یواش یواش صحبتو کشوندن به این که باید از دواج کرد .. یه هویتی به این بچه داد ... من شده بودم عروس خانوم .. خدایا بنازم به این حکمتت . چی فکر می کردم و چی شد ؟! منی که همه چی رو از دست رفته حس می کردم حالا کار به جایی رسیده بود که فروزان خوشگل و مهربون همونی که یه روزی فکر می کردم سنگدل ترین آدم روی زمینه اومده بود به خواستگاریم . باورم نمی شد که کارا داره به این خوبی پیش میره . یعنی من باید در بهشت سیر می کردم ؟ اونم یه مدت کوتاهی ؟ چقدر همه چی زیبا بود و آروم ! حس کردم از زمانی که فروزانو دیدم مقاومتم زیاد تر شده .. ولی حالت درونم به من می گفت که من همونم و همون حس رو دارم . یعنی به این نون و ماستها خوب بشو نیستم . قرار بر این گذاشتیم که یه چند تا میز و صندلی بذاریم و همین خود مونی ها بریم به یه خونه ویلایی که باغ قشنگی هم داره و رو به دریاست و جای دنجی هم هست این جشن مختصرو بر گزار کنیم . البته این خونه رو در واقع فعلا که من و فروزان و ستاره شریک بودیم . ستاره رو می شد گفت خونواده اش شریک بودن .. و بعد از اون قرار بر این شد که من برم و بستری شم . برم و به در مانم ادامه بدم . اما به ناگهان یادمون اومد که هنوز مراسم سالگرد سپهر رو برگزار نکردیم و اصلا زشته جشن گرفتن .. میشه یه عقد دفتر خانه ای انجام داد و بعدش در همون فضا حالا دور هم باشیم . البته اگه ستاره بتونه یه جورایی مسئله رو حلش کنه و می دونستم که از دستش بر میاد . اما با همه روحیه ای که گرفته بودم نا امیدی زیادی بر من چیره شده بود . همش فکر می کردم که خدای بزرگ داره با من تصفیه حساب می کنه . می خواد جونمو بگیره . یک ماه مرگمو به عقب انداخته تا یه خورده رنگ و روی خوشی رو به من بچشونه . شاید به خاطر این کارای خیری بود که انجام داده بودم . از رضا و ماهرخ هم دعوت کردیم که بیان . هر چند ماهرخ دوست داشت که همسر من شه ولی با توجه به شرایط پیش اومده اون دیگه چه انگیزه ای می تونست از بودن با من داشته باشه . از نظر مالی که هواشو داشتم .. دیگه وارث من نمی شد . اون شب خواستگاری من فقط فروزانو نگاش می کردم و لبخند می زدم ... یه جای کار بچه بود بغل مادر بزرگش .. خیلی نازش می کرد ... پدرم که داشت اونو می خورد ... پدرم گفت یعنی من زنده می مونم که دامادی اونو ببینم ؟ وقتی پدر این حرفو زد من بغضمو فرو بردم . به این فکر کردم که من حتی نمی تونم حرف زدن اونو بشنوم ... یهو بغضم ترکید و از اتاق رفتم بیرون .. نمی تونستم و نمی خواستم بقیه رو ناراحت کنم . عذاب می کشیدم . چرا .. چرا مردن باید این جوری باشه . سخت یا راحت یه روزی همه چی از مدار خارج میشه .. وقتی که نظم به هم بخوره همه چی از هم می پاشه . نظم دست کیه .. دست خداست . می خواستم برم سمت دریا .. می خواستم برم و فریاد بزنم .. برم به جای خلوتی که کمتر کسی میره اون سمت . اما دیگه نمی خواستم خودمو غرق کنم . دیگه نمی خواستم خودمو بکشم ... از در رفتم بیرون ...
-کجا میری صبر کن .. صبر کن فر هوش ..
صدای عشقم بود ...
-فروزان برو پیش بقیه می خوام تنها باشم .
-یعنی دیگه من واست ارزشی ندارم ؟تو خودت می گفتی که داشتی خودت رو واسه من می کشتی . منو می خواستی .. حالا داری ازم فرار می کنی ؟ میری و من و پسرت رو تنها می ذاری ؟
-فروزان من نمی خوام بمیرم . امروز پنهونی از خواهرم شنیدم که دکترا جوابم کردن . که امیدی نیست .
فروزان : نه .. تو تا نفس می کشی من امید وارم ..
-مردن واسه همه هست . آخه من که تازه پسرمو دیدم . تازه تو رو پیدا کردم . نمی دونم آدم چند بار می تونه یه چیزی از خدا بخواد . فروزان تو رفته بودی و تنهام گذاشته بودی . زندگی برام رنگ و بویی نداشت . من بار ها و بار ها از خدا آرزوی مرگ کرده بودم . من خودم اینو خواسته بودم . تو تنهام گذاشته بودی . به من نگفتی که بار داری . نگفتی که شاید یه روزی بر گردی به سمتم ..
-فر هوش خودم تصور یه همچین روزی رو هم نمی کردم .
-چون دیدی سر طان دارم اومدی ؟
-نه .. عشق این چیزا حالیش نیست . الان درون تو روح تو همونه . همون که ما رو به هم پیوند داده . همون روح مهربونت .. همونی که یه بار بهم دروغ گفته ولی بخشیدمت . چون می دونم خدا هم دوستت داره ..
-من از خدا آرزوی مرگ کردم . وقتی بهم گفتن سر طان داری خوشحال شدم . می دونی چرا ؟ می تونستم مرگ رو تحمل کنم . درد سر طان رو تحمل کنم ولی این حسو که در آغوش دیگری باشی رو نمی تونستم تحمل کنم . نمی تونستم تحمل کنم که پیش یکی دیگه می خوابی . من می دونستم تا چند وقت دیگه می میرم . حتی نتونستم صبر کنم و واسه همین خود کشی کردم . حالا من موندم و یه دنیا پشیمونی . من از خدا خواستم که بمیرم . خیلی زود بمیرم .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر