ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

نقاب انتقام 20

بهشته اومد بهم سر بزنه که ببینه حالم چطوره .. نمی دونم چرا اون تا این حد نگرانم بود . شاید دلش می خواست اون کاری رو که در حق من انجام داده نهایت خوشی داشته باشه .. ممکنه بهم علاقه پیدا کرده باشه ؟/؟ من که دیگه عشق هیچ دختری رو باور ندارم . تازه اونم که نمی دونه وضعم خوبه . یعنی میدونه ؟/؟ اگه خوب باشه .. نه .. نه .. همه دخترا مثل همن . ولی خواهر ناز و دوست داشتنی من که این طور نبود . مامان منم که این طور نبود . وقتی که سها همدمم بود و یه جورایی اونو شریک و مرهم خودم می دونستم تا حدودی تونسته بودم با درد هام کنار بیام ولی حالا یه چیزی همش به قلبم چنگ مینداخت . -بهشته میای با هم بریم بیرون ؟/؟ من دلم گرفته ؟/؟ -من روانشناس نیستم . -خیلی خشنی دختر -ولی نه به سختی تو -مگه من چه حرکتی انجام دادم که فکر می کنی خیلی سختم -بگو چه حرکتی انجام ندادی -میای ؟/؟ -درس دارم -میریم وکیل آباد .. شاندیز .. طرقبه .. هرجا که بخوای -تا وکیل آبادو باهات میام .. خواستم که با بنز بریم ولی اون گفت بهتره معمولی تر بریم من این جوری راحت ترم -دختر! همه دخترا آرزوشونه که اینجوری برن بیرون -ولی من بیشتر به صاحب ماشین فکر می کنم تا خود ماشین .. یه لحظه این حرفش منو به فکر فرو برد . چرا این حرفو زده . چرا . شاید می خواست کلی بگه که ارزش و شخصیت انسانها رو در خودشون باید جست نه در امکانات مالیشون . -ببین سهراب خان .. -بگو سهراب این جوری بهتره - از اینجا تا سه راه  و بلوار وکیل آباد سیصد چهار صد متره .. میریم و با اتوبوس شرکت واحد میریم .. اون موقع تازه ریل های آهنو وسط بلوار کار گذاشته بودند و هنوز راه آهن شهری و مترو واز این بر نامه ها نبود . -حالا میشه نه حرف تو باشه نه حرف من ؟/؟ من با این وضعیتم که اتوبوس سوار بشو نیستم .. با تاکسی تلفنی میریم .. کاش یه ماشین دیگه میاوردم که خانوم خانوما سختش نباشه . ببینم بهشته چطوره  این دفعه با شتر بریم بیرون -این آخرین باره .. چون دوست دارم تو حالت خوب شه دارم میام . با هم رفتیم .. خیلی ازشهر بازی خوشش میومد . من به خاطر حالم نتونستم زیاد همراهیش کنم .  در یکی از این رستورانهای داخل پارک و در فضای بیرونی اون شام خوردیم . اون از خونواده اش واسم گفت . از این که پدرش کارمنده و مادرش خونه دار . دو تا برادر داره از خودش کوچیکتر که هر دو تاشون دبیرستان درس می خونند . یه خونه کوچیک هم تو وسط شهر تهرون دارند . -خب این جوری که میگی با این شرایط زندگی تو تهرون باید خیلی سخت باشه -آره ولی بابام اون وقتا که اتوبوس ارزون تر بود از گوشه و کنار وام گرفت مامان طلاهاشو فروخت و نصف یه اتوبوسو واسه خودش ردیف کرد و اونو داد دست راننده .. پیش می بریم . وقتی تو صورت بهشته خیره شدم حس کردم یه صداقتی تو چهره اش وجود داره که نمی تونه گرایش منفی به چیزی پیدا کنه و یا نقش و هدف بدی داشته باشه .. یه خورده که فکر کردم دیدم همین عقیده رو در مورد سها هم داشتم ولی درمورد سها خیلی زود قضاوت کرده تصمیم گرفته بودم اما بهشته رو روز ها می شد که به یک حالت می دیدم . اون همونی بود که چند روز پیش دیده بودمش . شاید اون فرستاده ای از بهشت بود . آرایش صورتش خیلی ملایم بود . وقتی که می خندید انگار تمام صورتش می خندید . براش چند تا جوک تعریف کردم با این که حوصله جوک گفتن نداشتم . ولی واسش گفتم تا از خنده هاش لذت ببرم . وقتی از بالای تپه ها به طرف پایین میومدیم یه دختری رو دیدم که در حال دویدن به طرف پایین بود .. یه پسری هم که ازش کو چیکتر بود و با فاصله از اون آروم تر میومد فریاد می زد لیلی یواش تر زمین می خوری .. .. یادم میومد همچین موقعیتی رو من و خواهرم لیلی هم داشتیم  منم بهش همین جمله رو گفتم .. سرمو به درختی در همون نزدیکی تکیه دادم و دوباره به یاد خواهرم اشک ریختم . نمی دونم چرا بیشتر اونو به خاطرم می آوردم . شاید واسه این که عزیز بابام بود . شاید واسه این که فکر می کردم اون یه خورده حسادت رو هم نباید نسبت بهش می داشتم .. -چی شده سهراب یاد چیزی افتادی ؟/؟ -منم به لیلی خودم همینو گفته بودم . خودم متوجه نبودم دارم چیکار می کنم سرمو گذاشته بودم رو شونه های بهشته و زار زار گریه می کردم . یه وقتی به خود اومده و حس کردم که شاید سختش باشه . حالا این بهشته بود که با تیکه پراکنی های خودش می خواست شادم کنه . خلاف اونچه که فکر می کردم اونم دختر شاد و اهل بگو بخند بود . با هم از ستاره ها گفتیم . از قصه های شب سیاه .. از غصه های ناتموم .. از شادیهایی که می تونه این سیاهی ها و غصه ها رو ازبین ببره . احساس کردم که اون می تونه آرومم کنه . ولی هنوز یه احساسی بهم می گفت که شاید مهربونی هاش یه کلک باشه .. .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

8 نظرات:

ایرانی گفت...

این داستان 59 قسمته که خیلی زیبا هستش.

ایرانی گفت...

خیلی خنده داره اون پیام بالا رو من ندادم . یکی داده به اسم ایرانی یا اصلا شاید خودش یک ایرانی دیگه باشه .. متوجه منظورش هم نشدم چیه کدوم داستانو میگه من نفهمیدم چون این داستان نقاب انتقام که به نویسندگی منه فعلا تا قسمت 22 اون که دو قسمت دیگه باشه روآماده کرده دارم و بقیه رو ننوشتم .. نمی دونم طرف شوخی داشته یا با یه داستان دیگه اشتباه گرفته ..درهر حال از اونجایی که پیام بالا که به اسم ایرانی برای من ارسال شد محترمانه بوده بنده هم به احترام ارسال کننده منتشرش کردم . دوست خوب من شاد و سربلند باشی ممنونم از پیامت ...ایرانی

دلفین گفت...

داداشی مرسی عالی بود اگه یادت باشه یکی هم بود که به جای من میود نظر میداد اون بنده خدا هم اصلا بی احترامی نکرد

ایرانی گفت...

کاملا یادمه دلفین عزیز ! ولی در اینجا چون من خودم نظرات را منتشر می کنم از همون اول می دونم چی به چیه که خودم باید سر خودم کلاه بذارم . ببین چقدر چقدر خواننده عزیزمو دوست دارم ...ایرانی

محمدرضا گفت...

سلام ایرانی عزیز..خسته نباشی....بخاطر درسام دیگه زیاد نمی تونم بیام...خیلی زیبا بود....

ایرانی گفت...

سلام بر تو محمد رضای عزیز درستو بخون که واجب تر از این داستانهاست .. داستانها رو هم می تونی سر فرصت و هر وقت سوار بر درسهات شدی بخونی .. اوضاع تورا کاملا درک می کنم و ممنونم که با همه مشکلاتت هر چند اندک ولی به یاد من و این مجموعه ای به دنیایی می ارزد . پاینده باشی ...ایرانی

Saeed_2012 گفت...

سلام ایرانی عزیز
خیلی داستانش داره قشنگ میشه
فقد ایرانی جان اگه میشه یکم بیشتر بنویس این داستان رو :D
ممنون و خسته نباشید

ایرانی گفت...

درود بر تو سعید جان سپاسگزارم از پیام گرم و دلنشینت .. فعلا که هفته ای دوبار منتشرش می کنم . همین حالا دو قسمت جلوترشو نوشته دارم ولی خب از اونجایی که داستانهای دیگه هم هستند و فرصت هم باید بشه من اکثرا شرمنده شما عزیزان گل و دوست داشتنی ام میشم ولی سعی خودمو می کنم . سعید عزیز شاد و سربلند باشی ...ایرانی

 

ابزار وبمستر