر می کنن وظیفه اون دختراست .
ماریا : اینو که راست میگی . ولی خب من از شوهرم راضیم . با این حال دنیای ما زنان چیز دیگه ایه و هر مدل حال کردن حس و حال خودشو داره .
کس سپیده کمی درشت تر از کس سحر به نظر می رسید . ولی در هر حال اونم یه تنگی خاصی داشت . ماریا با دست زدن به اندام اون تونسته بود دور و بر کس سپیده رو خیسش کنه .
یگانه و ساناز هم خودشونو به اون دونفر رسونده بودند . انگاری که بودن در کنارشون و ایجاد یک حلقه اتحاد آرامش بیشتری به اونا می داد ...
یگانه : ساناز چه حسی داری !
ساناز: همون حسی رو که تو در شب زفاف داشتی . هیچ فرقی نمی کنه . به ناگهان وارد یه مرحله خاصی از زندگی میشی که تا آخر عمرت همه تو رو به عنوان یک زن می شناسن ..
یگانه : ولی مامان بهت گفته هر وقت که احساس ضرورت کردی می تونه مثل روز اول ردیفت کنه .
ساناز: دستش درد نکنه . با پیشرفت علم و مخصوصا علم پزشکی خیلی از مسائل قابل حله ولی حقیقتو که نمیشه عوض کرد .
یگانه : آه که تو چقدر خوبی ...
ساناز : سپیده جون در چه حالی ..
سپیده : هیچی به اون سحر نگاه کن . چه جوری سایه اونو با تیر می زد و حالا انگار نه انگار که یه روزی دو تا رفیق مث ما رو داشته .
ساناز : چیکار کنه بیچاره . اون فقط چند دقیقه از ما جلوست . فعلا داره از دوران زفافش لذت می بره . با این حرف چهار تایی شون خندیدن ...
سپیده : ساناز جونم به نظرت با چی پاره شیم بهتره ..
ساناز : میگم چه طوره یه ساطور توی کسمون فرو کنیم .
سپیده : حالا ساطور از کجا گیر بیاریم ؟ .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر