ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

خانه مادربزرگ

راستی آن روز ها کجا رفتند . آن سوی ابرهای اندیشه .. آن سوی خورشید خیال و من به کوچه کودکی هایم می روم . اینک نه از مادربزرگ نشانیست و نه از خانه مادربزرگ . مادر بزرگ ! کجایی بیدارشو . دیگر قصه هایی که پایانش شیرین باشد نمی خوانند . مادر بزرگ کجایی ! دیگر خانه ات را نمی بینم آن خانه قدیمی و نه کوچک که دهها خانه روی هم شده . دیگر تو را نمی بینم . بگو کجایی مادربزرگ . روحت بر کدامین بام پرواز می کند . چقدر دلم می خواهد به آن روز ها برگردم . به آن خانه ای که برایم چون قصری باشکوه بود . با طاقچه های قدیمی . باروز نامه هایی چسبانده بر دیوار هایش از دوران طلایی ایران زمین . از رویاهایی که زمانی واقعیت بود . مادر بزرگ خانه ات کجاست ؟/؟ دیگر آن را نمی بینم . آن حوض کهنه با ماهیهای قرمز .. گلهای شمعدانی کنار حوض ودرختانی که نمی توانم نامشان را ببرم کجا رفتند ؟/؟ کجا هستند ؟/؟ مادربزرگ نه تو مانده ای نه آن خانه نه علفهای کناره های سنگفرش ها که می گفتی آنها را نچینم .می گفتی علفها نفرین می کنند و من چقدر ار نفرین علفها می ترسیدم . مادر بزرگ دلم برای نوازشهایت تنگ شده . برای قصه گفتنهایت .. از خود گفتنهایت .. از به زور به پیرمردی شوهر دادنت .. از مار دردست گرفتن و از موش ترسیدنت .. مادر بزرگ دلم تنگ است .. بازهم برایم قصه بگو .. چقدر دلم تنگ است . برای خوابیدن زیر آن کرسی که با زغال گرمش می نمودی . که  اگر سر به زیر لحافش می گذاشتم تا یک روز سردرد م را تضیمن می نمود و دیگر نمی توانستم چیزی بخورم .. مادربزرگ کجایی ؟/؟ خانه ات کجاست ؟/؟ پنجره  هایش . آن شیشه های رنگی ودلهای بی رنگ یک رنگی کجا هستند .. بازهم برایم بگو از روزهایی که یخچال نبود و میوه ها را در ته چاه می گذاشتید .. بگو مادر بزرگ می خواهم از بوی هیمه های صفا بگویی از آتش بدون دود .. از دود های آتشین .. چقدر دلم تنگ است . زندگی چیست . تو مرا بیش از همه بیش  از خودت و بیش از فرزندت , پدرم , دوستم می داشتی . دیگر علفها نفرین نمی کنند . هزار پاهایی نمی بینم که از من بگریزند . آن پستوی خانه گربه ها را هم نمی بینم . بچه گربه هایی با چشمانی بسته که برای باز شدن چشمانشان روز شماری می کردم . مادر گربه ها مهربان بود . وقتی به بچه هایش دست می زدم گازم نمی گرفت . به طرفم حمله نمی کرد . مادر بزرگ امروز گربه های وحشی مثل آدمهای وحشی زیاد شده اند . پستوی گربه ها درش همیشه باز بود . نمی دانم شاید آن انباری ته حیاط آپارتمان همان پستوی گربه ها باشد که درش را قفل زده اند . دیگر گربه ای هم در اینجا نیست . همه رفته اند . تنها آن کودکی که دهها سال پیش حتی به آینده امروز نمی اندیشید امروز اینجا در کنار آپارتمانها ایستاده و به گذشته امروز می اندیشد . من چه بودم چه هستم و چه خواهم شد ؟/؟! مادر بزرگ دلها همه پر خون است .. . کاش هر گز مرگی نبود . جدایی را احساس نمی کردیم تا باز هم برایم از نفرین علفها می گفتی . تا باز هم برایم از محبت روزگاران گذشته می خواندی .. مادربزرگ به یاد می آوری وقتی که خواندن آموختم برایت قصه قاسم طنبوری را می خواندم ؟/؟ همان که در بغداد زندگی می کرد و کفشهای پاره ای داشت که عاشقش بود ؟/؟ همان که بعد ها کفشهای میرزا نوروزش کرده اند ؟/؟ مادر بزرگ فراموشم نشده که چگونه مرا با تعزیه و نمایش یزید و طفلان مسلم و عاشورا آشنا کردی .. وای که چقدر از تماشای شکم گنده های صحرای کربلا وحشت می کردم ولی بعد ها عادت کردم . می گفتند یزید قرمز می پوشید . قرمز رنگ یزیده .. ولی بعدا خودم قرمزی شدم . همان روز ها بود که قرمزی شدم با این که رنگ آبی را هم دوست داشتم . هنوز مزه اون خوراکی های خوشمزه ای را که از سفره های مذهبی برای من کنار می گذاشتی را احساس می کنم . مادر بزرگ قربون اون سادگیت .. من آخوند چه می شناختم که منو با خودت می بردی روضه .. اوخ که چقدر حوصله ام سر می رفت ولی نون خشک و خرما و نون سوخاریهاش بدک نبود . اما حوصله این آخوندای شکم گنده رو که بعدا تا چند سالی فکر می کردم آدم حسابی هستند نداشتم . آخوندایی که بیشتر مردم کسرشون بود بهشون یه سلام هم بکنند . حالا هم دوباره همون شده ولی خب یه تنفر هم بهش اضافه شده و چند تا لعنت . بگذریم مادر بزرگ بی خود احساس و نوشته رو کثیفش نکنیم .  حالا می فهمم که چقدر دوستم داشتی . وقتی که چند روز بهت سر نمی زدم مثل بچه ها واسم ناز می کردی . شکایت می کردی . اون وقت من می شدم بابا بزرگ . هنوز اون بوی عطر و گلاب تو رو حس می کنم وقتی که سرمو میذاشتم رو سینه ات و گاهی به همون صورت می خوابیدم . مادر بزرگ به من بگو تو و اون روزا کجایین ؟/؟ با خودت بردیش ؟/؟ اون درختا اون خونه قدیمی شمعدونی ها علفها بچه گربه ها گنجشکها کجا هستند ؟/؟ صدای گنجشکهایی روکه  دوازده ماه سال می شنیدم . ولی حواسم به پرستوها بود . اونا با بهار بر می گشتند . واسه همین بود که من بهار رو خیلی دوست داشتم . منتظر بودم اونا بر گردند . با خس و خاشاک نه اون خس و خاشاکی که اون خس و خاشاکه می گفت واسه خودشون لونه می ساختند . چقدر لذت می بردم که می دیدم لونه ها یواش یواش ساخته میشن و یهو بزرگ میشن . بچه پرستوها که به دنیا میومدند انگاری که بچه های خودم باشن .. دنیا مال من و بهار بود . دوست نداشتم بارون بیاد ولی وقتی که بارون می بارید یه گوشه اتاق کز می کردم و از درو پنجره نما به بیرون نگاه کرده لذت می بردم از این که داره بارون میاد و سر من نمی باره . از سقف درختا و از سقف آسمون چکه چکه کردن آبو می دیدم .. وقتی که قطره های آب حباب و موج درست می کردند .. منم شروع می کردم به خوندن مجله های قدیمی دهه پنجاه و چهل و حتی سی که یه بنده خدایی اونا رو تو یه صندوق نگه داری می کرد که بعدا خیلی از اونا رو به سبزی فروش و نخود فروش فروختند که کاش این کارو نمی کردند . مجله هایی مثل جوانان ..زن روز اطلاعات هفتگی سپید و سیاه دختران و پسران و چند روزنامه خیلی قدیمی دیگه مال اواخر رضاشاهی و اوایل محمد رضا شاهی و مجلات فکاهی توفیق .. در اطلاعات هفتگی سال 51 بود که خوندم ولیعهد (رضاشاه دوم )پرسپولیسیه . خوشحال شده بودم از این که مثل خودمه .ولی اون سالها بود که از ایران رفته بود . این مجله شو تا چند وقت پیش داشتم که نمی دونم کجا غیبش زد . ..از بارون به کجا رسیدیم . دختر همسایه و هم بازی کودکی رو گاهی وقتا می بینم . خونه اونا هم خراب و آپارتمان شده .. مادربزرگ اون وقتا می گفتی اگه دوست داری واست برم خواستگاری دخترهمسایه .. خوشم میومد ولی خجالت می کشیدم . آخه من چه می دونستم عروسی چیه .. فقط از لباس عروس خیلی خوشم میومد .... خیلی دوستم داشتی  که از این حرفا می زد ی . آخه یه بچه رو چه به این حرفا . ولی دختر خوبی بود . حالا واسه خودش چند تا بچه داره . هنوز اون دور و بر یکی دو تا خونه قدیمی می بینم . اونا هم مثل من یه جورین . شاید با چشم اونا بشه اینجا رو بهتر دید . دستمو به روی آجر قدیمی  کشیدم . بچه که بودم رو این دیوار خیلی دست می کشیدم . آروم بودم . سرم تو لاک خودم بود . می خوندم و می نوشتم . خورشید طلایی , آسمون آبی , پرنده های خونه مادربزرگ .. گلهای شمعدونی رو یه جور دیگه ای می دیدم . بوی کهنه روزنامه ها عکسای هنر پیشه های قدیمی .. اون وقتا که گوگوش موهاش صاف بود و بلند و بعدش کوتاهش کرد و به مدل گوگوشی معروف شد .. همه اینا رو می خوندم و به شعر ترانه ای رسیده بودم که در مورد بانوی شماره یک این سر زمین می خوند بانوی ما بانوی ما بانوی شعر و قصه ها ... که بعد ها در یه تفسیری اشتباها از این شعر به عنوان بانوی شهر قصه ها یاد کرده بودم . شاید از اونجایی که می خواستم واسم یه رویا باشه همچین چیزی واسه لحظاتی به ذهنم رسیده بود . . مادر بزرگ خوشگل من همیشه روسریتو یه جور خاصی می بستی  . قدش کوتاه بود و یه پیژامه کوتاه پات می کرد ی . یه بار که خیلی از بزرگتر از بچه ها شدم  یکی از پیژامه ها رو پام کردم .. وای پسر تا زانوم می رسید . به قول خشایار مستوفی در فیلم زیر آسمان شهر شده بود مدل برمودایی . دیگه از زنای پیری که غروبا یه گوشه ای بشینن و پشت سر بقیه حرف بزنن خبری نبود . چه کیفی می کردند از غیبتهاشون . لذت می بردند . جون می گرفتند . گوشت تنشون می شد . ..آره مادربزرگ خیلی کم می رفت دم در تا پیش این زنا بشینه . هر وقت هم که من میومدم اونجا و اگه دم در بود تا منو می دید میومد خونه . یه خورده تو کوچه مادر بزرگ راه رفتم و از بغل هم واحد هایی رو که ساخته شده بود می دیدم .. هر واحدی رو یه تصوری ازش داشتم .. اونایی که طبقه اول بودند رو راحت تر می شددرمقایسه با فضای گذشته اش یه فکری کرد  .. این قسمت حیاطش بوده ..اونجا هم اتاق خیلی قدیمی با یه صندوقچه پر از روز نامه های کهنه .. مادربزرگ کجایی دلم گرفته .. مدتیه که به خوابم نمیای . باهام قهری ؟/؟  واسه اینه که من زیاد سر خاکت نمیام ؟/؟ آخه دلم می گیره . میگن آدما وقتی که می میرن روحشون مثل یه پرنده از قفس تن پر می کشه هرجا دلش بخواد میره . اگه صداش کنی صداتو می شنوه . مامان بزرگ منم حالا صدات می کنم . وایسا ببین چقدر دلم واست تنگ شده ؟/؟ راستش من  هنوز از مردن می ترسم . چرا مثل بعضی ها  به دروغ بگم که نمی ترسم . حالا دیگه خیلی بزرگ شدم . بچه ام از من اون موقع ها خیلی بزرگتره .. حتی حالا که می خوام اینجا وایسم و به اون روز ها فکر کنم همش از این می ترسم که یکی رد شه و بگه این پاک باخته دیگه کیه اینجا وایساده . حتما یکیه که به عشقش نرسیده و عین دیوونه ها داره پرسه می زنه .. مادر بزرگ گاهی خواب اون وقتا رو می بینم . صدای جیر جیرک ها رو می شنوم . دلم واسه خوابیدن تو اون پشه بند های قدیمی تنگ شده .. خواب اونا رو هم می بینم . چند بار بهت گفتم مامان بزرگ چند ساله که  حشره کش برقی و قرصش پشه ها رو می پرونه تو هنوز میری تو پشه بند ؟/؟...... دیدم چند تا آدم بزرگ از در خونه مادر بزرگ که حالا جدید جدید شده اومدن بیرون .. آدم بزرگ که چه عرض کنم  از من کوچیکتر بودند ولی من هنوز همون حس کودکی رو داشتم . شاید واسه همین بود که همه رو بزرگتر از خودم می دیدم . مادر بزرگ من دارم میرم . من پیاده دارم میرم و تو با هواپیما . زیر آسمون هر جای این کره خاکی می تونی باشی . شماره تلفن تو رو گرفته واست زنگ زدم . اگه صدامو شنیدی امشب بیا به خوابم .. می دونم هرجا باشی صدامو می شنوی .  اگه از اون طرف خبرای خوب داری واسم تعریف کن . یه جوری بگو که من از پرواز نترسم .. مامان بزرگ یادت باشه وقتی اومدم طرفت هوامو داشته باشی . یه کاری کن که زیاد احساس غربت نکنم .. آخه سالهاست که با محیط خودت آشنایی .. دیگه یواش یواش داشت می زد به سرم . چند سالی می شد که دور و بر خونه مادر بزرگ آفتابی نشده بودم .. رفته رفته از کوچه دور شدم و از اونجایی که ته دلم فکر نمی کردم مردنی باشم معلوم نبودواسه چند سال دیگه میام به این کوچه تا دوباره خونه نو شده مادر بزرگو از نزدیک ببینم .... پایان .. نویسنده ... ایرانی 

8 نظرات:

ایرانی گفت...

بادرود به همه خوانندگان نازنین و دوست داشتنی و مهربان ! بازم مثل چند هفته اخیر داستانهای جمعه رو چند ساعتی زودتر منتشرش کردم تا شما عزیزان گل این آخر هفته ای رو فرصت بیشتری برای مطالعه داشته باشین . دوستتان دارم دوستان عزیز و دوست داشتنی ! شاد و تندرست و همیشه خندان باشید ...ایرانی

ایرانی گفت...

آره داداش گلم ! در ذیل داستانهای خواهر خوب و خوشگلم , فقط یک مرد 110 و هرکی به هر کی 81 برات پیام گذاشتم . در خصوص داستان خواهر ...گفته بودم که این داستان تا قسمت 6 اون نوشته شده که حداکثر در قسمت 8 به پایان می رسه . دو تا پیام بعدی هردو یکین و من تکراری آوردم . یه پیام هم در اونجا برای احسان عزیز گذاشته بودم که در سایت لوتی منتشر کنی و اینجا هم جا داره یه تشکری از رامین 18 ساله داشته باشم ....با سپاس از رامین 18 ساله نازنین که به من عنایت داشته با مطالعه آثارم به من افتخار داده ای و حتی در ذیل داستانهای تولدی دوباره و نقاب انتقام لینک عکس و فیلم قرار داده ای . و از همه خوانندگانی که وقتشونو صرف خوندن نوشته هام می کنن ممنونم حتی اونایی که نظر نمیدن و به خصوص اونایی که نظر میدن . همه شما را دوست داشته حتی اگر انتقادی هم داشته باشید و بیان نمایید که با نظرات شماست که بهتر و بیشتر با نقاط ضعف و مثبت خود آشنا می گردیم . ایام به کامتان باد ...ایرانی

ایرانی گفت...

این متن خانه مادر بزرگ همان طور که مشخصه خاطره و احساس خودمه . همین یکی دوروز پیش نوشتمش . الیته هر بار بخوام یه چیزی در این مورد بنویسم جمله بندیهاش ممکنه با نوشته قبل تفاوتهایی داشته باشه . جا داشت خیلی مفصل تر می نوشتم ولی از حوصله جوانان امروزی خارجه که بخوان این همه مطلب از گذشته ها بخونن . گذشته هایی که شاید هیچ پیوندی باهاش نداشته باشن . ولی امروزی که درش هستیم فردا واسه ما یه خاطره میشه . آخر متن از شماره تلفن مادر بزرگ صحبت کردم ..همون صدای ما آدماست که ارواح می شنوند و نمی تونن جواب بدن مگر آن که به خواب ما بیان . شاد باشید و خوابای خوش ببینید . ..ایرانی

ایرانی گفت...

آره داداش گرامی این پاسخی بوده به پیام احسان عزیز در داستان آبی عشق شاید تنظیم نوشته ام به صورتی بوده است که قبلا نخوانده باشی ...
احسان عزیز و با محبت به خاطر پیامهای گرم و پرشورت بی نهایت ممنونم . من هم دوست دارم در حدی تلاش کنم که شرمنده محبت دوستان و همراهان عزیزی چون تو نگردم . داستانهایی را که تا کنون در مدت این 21 ماه اخیر نوشته ام آن قدر زیاد است که اگر دو ماه شبانه روز بنشینی و بخوانی به انتها نمی رسد . آره داداش عزیز زحمت انتشار آن را به تدریج در سایت لوتی کشیده و در تاپیک داستانهای تک قسمتی و دنباله دار هم داستانهایی هست که شاید تا حدودی راضیت نماید . حتی داستانهای عاشقانه و متون پر احساس ..ضمنا داستان ندای عشق را که من آن را بهترین اثر خود می دانم در بخش تالار ادبی وداستانهای سایت لوتی هم توسط کینگ صفر پنج عزیز منتشر گردیده است .با همه اینها باز هم سعی خود را خواهم کرد که در جهت رضایت تو عزیز دوست داشتنی و سایر گلهای نازنین در هر سایت و هر جای دیگر گامهای موثر تری بردارم . مطمئن باش نظیر داستانهایی که از آن نام بردی و شاید با کیفیت تر از آن , آن قدر زیاد است که برای مطالعه آن ها وقت کم می آوری . به خود می بالم که حامیان با فر هنگی چون تو دارم که به من انگیزه نوشتن و بهتر نوشتن می دهد . کم و کاستیها را به بزرگواری خود ببخش برای تو و همه خوانندگان عزیز آرزوی موفقیت و سر بلندی می نمایم . درود بر ایران و ایرانی ..برافراشته باد پرچم سه رنگ سبز و سفید و سرخ شیر و خورشید نشان که در آن نشانی از آرم بت پرستان هندی نباشد ...ایرانی

دلفین گفت...

دمت گرم عالی بود

ایرانی گفت...

سپاسگزارم دلفین گلم آخر هفته خوبی داشته باشی ...ایرانی

رضا بمب گفت...

ايرانو جون جمعه ها مرخصي ميري؟

ایرانی گفت...

با سلام به آقا رضای گل .. من تقریبا تمام کار های وبلاگ رو در خونه انجام میدم و فقط اگه جمعه ها خونه باشم حدود ساعت پنج بعد ازظهر معمولا میرم خونه پدرم و چند ساعت اونجام البته خانوادگی . این چند ساعت رو نمی تونم وارد نت بشم .یعنی میشه غروب جمعه و قسمتی از اوایل شب .. شاد و سربلند باشی ...ایرانی

 

ابزار وبمستر