ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آبی عشق 27

نستوه به تنهایی از پس اون رو نفر بر نمیومد . هرکدومشون با شلاق بر تن پسر عاشق می کوفتند و اون نسیمو فریاد می زد . -ولش کنین . بسه دیگه . کی بهتون گفت شلوغش کنین .. از اون طرف غفور که ماشینشو تزیین کرده و راه افتاده بود همون هنگام خروج از تهران افتاد گیر مامورین مبارزه با قاچاق .. یه چیزی حدود دو کیلو شیشه و کلی مواد مخدر دیگه تو ماشینش جا سازی کرده بود که می خواست بره مازندران آبش کنه که این باراز طریق یکی از جاسوسا لو رفته بود .. لعنتی درست روز عروسی باید این بلا سرم بیاد  ؟/؟ امکان نداره منو گیر بندازن . من نمی دونم . ما که خودمون یه اکیپ نفوذی داخل این مامورا داریم . معلوم نیست از کدوم کانال متوجه شدن .. لعنتی . من باید با نسیم ازدواج کنم . اصلا یه بهونه ای میارم همون خونه پدر زنم میمونم . جا که زیاده . نسیم نباید بفهمه که من قاچاقچی هستم . اون نباید بفهمه که من از این کارا می کنم . اصلا دیگه میذارم کنار . آره به خاطر اون آدم میشم . همین آخرین بارمه .. خدایا کمکم کن . الان روز دامادیمه . این برای چند مین بار بود که از خدا می خواست کمکش کنه . هربار که به خطر نزدیک می شد دست به دامن خدا می شد و هر وقت که خطر رفع می شد اونو فراموشش می کرد . اون دوست داشت واسه نسیم خیلی کارا بکنه . ولی این حسو هم داشت که نمی تونه فقط با یه زن باشه . نسیم تنها دختری بود که از نظر جسمی و روحی هردومورد بهش علاقه مند بود ولی به بقیه دخترا به چشم یه کالا نگاه می کرد . حتی در همین چند وقتی هم با خیلی ها بود . سوار یه بنز بود با سرعتی سرسام آور از چنگ مامورا در می رفت . می دونست که این جور گاز دادنها فایده ای نداره . از یه بیراهه رفت که مدتی رو مخفی بمونه . ولی این راه به کوره راههایی می رفت که یه جایی به بن بست می رسید و اونو به مقصد و مجلس نمی رسوند . گریه اش گرفته بود . کت و شلوار و کراوات و لباس دامادی و .. اون همه امید و آرزو .. حس کرد که دربد مخمصه ای گیر افتاده . می تونست یه جوری خودشو از این مهلکه نجات بده ولی دوست داشت هر طوری شده به آرزوش برسه . اون دختری رو که از چنگ نستوه در آورده تصاحب کنه و به آرزوش برسه . یه فکری به خاطرش رسید . وایساد و جلوی یه ماشین پرایدی رو گرفت .. راننده پیاده شد . درجا چاقوشو در آورد و گذاشت تو شکمش . مواد رو از بنز خالی کرد و گذاشت تو پراید و ماشینو آتیش زد تا اگه یه مدارکی رو تو ماشین جا گذاشته مشخص نشه . ضرر هنگفتی رو متقبل شده بود ولی می تونست خیلی راحت جبران کنه ولی قاطی کرده بود . نسیم بدجوری مخشو متلاشی کرده بود . دختری که حتی واسه یک بار هم که شده بهش نگفته بود که دوستش داره و اون آرزوش بود که این جمله رو ازش بشنوه . سوار پراید شد و راه افتاد . یه کلت کمری هم با خودش داشت . کت و کراواتشو در آورد و کمی موهای سرشو آشفته کرد تا طبیعی تر جلوه کنه .. از اون طرف صاحب پراید که آخرین لحظات زندگیشو سپری می کرد با گوشی خودش زنگ می زنه به مامورین و مشخصات ماشینو میده و جریانو میگه .. هنوز ده دقیقه از این جریان نمی گذشت که غفور به محاصره مامورین در اومده بود . -ایست ..ایست .. ولی اون به عشق ازدواج همچنان می رفت .. تیراندازی شروع شد .. دیگه غفور فهمیده بود که یا باید بکشه یا باید کشته بشه . اون حتی به اندازه تمام این مامورین هم گلوله نداشت . یه گلوله شیشه پشتی ماشینشو خرد کرد . غفور سرشو از پنجره بیرون آورد و به طرف یکی از مامورین تیراندازی کرد . سرشو هدف گرفته بود و مامور بخت برگشته درجا افتاد .. بقیه با خشم به تعقیبشون ادامه دادند .. ماشینش دیگه نمی کشید . فقط چندمتر ازشون جلو بودو هرچی گاز می داد فایده ای نداشت .. ماشینو آروم آروم نگه داشت . یه طرفش رودخونه بود و یه طرفش بیابون و بعدش کوه .. مثل سگ می دوید . راه کوه رو انتخاب کرد .. فرقی هم نمی کرد .. چند بار بهش ایست دادند .. یکی از مامورین پاشو هدف قرار گرفت . غفور زخمی شد . خون زیادی ازش رفته بود . حس کرد که دیگه به آخر خط رسیده .. به یاد نامردیهایی که درحق نستوه کرده افتاده بود به این فکر می کرد که این آرزو رو برای همیشه به گور می بره که نسیم بهش بگه دوستت دارم . دو تا آدم کشته بود و با فروش مواد مخدر خیلی ها رو بیخانمان کرده بود . بااین حال بازم درحال فرار بود . این بار مامور دیگه ای که دوست صمیمی اش کشته شده بود قلبشو از پشت هدف گرفت وغفور دیگه از جاش بلند نشد . از اون طرف نسیم ازاین که می دید نستوه رو لت و پارش کردند حرصش گرفته بود ..- نستوه من که دیگه تا آخر عمرم نمی تونم با تو باشم چون قسم خوردم ولی چرا اومدی تا این جوری خودتو زخمی کنی . اصلا کی بهم گفت عروسی کنم ؟/؟ ولش کنین کشتینش کشتینش .. دست از سرش بر دارین . فرهاد و سمیر نستوه رو رو دستاشون گرفته و دونفری باغ رو طوری دور زدند که مهمونا اونا رو نبینند و اونو به صورتی که کسی متوجه نشه انداختنش دم در خونه خودشون .نستوه به شدت زخمی شده بود ..نسیم  به دنبال اون دو تا افغانی می دوید ولی با همون لباس عروس و کفش پاشنه بلند تو باغ زمین خورد و پاهاش درد گرفت و نتونست ادامه بده . -اونا نستوه رو کشتند . غفور کثافت   ... درسته من دیگه نمی خوام باهاش باشم . اصلا کی بهم گفت که باهات ازدواج کنم . تا اونجایی که می تونست لباس رو رو تنش پاره کرد . تاجو از سرش انداخت و دیگه باقیمونده اون لباسی که تنش بود رو نمیشد گفت لباس عروس .. ناگهان صدای شیون و زاری  به گوشش رسید . درست مثل کسی که مرده باشه و بخوان واسش عزا داری کنن .. -نه   نههههههه خدای من اونا کشتنش .. نستوه من نمی خواستم بمیری ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر