ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آبی عشق 28

نسیم به فضایی رسیده بود که  یه چند تایی از مهمونای درجه یک و اصلی ها قرار داشتند . یه سری گریه کنان اومدن طرفش .. -دختر کی بهت گفته خبر دار شدی -مادربرات بمیره که این جوری روز عروسیت سیاه بخت نشده باشی .. نسیم سر در نمی آورد چی شده . اینا چرا واسه نستوه دلسوزی می کنن  ؟/؟ چرا مادر غفور داره خودشو می کشه ؟/؟ پدر غفور خیلی داغون و وحشت زده نشون می داد . حالتی داشت که انگار هر لحظه می خوا د از دست یکی در بره . لحظاتی بعد فهمید که غفور مرده .. تا ساعتی فکر می کرد تصادف کرده . یه لحظه دلش سوخت . اون از این که مردی که می خواست شوهرش بشه مرده احساس خاصی نداشت . چون اصلا هیچ حسی به اون نداشت . اون در آخرین لحظات از ازدواجش با غفور منصرف شده بود و حالا که اون مرده بود دیگه زبونش بند اومده بود و زشت بود که بگه من نمی خواستم با پسر شما با این مردی که بهش علاقه ای ندارم ازدواج کنم . داشت به طرف درخروجی می رفت تا ببینه چه بلایی سر نستوه اومده -نسرین دخترم بدو دنبال خواهرت . نذار اون کار دست خودش بده . یهو دیدی خودشو انداخت زیر ماشین بیچاره شدیم . قسمتش این طور بوده . عیبی نداره . اون هنوز جوونه . حیف اون پسر نازنین مردم که باید زیر خروار ها خاک بخوابه . دوساعت نگذشته بود که تنفر جای ترحم رو گرفت . همه چیز بر ملا شد . مامورا ریختند به محفل عزا و خونواده غفور و خیلی ها رو بردند . حتی نسیمو . اون می خواست به طرف خونه نستوه بره و ببینه چه بر سر پسر بیچاره اومده . پس از این که نستوه رو زخمی و داغون در حاشیه جاده انداختند اون خودشو به آرومی به طرف جاده کشوند . می خواست خودشو بندازه وسط جاده تا به زندگی خودش خاتمه بده . واسش خیلی سخت بود که عشقشو بایکی دیگه و در آغوش یکی دیگه ببینه . هنوز خورشید غروب نکرده بود . هنوز گرمای آفتاب یه بعد از ظهر تابستونی رو احساس می کرد . ولی بدنش تا حدود زیادی سر د شده بود . خون زیادی ازش رفته و حتی جون نداشت که خودشو بندازه وسط ماشینا . خودشو کشوند به ابتدای جاده . خونواده نستوه که دیدند پسرشون به تلفن جوابی نمیده نگران شده خودشونو رسوندند به خونه .. یه لحظه نازی نستوه رو دید که داره به طرف وسط جاده حرکت می کنه -نههههههه داداشششششش نهههههههه .... درست در آخرین لحظه ای که می خواست خودشو بندازه وسط جاده اون خودشو انداخت رو برادرش . هرچند ماشینا متوجه یه جسم بیجانی شده بودند و قبل از این که نستوه بخواد حرکتی کنه خیلی ها ترمز زده بودند . پسر بیجان شده بود . ...... به غیر از خونواده غفور بقیه مهمونا و فامیلای نسیم و خودشو آزاد کردند . نسیم خودشو رسوند به خونه نستوه . -خواهر تو چت شده .؟/؟ زده به سرت ؟/؟ از یه طرف اونی رو که می خواستی بهش بله بگی مرده و هنوز هیچی نشده داری میری دنبال عشق قبلی ات ؟/؟ مخت تاب گرفته نسیم -ولم کن نسرین . یک قاچاقچی آدمکش نامرد می خواست شوهرم شه و من نمی دونستم اون چقدر پسته .. تازه من که شب خواستگاری بهش بله نگفته بودم . من پس از سالها هنوز تو شوک جدایی از اونم .. نسرین من هنوز دوستش دارم ولی نمی تونم و نمی خوام باهاش باشم . کمکم کن . من نمی دونم اون افغانی ها نستوه رو کشتنش یا نه . همین که زنده باشه واسم کافیه . خواهش می کنم یه خبری ازش واسم بیار . دارم دیوونه میشم . نمی خوام این حرفو بزنم . آدمی که جوونای مردمو  می کشت و رحم تو وجودش نبود همون بهتر که به درک واصل شد . اون به دوستاش گفته بود که نستوه رو بکشن . خیلی پست و نامرد بود . نسرین کمکم کن . کسی جواب نمیده .. کسی تو خونه نیست . دلم شور می زنه . کمکم کن .. خودشو انداخت تو بغل نسرین و گریه می کرد . من نمی خواستم اون بمیره . فقط بهش گفتم که قسم خوردم تا آخر عمرم با توی خیانتکار نباشم . چرا این مردا این قدر بدن . خودشون هر کاری بکنن ایرادی نداره ولی اونی رو که روش انگشت گذاشتن اگه بخواد با یکی دیگه باشه زمین و زمانو یه سره می کنن تا نتونه به خواسته اش برسه . هرچند من خودم داشتم عروسی ام با غفوررو بهم می زدم . نسرین از این جمله آخر نسیم چیزی نفهمید . فقط از این که خواهرشو این جور می دید خیلی ناراحت و گرفته بود . اونو برد به خونه شون ولی نسیم همون دم در نشسته بود و به جاده نگاه می کرد . از اون طرف نستوه رو برده بودن بیمارستان و یه سری کمکهای اولیه و باند پیچی روی دست و صورتش انجام شد و بهش سرم وصل کردند . با هیشکی حرف نمی زد . جواب هیشکی رو نمی داد . فقط هر چند لحظه درمیون یه اشکی از گوشه چشاش رو صورت و گونه هاش می غلتید . اشکهایی که در درونش سیل راه انداخته بودند . نمی تونست اون لحظات تلخ و دردناکی رو که همه در حال شادی و هلهله هستند تحمل کنه . این چهار نفر هنوز خبر نداشتند که چه بر سر غفور اومده . -داداش بگو چی شده . کی تو رو زده . چرا این جوری شدی ؟/؟ می دونم کار اون دختره عوضی بود . چرا خودتو به این روز انداختی . این همه دختر هست . خودم بهترینشو واست پیدا می کنم . نستوه فقط سرشو به علامت مخالفت تکون می داد . نازی طوری اونجا رو به آشوب کشیده بود که پدره تصمیم گرفت دخترشو ببره خونه . و مادره می خواست چند ساعتی رو پیش پسرش بمونه تا حالش بهتر شه . -بابا من همین جا پیش داداشم می مونم .  نوروز خان به زور دخترشو سوار ماشین کرد و چند کیلومتر از شهر دور شدند وقتی از ماشین پیاده شدند نسیم که یه لحظه اونا رو دید از خونه پرید بیرون . نسرین هم به دنبالش .. نازی هم از ماشین پیاده شد .. مثل پلنگی که داره شکارشو بر رسی می کنه نگاهشو انداخته بود به نسیم . -عروس خانوم این چه سر و وضعیه .. -نستوه کوش ؟/؟ حالش چه طوره ؟/؟ سالمه  ؟/؟ اون که طوریش نشده . راستشو بهم بگین .  نازی رفت جلو نسیم . یه لبخندی بهش زد تاطرف متوجه نقشه اش نشه دستشو آورد بالا و یکی گذاشت زیر گوش نسیم و قبل از این که اون رو زمین پرت شه دو تا دستاشو گذاشت رو سر نسیم و شروع کرد به کشیدن موهاش . -بدبخت عوضی آشغال آدمکش داداشم رفت به همونجایی که فرستادیش .  بیرحم تو که قلبشو شکستی .. واسه چی آخه -نه نه نازی .. نگو که اون مرده .. نه .. خواهش می کنم .  -کثافت عوضی شوهرت کو که تو این جور راحت داری فیلم بازی می کنی ؟/؟ ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر