ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

هرجایی 25

سوراخ کونمو آماده کرد خیلی آماده . من ارگاسم شده بودم و تشنه این بودم که اون آبشو بریزه به یه جایی . کیف کنم . حال کنم که دارم زندگی می کنم . مثل یه زنی که یه سرپناهی داره و شبا خودشو میندازه تو بغل شوهرش . بهش حال میده و باهاش حال می کنه . لذت میده و لذت می بره . -شقایق جون ... دوطرف کونمو بغلش زد و خودش صاف دراز کشید و کونمو انداخت رو کیرش . این جوری فرو رفتن کیرش تو سوراخم سخت تر بود ولی بیشتر می تونست حال کنه و مزه بگیره راستش خودمم بیشتر خوشم میومد که این جوری باهام حال کنه . من این حالتو خیلی دوست داشتم . دلم نمی خواست به این زودی ولم کنه و بره . نمی تونست تمام کیرشو بکنه تو کونم ولی تا همون اندازه ای که فرو می کرد یه دنیا حال بهم می داد .  احساس گرما و حرارت شدیدی رو تو سوراخ کونم احساس می کردم و بعدش حرکاتی رو که باهاش آشنایی داشتم . حرکاتی که یک کیر ثانیه هایی قبل از ریختن آبش انجام میده و بعدش حس کردم که یه مایع داغی تا قله سوراخ کونم رفت و برگشت کرد . از پشت رو وحید دراز کشیدم . به خوبی احساس می کردم که وحید چقدر بیحال شده . درهر حال من یه دوست پسر جدید پیدا کرده بودم و از این بابت احساس آرامش می کردم . چندی بعد قرص ضد بار داری خوردنو شروع کردم تا با خاطری آسوده تر با وحید سکس داشته باشم . از خونواده وحید فقط خواهرشو دیده بودم و یکی دوبار هم باهاش سلام علیک کرده بودم . یکی از این روزا که منتظر وحید بودم به جاش خواهرش اومد دم در خونه مون . حس کردم که وحید موضوع ما رو بهش گفته . موردی هم نداشت . من دوست دختر داداشش بودم . شایدم می خواست نصیحتم کنه . تا رفتم ازش دعوت کنم بیاد داخل طوری گذاشت زیر گوشم که اشک نیلوفرو در آورد . -جنده !پتیاره ! هرزه ! آشغال ! این همه جوون تو این مملکت داریم تو باید بری گردن یه مرد زن دار بیفتی . پست فطرت بیشرم خجالت نمی کشی ؟/؟ اومد طرف من تا موهای سرمو بکشه ولی من نذاشتم و واسه دفاع از خودم یه مشت به سینه اش زدم . سر و صدا و همهمه طوری توی ساختمون پیچیده بود که  ساکنین همه واحد ها اونجا جمع شده بودند . خبری از وحید نبود . اون از ترس و خجالت جیم زده بود . من فکر می کردم اون مجرده . فکر می کردم اون پسر یه زن و مرد میانساله . نمی دونم چرا همچین فکری می کردم . من که پدر و مادرشو ندیده بودم . شاید اون چیزی روکه دوست داشتم باشه یه واقعیت به حساب می آوردم . اون و زنش  با هم زندگی می کردند . زنش همونی بود که فکر می کردم خواهرشه . چرا اون بهم نگفته بود که زن داره . من به زنش موضوع رو گفتم ولی این قدر تو حرص و آتیش خودش بود که نه اون و نه همسایه های دیگه به حرفم توجهی نداشتند . آبروم رفته بود . از خجالت نمی دونستم چیکار کنم . شرمنده بودم . نمی تونستم سرمو بالا بگیرم . دوست نداشتم همه منو به چشم یک زن بد کاره نگاه کنن . درسته یه مدت زمان خیلی کوتاهی رو یه زن هرزه بودم بدون این که بخوام ولی حالا یه دختر داشتم . نیلوفر پاک نیلوفری که می خواستم پاک باشه . نیلوفری که می خواستم به اون آرزوهایی که من نرسیدم برسه . من کوچولوی ناز و خوشگلمو دوستش داشتم . کوچولویی رو که هم شبیه به باباش بود و هم شبیه به من . تحمل حرفای همسایه ها رو نداشتم . به محض دیدن من  و وقتی از کنارم رد می شدن یه حرفایی می زدن که انگار به جیگرم کارد کشیده باشن . -معلوم نیس پدر بچه کیه .. -اون یک حرامزاده هست -تو اصلا شوهرشو دیدی ؟/؟ .... دیگه نمی تونستم تو اون ساختمون زندگی کنم . بااین که محله باکلاسی بود ولی تصمیم گرفتم از اونجا پاشم برم به جایی  دیگه . دوست داشتم یه خونه کلنگی و ویلایی بخرم . من یه زن بودم و تو کار خرید و فروش و این چیزا نبودم . رفتم چند تا خیابون پایین تر . تو کوچه پس کوچه های مولوی یه خونه ای  گرفتم . می دونستم  ارزون فروختم و گرون خریدم . خونه اش بدک نبود ولی اون تمیزی و شیکی آپارتمانو نداشت . وقتی از در میومدی بیرون  همسایه ها به خصوص جوونا یه جوری آدمو نگاه می کردند .همش فکر می کردم که زنای همسایه در این فکرند که ببینن شوهرم کیه و چه کسی مرد این خونه هست . بازم خوب بود که خونه مون سر کوچه بود و وقتی که میومدم بیرون قبل از این که اونایی که در رفت و آمدن رو من زوم کنن خودمو به خیابون اصلی می رسوندم . می ترسیدم . فکر می کردم که سایه زن وحید همه جا به دنبالمه . من نمی خواستم زندگی کسی رو به هم بزنم . من نمی دونستم جریان چیه ..... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی

6 نظرات:

ناشناس گفت...

خسته نباشید
خوب بود بهتر بگم خیلی خوب بود
فقط کم بود، خیلی کم. یه سوال مثلا زن نامرئی رو چرا هفته ای چند بار آپدیت میکنید اما یه داستانی به این خوبی رو فقط هفته ای یک بار؟!!
اما دستتون درد نکنه

ایرانی گفت...

ممنونم آشنای گلم به خاطر پیامت .. من در مورد این داستان کاملا با شماهم عقیده ام . شاید زن نامرئی رو چون میشه سریع ازش سوژه در آورد بیشتر می نویسم .. بعضی وقتا می بینی حتی فرصت برای فکر کردن هم نمیشه در مورد بعضی داستانها یا مطالب و سوژه ها ..ممکنه قسمتهایی باشه که حتی سکس هم نداشته باشه و دور نمای خاصی برای این داستان در نظر دارم که اونو علاوه بر سکسی بودن به یک داستان احساسی عاطفی هم تبدیل می کنه. البته عشقی که رابطه گرمی ایجاد کنه فعلا به این داستان نمی خوره حتی در دور نمایی که براش در نظر دارم مگر این که به افکارم یه جهت دیگه ای بدم . ومن خودمم از این داستان خیلی خوشم میاد . بیشتر به خاطر واقعیتهای اجتماعی اون . به خاطر زنانی که می تونستن پاک باشن و پاک زندگی کنن .. یه ماجرای کوتاه و درد ناکی رو می خوام بگم که خیلی رو من تاثیر گذاشت ..بیست و خوردی سال پیش در نوجوانی من در منطقه ما یه زنی بود که در شهرفساد تهران مشهور به شهر نو .....یک مرد فداکارازبیرون پیدا میشه با اون زن ازدواج می کنه ..اون زن پاک میشه به زندگی بر می گرده صاحب چند تا بچه میشه ..زندگی خوبی داشتند .. چقدر از این کارا که یه نفرو به زندگی برگردونه خوشم میاد ..یهو یه روز زن و شوهر سر یه مسئله بحث می کنند شوهره به زنه میگه یادت رفت کجا بودی ؟ زنه یه لحظه تحت تاثیر قرار می گیره .. انتظارشو نداشت که شوهرش یه همچین حرفی بزنه ..با نفت و کبریت خودشو آتیش زد و چند روز تو بیمارستان بود ومرد . واقعا درد ناکه که زنایی از رو ناچاری برن دنبال این چیزا شوهره با یتیمهاش تنها موند و دیگه ازدواج نکرد ..جامعه کثیف و فقر پرور وغیر قابل تحمل رو چه جوری باید تحمل کرد .. طوری با این زنا بر خورد میشه که انگاری از کره مریخ اومدن ..هیشکی نمی خواد بد باشه ..سرتو درد آوردم دوست خوب آشنام .. امیدوارم با دلهایی پاک و اندیشه و رفتار وکرداری پاک فقط در جستجوی پاکیها و خوبیها باشیم . سربلند و آزاده باشی ...ایرانی

دلفین گفت...

ایولا

ایرانی گفت...

حرف نداری دلفین جان ..ایرانی

ناشناس گفت...


آقای ایرانی عزیز باهات موافقم. در کل داستانهای شما به این خاطر که عموما یه مسیر و راه براش تصور شده و تنها به قسمت سکسی داستان نمی پردازه، خوندنی هستند.
من هم به خاطر اینکه این داستان، مشکل بزرگی رو داره مطرح میکنه ازش خوشم میاد.

به قول شادروان فریدون فرخزاد که در نامه ای بسیار زیبا و خواندنی نوشته بود:

"فاحشه، اندیشیدن به تو رسم، و گفتن از تو ننگ است!!
اما میخواهم برایت بنویسم
شنیده ام، تن می فروشی، برای لقمه نان!
... چه گناه کبیره ای…!
میدانم که میدانی همه ترا پلید می دانند،
من هم مانند همه ام
راستی روسپی!
از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو،
زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیارد رگ غیرت اربابان بیرون می زند !!
اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد
و یا شوهر زندانی اش آزادشود این «ایثار» است !
مگر هردواز یک تن نیست؟
مگر هر دو جسم فروشی نیست؟
تن در برابر نان ننگ است...
بفروش ! تنت را حراج کن…
من در دیارم کسانی را دیدم
که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان
شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن می فروشی
نه از دین .
شنیده ام روزه میگیری،
غسل میکنی،
نماز میخوانی،
چهارشنبه ها نذر حرم امامزاده صالح داری،
رمضان بعد از افطار کار می کنی،
محرم تعطیلی.
من از آن میترسم که روزی با ظاهری عالمانه،
جمعه بازار دین خدا را براه کنم، زهد را بساط کنم،
غسل هم نکنم،
چهارشنبه هم به حرم امامزاده صالح نروم،
پیش از افطار و پس از افطار مشغول باشم،
محرم هم تعطیل نکنم!
فاحشه !!
دعایم کن ... "

ایرانی گفت...

دوست عزیز و آشنایم بسیار بسیار زیبا نوشتی و تحت تاثیرم قرار دادی .. از شادروان شهید فریدون فرخزاد یاد کردی .. انسانی که زیر بار زور نرفت .. ابلهان را می کوبید .بی سوادان را می کوبید .و به جرم هتاکی به احمق ها و جانیان مظلوم و موش مرده ای که بغل دستی خود را نمی شناختند به شهادت رسید . روحش شاد و یادش گرامی باد . سپاسگزارم از حمایتت در خصوص این اثر .. راست گفتی دین را فروخته اند شرف و عزت خود را فروخته اند .. لاغر و استخوانی بوده اند . به زندان رفته بوده اند .ازپنجره قطار می پریده اند تا نماز بخوانند . آزادی می خواسته اند .. اما اینک خرس گنده افیونی شده اند . آزادی را دفن می کنند . اما آزادی هرگز نمی میرد . چه سخت است باور آن که این شیطان بوده که دم از دین می زده .. شیطان بوده که آزادی می خواسته ...خدایا خداوندا آن چنان کن که قلمم را به نان و شرفم را به جان نفروشم ..درود بر تو آزاده پاک اندیش !درود و هزاران بار درود و باز هم درود ...ایرانی

 

ابزار وبمستر