- باور کن نازیلا ..دوستت دارم عاشقتم . فقط تو رو می خوام .. دوست دارم فقط مال من باشی .. می خوام زن من بشی ..
نازیلا : بس کن مهرداد . تو که همش با افسانه ای ..ولی عشق من به تو خالصه مهرداد .. تو منو خیلی اذیت می کنی
-خب اون دوست دختر من بوده وقتی که تو نبودی . تازگی ها فکر می کنم داره منو دور می زنه . من به کمک تو نیاز دارم تا اونو از دور خارج کنم . کمکم کن .
البته من اینو به دروغ بهش گفته بودم .که افسانه خیانت می کنه . افسانه هم زیاد تو بحر دوستی نبود به درد همون می خورد که نازیلا بهش حسادت کنه . ..
نازیلا : من نمی تونم واسه کسی مایه بیام ..
-دوستم داری ؟
-نههههه خواهش می کنم . حالا نه .. نهههههه ... تا حالا دست هیچ پسری بهم نخورده . با آبروم بازی نکن ..
-نازیلا من دوستت دارم . عاشقتم ..
منم فقط می خواستم نشون بدم که می تونم قاپشو بدزدم . می تونم اراده کنم هر دختری رو داشته باشم . نازیلا یک دختر ساده بود . پاک و مهربون و دوست داشتنی .. راست می گفت تا حالا با کسی دوست نبود . تا حالا دست پسری بهش نرسیده بود . فقط زیاد خوشگل نیود . نمی دونم چرا اون روز به هر تر فندی بود اونو کشوندم خونه مون . نمی خواست با هام بیاد بهش گفتم ففط می خوام حرف بزنم .. قبلا چند بار بهش گفته بودم که دوستش دارم .. نمی ذاشت اونو ببوسم . نمی ذاشت با هاش ور برم . اون با این کاراش منو بیشتر حریص و تشنه خودش می کرد .
-نازیلا تو فقط مال منی .. باهات ازدواج می کنم . ببین من کار دارم . خونه دارم .. من و نازیلا و افسانه دانشجو بودیم . البته من کار مند بودم .. به غیر از افسانه دوست دخترای دیگه ای هم داشتم که با اونا حال کنم .. ولی نازیلا یه چهره مظلومانه و حالت تسخیر نا پذیری داشت که خوشم میومد اونو اسیر خودم کنم . می خواست از دستم در بره .. ولی اونو حشریش کرده بودم .. از روی لباس با سینه هاش بازی می کردم . لبامو رو لباش گذاشتم .. کمی دست و پا می زد ولی من می دونستم دخترا که داغ میشن هیچی جلو دارشون نیست ..
-نه ..مهرداد من می ترسم ..گولم نزن ... با حرفات گولم نزن .تو منو دوست نداری .. معطل نکردم . سریع تر از همیشه در این جور مواقع عمل کرده .. بلوز نازیلا رو دادم بالا .. سوتین کوچولو شو باز کردم و لبامو گذاشتم رو سینه هاش .. نه گفتن هاش از صد تا آره هم بالاتر بود . همیشه وقتی به این جای کار می رسیدم اعتماد به نفس عجیبی رو احساس می کردم . ولی اون روز بیش ازهمیشه این احساس در من زنده شده بود . سینه هاش هنور کوچولو بود .. ولی تیزی نوکشون به حدی بود که دلم نمیومد لبامو از دورش خارج کنم .. شلوارشو در آوردم ..
-خواهش می کنم مهرداد . بذار من برم . پسرا همه شون دروغگوان .. با من این کارو نکن .
-داری به من تهمت می زنی ؟ تو از کجا میگی ؟ مگه قبلا دوست پسر داشتی ؟ یعنی داری خودت رو لو میدی دیگه ...
رو احساسات اون انگشت گذاشتم . هیکلش دخترونه و تمیز و دست نخورده بود . لاغر بود ولی از حرکات و حرفا و مظلومیتش خوشم میومد . حیف که اهل از دواج نبودم . بیچاره فکر می کرد که می خوام با هاش عروسی کنم . شورتشم یه شورت پارچه ای دخترونه بود .. دستمو گذاشتم لای پاش .. شورتش خیلی خیس شیده بود .. این بهم یه حس خوبی می داد . دهنمو گذاشتم روی کسش .. سرمو عقب می زد ولی من همچنان به طرف جلو می رفتم تا این که کمرش به دیوار چسبید .. کرمو از گوشه تخت بر داشتم و کونشو کرم مالی کردم . جیغ می کشید ولی من اون لحظه این چیزا حالیم نبود . هوس جلو چشامو گرفته بود . نازیلا صورتش یه حالت گریه رو داشت .. با این که خوشش میومد ولی هر لحظه می خواست بباره .. یه نگاهی به کیر کلفت خودم انداختم و یه نگاهی هم به سوراخ کون نازیلا . جوووووون .. بوسیدن و زبون زدن داشت .. وقتی دهنمو گذاشتم رو کس کوچولوی غنچه ایش دیگه نتونست به حرکت بعدی من نه بگه .. کونش کوچولو بود ولی واسه من فتح یک سر زمین بود .. دلشو که تسخیر کرده بودم . وقتی کیرمو به سر سوراخ کونش فشار داده و جیغش رفت هوا دستمو گذاشتم جلو دهنش
-الان میره ..میره توش ... یه خورده صبر کن ..
فقط سر کیرم و یکی دو سانت بعدشو کردم توی کون نازیلا .. خودمو حرکت می دادم تا کیرم یه حرکتی توی کون تنگش داشته باشه . اون دختر بود و نمی شد از کس اونو گایید . از بس خوشم میومد حس کردم که آبم توی کونش راه افتاده .. اون دردش گرفته بود .. گریه می کرد . ولی من با حرفای محبت آمیزم آرومش کردم .. اون همچنان گریه می کرد و می گفت که دختر بدی نیست ..
از اون به بعد دیگه تحویلش نگرفتم دور افسانه رو هم قلم گرفتم . یکی اومد سمتم که خیلی خوشگل بود .. واسه پریوش خیلی پول خرج می کردم یه روز دیدم که دلم می خواد اونو که خیلی زیبا بود برای همیشه داشته باشم .ولی یه روز دیگه دیدم پریوش با یکی دیگه رفت . پولدار تر از من که ماشینشم مدل بالاتر بود .. به نامردی دنیا و پستی آدما فکر می کردم فکرم رفت پیش نازیلا .. اون درسته خیلی خوشگل نبود ولی ناز بود .. جذابیت خاصی داشت ..... آره منم نسبت به اون خیلی پست و نامرد بودم . همون روزی که می خواستم بر گردم سمت اون شنیدم که خود کشی کرده . ولی به هیشکی نگفته بود واسه چی ..همه می گفتن افسردگی گرفته .. با یه دسته گل رفتم عیادتش .. خونواده اش تعجب کرده بودن که من دیگه کی هستم ؟ دخترا منو معرفی کردن .. هیشکی هم نمی دونست چی به چیه .. وقتی مادرش و خاله اش از اتاق خارج شدن به دو تا دختر همکلاسش که یکی شون هم افسانه بود گفتم برن بیرون ... من و نازیلا تنها شدیم ..
-واسه چی اومدی .. چرا دست از سرم بر نمی داری ..
-نازیلا من اومدم ازت خواستگاری کنم .. دیروز می خواستم این کارو بکنم .. ولی شنیدم که تو چیکار کردی .. در مورد من که چیزی نگفتی ..
-واسه همین اومدی ؟
-نه به خاطر تواومدم ..
-من دیگه گول حرفاتو نمی خورم
-پس گول عملمو بخور .. من باید امروز از یکی خواستگاری کنم .. ولی آخه تو رو دوست دارم ..
-افسانه همین جاست ..
-علف باید به دهن بزی شیرین بیاد .. چی میگی ؟ الان مامانت میاد داخل .. با من از دواج می کنی ؟
نازیلا : دلت میاد بازم گولم بزنی ؟ من خودمو تسلیمت کردم چون عاشقت بودم . منم دلم می خواست چون عاشقت بودم تونستم خودمو تقدیمت کنم . تو با احساسات و شخصیت من بازی کردی و گولم زدی
-من گولت زدم ؟ می دونم یه کمی بد جنسی کردم . ولی دوستت دارم .
-دلت واسم سوخت ؟
-راستشو بخوای دلم واسه خودم سوخت .. می دونی چرا نازیلا ؟.. فکر نکنم کسی رو به خوبی تو بتونم پیدا کنم . حالا اگه دوستم نداری مهم نیست . دیگه اصرار نمی کنم ... می دونستم نگاهش چی داره میگه .. پشت به اون در حال رفتن بودم
-یه لحظه مهرداد .. قبوله ..قبوله .. قبوله ....
و حالا سالهاست که از از دواج من و نازیلا می گذره .. حس می کنم که دیگه از این خوشبخت تر نمی تونم بشم . ... پایان ... نویسنده ... ایرانی
نازیلا : بس کن مهرداد . تو که همش با افسانه ای ..ولی عشق من به تو خالصه مهرداد .. تو منو خیلی اذیت می کنی
-خب اون دوست دختر من بوده وقتی که تو نبودی . تازگی ها فکر می کنم داره منو دور می زنه . من به کمک تو نیاز دارم تا اونو از دور خارج کنم . کمکم کن .
البته من اینو به دروغ بهش گفته بودم .که افسانه خیانت می کنه . افسانه هم زیاد تو بحر دوستی نبود به درد همون می خورد که نازیلا بهش حسادت کنه . ..
نازیلا : من نمی تونم واسه کسی مایه بیام ..
-دوستم داری ؟
-نههههه خواهش می کنم . حالا نه .. نهههههه ... تا حالا دست هیچ پسری بهم نخورده . با آبروم بازی نکن ..
-نازیلا من دوستت دارم . عاشقتم ..
منم فقط می خواستم نشون بدم که می تونم قاپشو بدزدم . می تونم اراده کنم هر دختری رو داشته باشم . نازیلا یک دختر ساده بود . پاک و مهربون و دوست داشتنی .. راست می گفت تا حالا با کسی دوست نبود . تا حالا دست پسری بهش نرسیده بود . فقط زیاد خوشگل نیود . نمی دونم چرا اون روز به هر تر فندی بود اونو کشوندم خونه مون . نمی خواست با هام بیاد بهش گفتم ففط می خوام حرف بزنم .. قبلا چند بار بهش گفته بودم که دوستش دارم .. نمی ذاشت اونو ببوسم . نمی ذاشت با هاش ور برم . اون با این کاراش منو بیشتر حریص و تشنه خودش می کرد .
-نازیلا تو فقط مال منی .. باهات ازدواج می کنم . ببین من کار دارم . خونه دارم .. من و نازیلا و افسانه دانشجو بودیم . البته من کار مند بودم .. به غیر از افسانه دوست دخترای دیگه ای هم داشتم که با اونا حال کنم .. ولی نازیلا یه چهره مظلومانه و حالت تسخیر نا پذیری داشت که خوشم میومد اونو اسیر خودم کنم . می خواست از دستم در بره .. ولی اونو حشریش کرده بودم .. از روی لباس با سینه هاش بازی می کردم . لبامو رو لباش گذاشتم .. کمی دست و پا می زد ولی من می دونستم دخترا که داغ میشن هیچی جلو دارشون نیست ..
-نه ..مهرداد من می ترسم ..گولم نزن ... با حرفات گولم نزن .تو منو دوست نداری .. معطل نکردم . سریع تر از همیشه در این جور مواقع عمل کرده .. بلوز نازیلا رو دادم بالا .. سوتین کوچولو شو باز کردم و لبامو گذاشتم رو سینه هاش .. نه گفتن هاش از صد تا آره هم بالاتر بود . همیشه وقتی به این جای کار می رسیدم اعتماد به نفس عجیبی رو احساس می کردم . ولی اون روز بیش ازهمیشه این احساس در من زنده شده بود . سینه هاش هنور کوچولو بود .. ولی تیزی نوکشون به حدی بود که دلم نمیومد لبامو از دورش خارج کنم .. شلوارشو در آوردم ..
-خواهش می کنم مهرداد . بذار من برم . پسرا همه شون دروغگوان .. با من این کارو نکن .
-داری به من تهمت می زنی ؟ تو از کجا میگی ؟ مگه قبلا دوست پسر داشتی ؟ یعنی داری خودت رو لو میدی دیگه ...
رو احساسات اون انگشت گذاشتم . هیکلش دخترونه و تمیز و دست نخورده بود . لاغر بود ولی از حرکات و حرفا و مظلومیتش خوشم میومد . حیف که اهل از دواج نبودم . بیچاره فکر می کرد که می خوام با هاش عروسی کنم . شورتشم یه شورت پارچه ای دخترونه بود .. دستمو گذاشتم لای پاش .. شورتش خیلی خیس شیده بود .. این بهم یه حس خوبی می داد . دهنمو گذاشتم روی کسش .. سرمو عقب می زد ولی من همچنان به طرف جلو می رفتم تا این که کمرش به دیوار چسبید .. کرمو از گوشه تخت بر داشتم و کونشو کرم مالی کردم . جیغ می کشید ولی من اون لحظه این چیزا حالیم نبود . هوس جلو چشامو گرفته بود . نازیلا صورتش یه حالت گریه رو داشت .. با این که خوشش میومد ولی هر لحظه می خواست بباره .. یه نگاهی به کیر کلفت خودم انداختم و یه نگاهی هم به سوراخ کون نازیلا . جوووووون .. بوسیدن و زبون زدن داشت .. وقتی دهنمو گذاشتم رو کس کوچولوی غنچه ایش دیگه نتونست به حرکت بعدی من نه بگه .. کونش کوچولو بود ولی واسه من فتح یک سر زمین بود .. دلشو که تسخیر کرده بودم . وقتی کیرمو به سر سوراخ کونش فشار داده و جیغش رفت هوا دستمو گذاشتم جلو دهنش
-الان میره ..میره توش ... یه خورده صبر کن ..
فقط سر کیرم و یکی دو سانت بعدشو کردم توی کون نازیلا .. خودمو حرکت می دادم تا کیرم یه حرکتی توی کون تنگش داشته باشه . اون دختر بود و نمی شد از کس اونو گایید . از بس خوشم میومد حس کردم که آبم توی کونش راه افتاده .. اون دردش گرفته بود .. گریه می کرد . ولی من با حرفای محبت آمیزم آرومش کردم .. اون همچنان گریه می کرد و می گفت که دختر بدی نیست ..
از اون به بعد دیگه تحویلش نگرفتم دور افسانه رو هم قلم گرفتم . یکی اومد سمتم که خیلی خوشگل بود .. واسه پریوش خیلی پول خرج می کردم یه روز دیدم که دلم می خواد اونو که خیلی زیبا بود برای همیشه داشته باشم .ولی یه روز دیگه دیدم پریوش با یکی دیگه رفت . پولدار تر از من که ماشینشم مدل بالاتر بود .. به نامردی دنیا و پستی آدما فکر می کردم فکرم رفت پیش نازیلا .. اون درسته خیلی خوشگل نبود ولی ناز بود .. جذابیت خاصی داشت ..... آره منم نسبت به اون خیلی پست و نامرد بودم . همون روزی که می خواستم بر گردم سمت اون شنیدم که خود کشی کرده . ولی به هیشکی نگفته بود واسه چی ..همه می گفتن افسردگی گرفته .. با یه دسته گل رفتم عیادتش .. خونواده اش تعجب کرده بودن که من دیگه کی هستم ؟ دخترا منو معرفی کردن .. هیشکی هم نمی دونست چی به چیه .. وقتی مادرش و خاله اش از اتاق خارج شدن به دو تا دختر همکلاسش که یکی شون هم افسانه بود گفتم برن بیرون ... من و نازیلا تنها شدیم ..
-واسه چی اومدی .. چرا دست از سرم بر نمی داری ..
-نازیلا من اومدم ازت خواستگاری کنم .. دیروز می خواستم این کارو بکنم .. ولی شنیدم که تو چیکار کردی .. در مورد من که چیزی نگفتی ..
-واسه همین اومدی ؟
-نه به خاطر تواومدم ..
-من دیگه گول حرفاتو نمی خورم
-پس گول عملمو بخور .. من باید امروز از یکی خواستگاری کنم .. ولی آخه تو رو دوست دارم ..
-افسانه همین جاست ..
-علف باید به دهن بزی شیرین بیاد .. چی میگی ؟ الان مامانت میاد داخل .. با من از دواج می کنی ؟
نازیلا : دلت میاد بازم گولم بزنی ؟ من خودمو تسلیمت کردم چون عاشقت بودم . منم دلم می خواست چون عاشقت بودم تونستم خودمو تقدیمت کنم . تو با احساسات و شخصیت من بازی کردی و گولم زدی
-من گولت زدم ؟ می دونم یه کمی بد جنسی کردم . ولی دوستت دارم .
-دلت واسم سوخت ؟
-راستشو بخوای دلم واسه خودم سوخت .. می دونی چرا نازیلا ؟.. فکر نکنم کسی رو به خوبی تو بتونم پیدا کنم . حالا اگه دوستم نداری مهم نیست . دیگه اصرار نمی کنم ... می دونستم نگاهش چی داره میگه .. پشت به اون در حال رفتن بودم
-یه لحظه مهرداد .. قبوله ..قبوله .. قبوله ....
و حالا سالهاست که از از دواج من و نازیلا می گذره .. حس می کنم که دیگه از این خوشبخت تر نمی تونم بشم . ... پایان ... نویسنده ... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر