ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آبی عشق 30

رفته رفته برای اونایی که تو حاشیه قرار داشتند آبها از آسیاب افتاد . اما درد این قضیه رو دل نسیم و نستوه هر دو نشست . نسیم به تنها چیزی که فکر نمی کرد قضیه ازدواج نافرجام و سر نگرفته اش با غفور بود . چون در یه حالت بحرانی تسلیم تصمیم دیگران شده بود . اون از دخترا زده شده بود و نسیم به تنها چیزی که فکر نمی کرد این بود که روزی عاشق شه و ازدواج کنه .دوتایی شون با همه بحران فکری که داشتند درساشونو به خوبی می خوندند و رشته تحصیلی شون در دانشگاه نرم افزاری کامپیوتر بود. نسیم دوسال بعد از نستوه وارد دانشگاه شده بود . نستوه پس از فارغ التحصیل شدن در کارشناسی ارشد همین رشته پذیرفته شد و در دانشگاه هم بهترین نمراتو داشت . و اون قدر زبر و زرنگ بود که  واسه دکترا هم پذیرفته شد . هفته ای یکی دوروز هم به تهران می رفت تا درسشو اونجا ادامه بده ولی یه چیزی تو مایه های استاد یار شده و در دانشگاه آزاد بابل تدریس می کرد . سالها گذشته بود از اون ماجراهای اول جوونی که بین اون و نسیم پیش اومده بودکه به عنوان یک خاطره تلخ  با شیرینی کوتاه آغاز آشنایی تودلش مونده بود . بارها و بار ها نسیمو از دور دیده بود . دیگه بین اونا نه حرفی بود و نه کلامی .. رابطه خانوادگی اونا قطع نشده بود ولی مثل سابق با هم رفت و آمد نداشتند . فقط پدرها گاه با هم می نشستند و تفریحی دود و دمی داشتند . خونواده نستوه هم بیشتر ییلاق و قشلاق می کردند و حالا سه تا خونه داشتند ولی پسر بیشتر وقتشو در شمال می گذروند . چون محل کارش همین جا بود و محل عشقش . کسی که پس ازسالها همچنان دوستش داشت و منتظر بود که شاید روزی بر گرده ولی حس کرده بود که همه اینها خواب و خیالی بیش نیست . شبیه یک رویاست . کسی که اگه دوست داشت با اون بمونه سالها پیش این کارو باهاش انجام نمی داد . ونسیم   می دونست و حس می کرد که هیچوقت روزی رو نمی بینه که دوباره با اولین عشق زندگیش باشه . کسی که بهش خیانت کرده بود و با یکی دیگه بود . می دونست که اگه گذشتی هم می داشت پسر باز هم بهش خیانت می کرد . چون اون با غرورناشی از زیبایی خودش به یکی دو تا دختر قانع نبود . با این حال هر وقت نستوه رو از دور می دید قلبش می لرزید ولی سرشو مینداخت پایین وسعی می کرد پسر که حالا واسه خودش مردی شده بود صورتشو نبینه .. نستوه استاد دانشجویان دانشگاه آزاد بود . درسای مربوط به نرم افزاری رو تدریس می کرد . می دونست که این دانشگاهها اون کیفیتی رو که در امرآموزش باید داشته باشه نداره ولی راستش دانشگاه سراسری هم تازگیها تقریبا همین وضعیتو پیدا کرده بود و کمتر به کیفیت کار اهمیت می دادند . دانشجوها بیشتر به دنبال مدرک بودند . دانشگاه پیام نور هم که بار علمی بسیار قوی تری از این دو تا دانشگاه داشت و داره بیشتر به درد درسهای تئوری می خورد و تازه خیلی ها از این دانشگاه فراری بودند . یه سری به خاطر تنبلی در درس خوندن .. بعضی ها واسه این که دوست داشتند از خونه شون دور باشند و برن جایی که هم فال باشه و هم تماشا .. درهرحال نستوه بیش از اونی که بخواد سعی کنه یک استاد باشه دوست داشت یک روانشناس باشه ..  اون خیلی سریع به اینجا رسیده بود .. می دونست یه دانشجو چی می خواد و چه عواملی می تونه اونو به استاد نزدیک ترش کنه .. کلاسهایی داشت که یکسره از دانشجویان پسر و یا دختر تشکیل می شدند و بعضی درسا هم به علت کم بودن تعداد یکی از این دو گروه کلاسها مختلط بود . اوایل یه سری سعی داشتند اونو دست بندازن ولی اون با متانت با همه بر خورد می کرد . سعی می کرد نقش یک دوست و یک برادر بزرگتر رو براشون بازی کنه . اونا رو از امتحان پایان ترم نترسونه . مطالب مفید ترو براشون خلاصه می کرد و بهشون جزوه می داد .. با اونا بیشتر عملی کار می کرد . دوست داشت یه چیزی یاد بگیرن که وقتی از در دانشگاه میرن بیرون یه فرقی با اونایی که در این رشته درس نخونده داشته باشن . یواش یواش همه بهش علاقمند شدند . حتی اونایی که کارشون مزه پراکنی ومسخره کردن بود شرمنده اخلاقش شدند . دوست نداشتند که خجالت زده استاد نستوه بشن .. حتی خیلی از دخترا ی دانشجو که اختلاف سنی شش هفت ساله رو چیزی نمی دونستند عاشقش شده بودند ولی می دونستند که این جور دوست داشتنا فایده ای نداره .. اما یه دختری بود به اسم مهری .. اون دانشجو نبود . اونم مثل نستوه استاد بود و هم رشته اون . اونم یه جورایی از استاد جدید خوشش میومد . مهری هم در مرحله کارشناسی هم دوره و هم دانشگاهی نستوه بود . با رفتار و حرکاتش به خوبی آشنایی داشت . می دید که نستوه سرش تو لاک خودشه و به دخترای دیگه توجهی نداره . یه غمی رو تو صورت نستوه می دید . انگار که همون غم اونو از همه و به خصوص از دخترا گریزون می کنه . وقتی نستوه رو  به عنوان همکارش در کنار خودش دید از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه . بعد از چند سال اونو یه بار دیگه نزدیک خودش می دید . حس کرد که این نمی تونه یه تصادف باشه . از این نگران بود که نکنه نستونه نتونه با بقیه تعامل داشته باشه .. ولی  دیری نگذشت که اون متوجه شد که استاد جدید خیلی راحت تر و بهتر از بقیه می تونه با همه کنار بیاد ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

2 نظرات:

ناشناس گفت...

خیلی کوتاه نوشته بودی قبلا بیشتر مینوشتی

ایرانی گفت...

دوست آشناو خوبم سلام شاید یکی دو خط کم و زیاد شده باشه ولی اندازه دستمه .. راستش من خودم از این داستان خیلی خوشم میاد و در ذهنم دارم که اونو خیلی بهتر از اینها هم بنویسم . ولی چیکار میشه کرد بر و بچه های سایت بیشتر داستانهای سکسی رو قبول دارن و من و شما در اقلیت هستیم . با این حال اگه جا و روزنه ای باشه بیشتر می نویسم . عاشق این داستانها هستم و داستانهای سکسی دیگه خیلی از سوژه هاش کلیشه ای و یکنواخت شده ..در هر حال ممنونم از پیامت و حتما در صورت امکان به آن توجه یا توجه بیشتری خواهم کرد . کامروا باشی ...ایرانی

 

ابزار وبمستر