ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

بابا تقسیم بر سه 24

من و مهشید تو خونه تنها بودیم . نمی دونم چرا یه جورایی اسیر استرس و هیجان شده بودم . به حرفای نورا فکر می کردم . به اون افکار بچه گونه اش . همراه با افکار زنونه اش . دخترم هم باباشو می خواست و هم آقاشو . مهشید هم داشت نصیحتم می کرد -خب خواهر زن عزیزم . پس فرمایش می کنین اگه یه خانوم خوب و مناسب گیر آوردم با شما و مامان مشورت کنم که ببینم از نظر شما چه آدمی می تونه باشه . آیا خوبه و بهش میشه اعتماد کرد و از این حرفا -نیما خان من و مامان و  خونواده ما خوبی شما و بچه ها رو می خواهیم . دلمون نمی خواد شما و این دخترای گل آسیبی ببینن . یکی باید بیاد و درد شناخت باشه . ممکنه اون اول یه چراغ سبزی نشون بده ولی بعد که خرش از پل گذشت اون وقت دوباره  خر رو بیار و باقلی بارش کن . خیلی قشنگ با کلمات بازی می کرد و تمثیلها رو قاطی می کرد . -پس شما عقیده تون چیه -من و مامان نظرمون اینه که اگه این زن از فامیل باشه بهتره .. خون خونو بهتر می شناسه .. یه خورده به من نزدیک تر شده بود . صدای نفسهاشو می شنیدم . می خواستم به یه طرف دیگه ای نگاه کنم ولی انگار یه چیز دیگه ای منو به طرفش جلب کرده و جذبش میشدم . کمی هم حس می کردم که دارم به نورا خیانت می کنم . من بهش قول داده بودم -مهشید جان من به خاطر مسائل کاری اون وقتا هم که مهناز زنده بود زیاد با این فک و فامیلا بر نمی خوردم وقتشو نداشتم .  الان چیکار کنم چه اجباریه برم در بزنم و بگم دخترا خانومای مجرد کدومتون دوست دارین با یه مرد زن مرده که سه تا دختر قد و نیم قد هم داره ازدواج کنین و با هم زیر یه سقف زندگی کنین . مگه اون زنه از جونش سیر شده . میگه من نمی خوام برم خد متگزار باشم . تو اگه سراغ داری به من معرفی کن . ..عجب غلطی کردم که این جمله رو بر زبون آوردم . چون درجا اومد جلو و به من گفت شما تصمیم جدی بگیر من و مامان کاری می کنیم که ضرر نکنی . فقط سه چهار سانتی متر لبهای ما با هم فاصله داشت . دستشو به یقه پیرهنم رسوند و گفت اینجا یه خورده پشت و رو شده و تا خورده و..مثلا اومد واسم درست کنه .. نفهمیدم چی شد من رفتم طرفش یا اون اومد طرفم که یک آن لبهامون رفت رو لبای اون یکی و یه جفت لب به هم چسبیدند . دستای من دور کمر خواهر زنم حلقه شده و اونو سخت به سینه ام می فشردم . بر جستگیهای سینه اشو حس می کردم . با توجه به این که می دونستم مهشید از اون زنایی نبوده که با پسری دوست باشه و قول و قراری گذاشته باشه برام جای تعجب داشت که اون تا این حد بخواد پیشرفت کرده باشه و با یه التهاب خاصی که ناشی از هوس شدیدش بود خودشو تا همین جاش هم در اختیارم بذاره . صورتم به صورتش چسبیده بود . سعی می کردم کاری نکنم که پام از گلیمم دراز تر شه و اون نظر بدی راجع به من پیدا کنه . می دونستم تا همین جاش هم خیلی با خودش کلنجار رفته که رضایت بده .اونم به امید از دواج با من . مادر زنم هم ظاهرا تا حدودی این امیدواری رو به اون داده بود که به طور مستقیم یا غیر مستقیم در نگه داری از بچه ها کمک کنه . یه دو دقیقه ای لباشو بوسیدم  تا یواش یواش عادت کرد . یه جورایی آماتور نشون می داد . دوست داشت هرجوری که من پیش میرم همون کارو انجام بده . هر طرف که من لبامو می گردوندم اونم همین کارو انجام می داد .حدس می زدم به غیر از ترس از آینده و این که نمی تونستن کس دیگه ای رو جای مهناز ببینن این موقعیت شغلی و اجتماعی و وضع مالی و اخلاقی من بود که مهشید و مادرشو بر آن داشته بود که به یه نحوی دلمو به دست بیارن . . بعد از چند دقیقه ای که مهشیدو بوسیدم لباشو ول کردم و ازش عذر خواستم -ناگهانی بود .نمی خواستم ناراحتت کنم -نه .. ناراحت نشدم . این اولین باری بود که یک مرد منو می بوسید و در من یه هیجان خاصی به وجود اومده بود . باید یواش یواش این باورو در خودم به وجود بیارم که بزرگ شدم و وقت از دواج کردن من رسیده . دیگه اون دختر بچه دیروزی نیستم . -تو حالا واسه خودت خانومی شدی . یه خانوم خوب ودوست داشتنی -حس کردم که تو هم یک مردی و حالا که خواهرم نیست این یه کار معلومی رو در حق تو می تونم انجام بدم . -خودت نمی خواستی ؟/؟ -می خوای یه بار دیگه امتحان کن تا بهتر متوجه شی .. وای مهشید با همون بوسه اول بلبل زبون شده بود . دوباره اونو بوسیدم ولی دیگه سعی نکردم پامو از گلیم خودم دراز تر کنم . هرچند احساس می کردم یه جورایی سست شده و صورت قرمز و التهاب و حرارت تنش نشون میده که سرشار از هوس و شهوته . یه خورده به کارای خونه سر و سامون داد و رفت . منم زود رفتم سر کارم . خوشبختانه دخترم تماس نگرفته بود . شب هنگام من و سه تا دخترام تو خونه تنها بودیم . نورا سرگرم درساش بود . نونا و نینا می خواستن برن حموم . قبلا هم چند بار تو حموم رفتن کمکشون کرده بودم و گاهی هم نورا باهاشون همراهی می کرد . هر چند خودشم نیاز به همراهی داشت . .نورا تو اتاقش داشت درس می خوند و من و نونا و نینا رفتیم حموم ... ادامه دارد .. نویسنده ..ایرانی 

2 نظرات:

ناشناس گفت...

دادش دمت گرم این یکی از بهترین داستانهایی که تا امروز خوندم فقط یکم دیر اپ میشه...

ایرانی گفت...

دوست گل و آشنای من سپاسگزارم از پیام گرمت ! یکی از دلایل دیر آپ شدن این داستانها اینه که نگارنده و ناشر و خدمتگزار شما فقط یک نفره اونم من که افتخار می کنم در خدمت شما باشم . هیشکدوم از این داستانها به انتها نرسیده اند یعنی همه شون در جریانه و در حال نگارش و واقعا کنترل همه سخته و این که در فضای همه این داستانها باید قرار بگیری اسامی رو به یاد داشته باشی و ماجرا ها رو قاطی نکنی .. بعضی داستانها هفته ای یه بار و بعضی ها دو و سه بار منتشر میشه . شاد و سربلند باشی ...ایرانی

 

ابزار وبمستر