ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

ازخواهر شوهر به هوو

من فقط می خواستم از خواهر شوهر سابقم انتقام بگیرم . من و شوهرم اسفندیار با عشق ازدواج کرده بودیم . من 25 سالم بود و اونم دوسالی ازم بزرگتر بود . از روز اول خواهر شوهرم الهام با این ازدواج مخالف بود ومانع زنی می کرد اما موفق نشد . شوهرم تنها پسر خونواده اش بود و خواهرهم  , همین یه دونه را داشت که ای کاش هرگز نمی داشت . خلاصه کلام من بچه دار نمی شدم . یه ایرادی داشتم که نمی تونستم بچه رو جنین رو خوب داخل شکم و رحمم نگه داری کنم . . بالاخره با خونریزی شدید و یه سری تغییرات دیگه چند بار دچار سقط جنین شدم . یه سری می گفتند که نطفه شوهرم قوی نیست . یه سری می گفتند برم خارج و عده ای هم می گفتند که اگه 9 ماه تمام لنگ در هوا باشم میشه یه کاریش کرد . بعد از مدتی که دیگه اصلا بار دار نمی شدم و به همون جاش هم نمی رسیدم . آزمایش چیز دقیقی رو نشون نمی داد . ربطی به چسبندگی رحم هم نداشت .. ولی همه دیگه می دونستن که من نازام یا نمی تونم بچه بیارم  در هر حال الهام اون قدر زیر پای شوهرم نشست و مثل خوره به جونش افتاد که باعث جدایی ماشد . شوهرش مرتضی هم از اون آدمای هیز و بد چش بود که از همون شب بله برون بهم نظر داشت و من از نگاش خوشم نمیومد . پس از ازدواج هم یکی دوبار به عناوین مختلف خودشو بهم چسبوند و من خودمو ازش دور کردم . گناه من این بود که خیلی فانتزی لباس تنم می کردم و بی خیال بودم . اما دلم صاف بود و سر سوزنی به شوهرم خیانت نمی کردم . آخرشم جوابمو گرفتم . حرفم این بود که چه اشکالی داره یه زن خیلی راحت اون چه رو که دوست داره تنش کنه و این مردبد چش و هیزه که باید مراقب خودش باشه . در هر حال الهام کارشو کرد . بعد از سه سال ازاسفندیار جدا شدم . قرار شد مهرمو قسطی بهم بده و خرجی هم بهم می داد . با همه شرایط من کنار اومده بود ولی من دوست نداشتم ازش جدا شم . زار می زدم گریه می کردم . حتی راضی بودم که دوباره ازدواج کنه ولی منو هم داشته باشه  یه بار هم نزدیک بود قبول کنه ولی الهام نذاشت .. اون 5 سال ازم بزرگتر بود و شوهرش 7 سال . الهام دو تا بچه داشت . یه پسر و یه دختر همش بچه ها رو به رخم می کشید این که اونا شیرینی زندگی هستند و بدون اونا زندگی لطفی نداره . من سه سال بعد از ازدواج از شوهرم جدا شدم ولی با خودم پیمان بستم که زهرمو بریزم . دورادور مراقب خونواده الهام بودم و از طریق یکی از دخترخاله هاش که دوست جون جونی من بود فهمیدم که الهام و بچه هاش و پدر و مادر شوهرش واسه یه هفته ای رو می خوان برن مشهد . من باید در این مدت نقشه امو عملی می کردم . می خواستم با شوهرش رو هم بریزم . خون جلو چشامو گرفته بود . دیگه هیچی نمی تونست مانعم شه . حتی حاضر بودم همه بفهمن که با مرتضی رابطه دارم . خسته شده بودم از بس اشک ریخته بودم . مرتضی نتونست با اونا بره مشهد چون یه کار اداری داشت . دیگه وقت رو تلف نکردم .. به محض این که پاشونو از تهرون گذاشتند بیرون رفتم خونه خواهر شوهرم . مرتضی خونه بود . می دونستم چه جوری دلشو ببرم . . یه استرچ پام کردم بایه مانتویی که مثلا مانتو بود ولی هر کی همونو می دید دیگه نیازی نبود که به اون قسمتای زیر ترش فکر کنه . یه تاپی هم تنم کرده بودم که سینه هامو می ترکوند . دیگه خیلی راحت و ریلکس تصمیممو گرفته بودم . انواع و اقسام رتوش کاریها رو روی خودم انجام دادم و با یه میکاپ عالی خوشگل تر از شب عروسی ام شدم . مرتضی هم خیلی خوش قیافه و خوش هیکل بود . من یکی که تا قبل از طلاق اصلا در ذهن خودم تصور فانتزیهایی رو نمی کردم که با یه مردی غیر از شوهرم باشم ولی این روزا خودمو عادت داده بودم به این که مرتضی داره منو می کنه و از بس حس انتقام در من قوی شده بود و به خودم تلقین کرده بودم که یه جورایی خودمم خوشم اومده بود که در اختیار شوهر خواهر شوهر اسبقم قرار بگیرم . آخ که چه حالی می داد و قیافه الهام چه تماشایی می شد وقتی که می فهمید شوهرش اونی نیست که فکر می کرده .. من داداششو چهار سال تمام قبل از ازدواج دوستش داشتم و بعدش هم بهش وفادار بودم .. بگذریم اون روز وقتی رفتم خونه شون طبق معمول با یه شلوارک و با یه زیر پیرهن رکابی یا همون بدون آستین بود . وقتی منو دید تعجب کرد . فکر کنم حتی واسه چند ثانیه هم منو نشناخته باشه .. یه خورده دستپاچه شده بود . -ببخشید آقا مرتضی یه چند کلام حرف باهاتون داشتم . -بفر مایید داخل خواهش می کنم . رفت و چند تا پاف ادکلن به خودش زد و بر گشت . از اون ملایم هایی که خیلی ازبوش خوشم میومد و منو به هوس می آورد . مانتومو در آوردم و اون بدون این که به حرفام توجه کنه فقط به من زل زده بود . راستش من خودمم نمی فهمیدم چی دارم میگم . فقط هر وقت مکث می کردم آخرین جمله ام به یادم می موند و اونم فکر کنم فقط همونو می شنید . همیشه هم در پایان حرفاش می گفت زندگی بالا پایین داره خودتونو ناراحت نکنین و این هم بگذرد . الهام اشتباه کرد . اسفندیار نباید تحریک میشد . -حالا من یه زن مطلقه هستم . همه به یه دید دیگه ای بهم نگاه می کنن . زنی بدون بچه بدون شوهر بدون عشق و امید .. یه لحظه طوری احساساتی شده بودم که به گریه افتادم . اینجا رو خارج از نقشه رفته بودم تو حس .. -سحر جان من که این جوری نبودم . هر کاری از دستم بر بیاد واست می کنم . می دونم خیلی خانومی .. من از همون اول بهت علاقه داشتم . -معلوم بود از نگاهت و از حرکاتت . شما مردا فقط به یه چیز فکر می کنین . اصلا احساس و عاطفه ما زنا واستون مهم نیست . به ما توجهی ندارین . همین که به خواسته تون رسیدین دیگه واستون بی ارزش میشیم . -سحر جون اصلا این طور نیست . خیره تو چشاش نگاه می کردم و اونو از این رو به اون رو کرده بودم . طوری که آب دهنشم به زور قورت می داد . از جام پاشدم . هیشکدوم نفهمیدیم آخر حرف ما به کجا ختم شد . وقتی از جام پا شدم دوست داشتم به یه بهونه ای منو نگه داشته باشه -سحر جون الهام تا هفته دیگه خونه نیست -خب منظور ؟ /؟ -می تونی همین جا بمونی -خب بمونم که چیکار کنم . -می تونیم لحظه های خوشی با هم داشته باشیم . می تونم بهت نشون بدم اونی که فکر می کنی نیستم . -اتفاقا می خوای نشون بدی اونی که فکر می کنم هستی .. یه دوری زده تا کون در حال ترکیدنمو بیشتر تو دیدش بندازم . راستش حالا که شوهر نداشتم خیلی راحت تر می تونستم اونو قبول کنم وحالا هم که نمی تونستم بچه دار شم . پیشنهاد اون همون چیزی بود که من می خواستم . -ببینم باهام میای بیرون ؟/؟ بریم یه جایی ؟/؟ منم یه خواسته هایی دارم . اگه شرط منو قبول کردی قبول می کنم که تا هر وقت که دوست داشته باشی در کنارت باشم . حتی اگه اونا بر گرددن و ما رو با هم ببینن .. باهام اومد بیرون اون شرط منو قبول کرد . و من نقشه ام دیگه شروع شده بود .. حالا باید زهر خودمو می ریختم . باید انتقام خودمو می گرفتم . انتقام ار خواهر شوهری که زندگی منو تباه کرده بود . بین من و عشقم جدایی انداخته بود . وقتی به خونه بر گشتیم اون درجا لباساشو در آورد . فقط یه شورت پاش بود خنده ام گرفته بود . مرد حسابی مثل این که زنت بهت نمی رسه --ولی خب تو یه حال و هوای دیگه ای داری . اگه یادت باشه از همون روزاولی که تو رو دیدم همین حس رو نسبت بهت داشتم . این یک احساس جدید نیست . اومد پشتم قرار گرفت . دستشو گذاشته بود رو شلوارم و قسمت باسن . جلوم زانو زده بود . لباشو گذاشت رو کونم . البته رو قسمت شلوار . کف دستشم گذاشته بود رو قسمت کوس .. همون اول موفق شده بود که تسلیمم کنه ولی من نمی خواستم فکر کنه که خیلی آسون توی دامشم . ولی اون دیگه شلوار منو پایین کشید ه بود . حالا همون کارو با بدن لختم انجام می داد . کف دستش رو کوس من در حال دور زدن بود . کوس خیس منو تو چنگش داشت می دونم با این کارش قصد داشت نشون بده که منم دلم خیلی می خواد و هوس دارم . -مرتضی -جووووووون -ایستاده کمرم درد گرفته -از خستگی یا از هوس ؟/؟ -جوابشو ندادم . دلم می خواست منو ببره رو همون تختی که الهامو روش می گایید . خودم به طرف اون تخت حرکت کردم . این من بودم که اول اونو رو تخت خوابوندم . چونه شو به طرف کوسم نزدیک کرده و کوسو از وسط گذاشتم رو تیزی چونه اش و  می مالیدم به چونه اون .. در همین حال بلوز و سوتینمو در آوردم تا بیشتر حال کنم . چونه ها و قسمتی از صورتشو خیس کرده بودم . -اوووووههههه مرتضی ..مرتضی .. فکرشو نمی کردم یه روزی لخت تو بغل تو باشم .. اون که هنوز لباش آزاد بود گفت سحر .. سحر منم فکر نمی کردم یه روزی به دستت بیارم .. جوووووون .. کوستو به هر جا دوست داری بمال بمال به دهنم .. بیارش بالاتر .. بیار تا خوب بلیسمش . بیارش .. پس از ماهها که از سکس دور بودم خیلی به این هماغوشی نیاز داشتم . کسی که فکر نمی کردم هرگز خودمو بدم به دستش ولی اسفندیار نامرد و دهن بین و خونواده ذلیل منو به اینجا رسونده بود . هنوز کو خیلی کارا مونده بود که باید انجامش می دادم . این تازه اولش بود . بعدا خبر دار شده بودم که اسفندیار عوضی رو هم با خودشون بردن مشهد . یعنی اون و الهام با همن . هوس چیزای تازه ای می کردم . دلم می خواست بیشتر با مرتضی سکس کنم . یه جورایی طولش بدم . اون افتاد رو من . کیرشو به سینه هام می مالید .. -عزیزم سحر نمی دونی چقدر حسرت سینه های درشتتو می خوردم . دلم می خواست یه روزی کیرمو بذارم وسط این سینه ها آبمو روش خالی کنم . -فکر کنم تو دوست داشتی و داری آبتو همه جام خالی کنی . تو دهن و تو کوس و کونم چی اونجارو هم دوست داری ؟/؟ -ناقلا تو از کجا اینارو درک می کنی ؟/؟ -جای دیگه ای نمونده . شما مردا ؟/؟.. فکر کردی که من نگاههای تو رو وقتی که زن اسفندیار بودم نمی شناختم؟/؟ -پس خیلی سنگدل بودی که نذاشتی بکنمت -ببینم اگه یکی بخواد زنتو بکنه و اون اگه راضی نباشه خیلی سنگدله ؟/؟ جیکش در نیومد . فقط کیرشو وسط سینه هام حرکت می داد . اونو به آرزوی اولش رسوندم . با دو تا سینه های درشتم کیرشو قفل کرده و اون کیرشو آروم از زیر سینه ها به بالاش حرکت می داد . کیرشو داغ کرده بودم .. وقتی حس کردم داره با پرشهای کیر اونو وسط سینه هام حرکت میده فشار رو زیاد ترش کرده و اولین قطره که خالی شد سینه ها رو طوری به سر کیرش فشار می دادم که اون خیسی کیرش لذت خودشو زیاد تر کرده و آب بیشتری رو سینه هام ریخت  . از بس آبشو رو سینه هام خالی کرده بود بیحال شد و واسه چند دقیقه ای تو بغل هم قرار گرفتیم . اون خیلی رو من خم شد و پاهامو به دو طرف باز کرد و کیرشو فرو کرد توی کوسم . لباشو که رو لبام قرار داده بود راستش اول چندشم شد ولی بعد این قدر با سینه هام ور رفت و به کوسم هیجان داد و منم خودمو قانع کردم که اون در جدایی و طلاق من نقشی نداشته تا بالاخره تونستم لبهامو با تمام وجودم تسلیم لباش کنم .. -اوووووه مرتضی لبامو داشته باش . همون جوری که کوسمو داری . ولم نکن . حال دادنو ول نکن . آتیش کن . هرلحظه بیشتر از لحظه قبل احساس لذت می کردم . خودمو سپرده بودم به اون ..-مرتضی .. مرتضی .. تا اونجایی که من گفتم باید منو بکنی .. ولم نکنی .. زود باش .. چقدر ازش لذت می بردم  . نگاه به بدن اون هوسمو زیاد تر می کرد .  لحظه به لحظه با التهاب بیشتر به آرامش بیشتری می رسیدم . دیگه این حس و باور در من به وجود اومده بود که حالا دیگه مال اونم چه بخوام چه نخوام . لبامو از رو لباش بر داشته و کونمو به طرفش قمبل کرده -بیا از این طرف منو بکن . همونی که همیشه دوست داشتی ببینی ببین و بذار تو کوسم .اول بخورش .. بخورش مرتضی . کیرشو مثل یه شلاق گرفته بود تو دستش و اونو محکم به کونم می کوبید . یه خورده رفته بودم تو خودم و دوباره فکرم مشغول شده بود که یهو همون چماق کلفتشو از پشت کرد توی کوسم .. دلم بود پیش اون کاری که می خواستم انجام بدم . واسه همین به یه شوک زیاد نیاز داشتم که ار گاسم شم . چون می دونستم اگه این یه هفته ای بگذره و نتونم اون کاری رو که می خوام انجام بدم دیگه در این خونه نمی تونم سکس داشته باشم و به این زودی نمیشه نقشه امو پیاده کنم و منم زیاد عجله داشتم . به خودم گفتم سحر .. سحر زود باش .. زود باش .. حالتو بکن .. چند ماه میشه که از اسفندیار جدا شدی .. سکس نداشتی .. از این لحظه ها استفاده کن . دیگه نباید حسرت روز های از دست رفته رو بخوری . حالا دیگه وقت شادیه . وقت آرامش . وقت اینه که الهام غصه بخوره . همونی که مثل عقده ای ها بهت فرصت نداد .. با این افکار کونمو از پشت به بدن مرتضی می کوبیدم تا یه هیجان بیشتری به سکس خودم داده باشم . دستای اون رو کون من بود .. حس کردم توی شکمم و بدنم یه چیزی به اسم کیسه هوس ترکیده و یه چیزی داره ازش می ریزه .-آخخخخخخخخ ولم نکن مرتضی بزن کوسسسسسم .. آبم داره می ریزه پاها و بقیه تنم یه سستی خاصی پیدا کرده بود . -مرتضی آبتومی خوام زود باش .. -جووووووون چه حالی میده آدم تو کوسی آب خالی کنه که بدونه خطری نداره .. مرتضی خیلی آروم با یه حرکات چرخشی نرم که کوسمو داغ تر از قبل می کرد آبشو خالی کرد تو کوسم .. یه خورده که تو حال خودم بودم و مرتضی هم رفته بود دستشویی یه زنگ واسه یکی از دوستام زده که اون ترتیب بقیه کارها رو بده اونم تماس می گیره با مشهد و راجع به من و مرتضی همونجوری که ازش خواسته بودم گزارشهایی رو میده و دیگه می تونستم این انتظارو داشته باشم که الهام خودشو با هواپیما هم که شده برسونه به تهرون . تا می تونستم واسه مرتضی سنگ تموم گذاشتم . بهش محبت کردم . عشق دادم .. واسش از این گفتم که عیبی نداره یه مرد دو تا زن داشته باشه مهم اینا که زنا یه جوری با هم کنار بیان .. از این گفتم که من هیچ طمعی به ثروتش ندارم . نفرتی که از الهام داشتم منو تا مرزجنون کشونده بود . دلم می خواست خواهر شوهر سابقمو با دستای خودم خفه اش کنم .. از دوستم بهم خبر رسید که الهام و خونواده تو راهن .. و تا چند ساعت دیگه باید برسن . اون شب تا می تونستم به مرتضی حال داده باهاش سکس کردم  . منظورم شب دومی بود که با هم بودیم . از اونجایی که اونا با ماشین شخصی خودشون نرفته بودند و با هواپیما هم بر نگشته بودند حدس می زدم که حدود ظهر رو باید در تهرون باشن . لحظاتی که فکر می کردم اونا باید بیان صدای ضبط رو بردم بالا و با یه هیجان خاصی و با تن کاملا لخت واسه مرتضی می رقصیدم . بالاخره مسافران خشمگین از راه رسیدند .. به نام قانون درزدند و وارد شدند .. چه دست و پایی هم داشتند .. دوتا مامور هم با اونا بود .. در هر حال ما یه چیزی تنمون کردیم .. مرتضی مثل بید می لرزید .. الهام می خواست به طرف من حمله کنه .. -مرتضی این خونه به اسم توست دیگه -آره .. -کاریت نباشه ..هرچند زیاد فرقی نمی کنه .. سعی کردم گستاخانه همه رو بکوبم .. شوهر سابقم سرشو به علامت تاسف تکون می داد . می خواستند صورتمجلس کنند و ما رو با خودشون ببرن .. از جام پاشده و صیغه نامه رو نشونشون داده و گفتم شما ها خجالت نمی کشین ؟/؟ میایین تو خونه مردم و سر وقت زن مردم و آسایش و آرامش یه تازه عروس دومادو بهم می زنین ؟/؟ بفرمایید اینم ثبت محضریه .. تا یه سال اعتبار داره .. من و اون حالا زن و شوهریم . بازم حرفی هست ؟/؟ مامورا به حالت تاسف سری تکون داده و حتی دیگه استعلام هم نکردند و از خجالت رفتند . مرتضی دیگه پیش الهام مثل موش مرده ها شده بود . من می خندیدم . اسفندیار خواست بذاره زیر گوشم .. -عوضی اگه دست رو من بلند کنی من میذارم زیر گوشت .. فهمیدی ؟/؟ خجالت نمی کشی  ؟/؟ عاشفت بودم . چهار سال تمام می خواستمت . مث یه سکه پول منو انداختی دور و من یکی زیر گوشت نذاشتم . حالا مگه چیکار کردم . قربونش برم اسلام عزیز ما راه رو باز گذاشته .. همه ما با ایمانیم و مسلمون .. لال شده بودند .. پسر و دختر مرتضی معلوم نبود کجان .. الهام فریاد زد مرتضی حالتو می گیرم تا دینار آخر مهریه رو ازت می گیرم .. نه اصلا سر مایه اتو می گیرم بعد طلاق .. مرتضی لالمونی گرفته بود -خانوم شما الان پا تو خونه یکی دیگه گذاشتین . ما می تونیم ازتون شکایت کنیم . یعنی آقا مرتضی می تونه .. مرتضی با حرفای من یه خورده شیر تر شده بود . اونا از اونجا رفتند .. از اون به بعد با بهانه های مختلف الهام سعی داشت ما رو از هم جدا کنه ولی طوری به مرتضی عشق می دادم که خودمم داشت باورم می شد که دوستش دارم و راستش یه جورایی داشتم بهش عادت می کردم . الهام هفتاد کیلویی شده بود پنجاه کیلو . وقتی در می زد دررو به روش باز می کردم و این منت رو می ذاشتم که می تونستم تو رو راه ندم .. شده بودم همه کاره مرتضی -سحرجون می دونی که چقدر دوستت دارم . داداش هنوز دوستت داره . باهاش حرف زدم . اون حاضره تو رو ببخشه و دوباره با هم ازدواج کنین .. راستش جایی خونده بودم و همه هم می گفتنن و میگن اولین عشق تو دل آدم می شینه تا ابد حتی اگه هم نفرتی بیاد همون معنای عشقو داره ولی من طوری از اسفندیار زده شده بودم که فکر نمی کردم یه روزی هم عاشقش بودم -الهام اگه داداشت تنها مرد روی زمین باشه هیچوقت بر نمی گردم . آب پاکی رو رو دستش ریختم ... الهام رو خردش کرده بودم . اسفندیار رو بد تر از اون و خودم احساس آرامش می کردم . یه اتفاقی واسم افتاد که دیگه متوجه شدم خدا با منه و مرتضی هم دیگه تصمیم گرفت این دفعه منو عقد رسمی کنه .. وقتی الهام یه بار دیگه اومد به خونه ام یعنی خونه مرتضی و خونه ای که سالها با شوهرش درش زندگی می کرد و بازم همون حرفای سابقشو زد و این که باید پیش خدا جواب پس بدم .. گفتم الهام جان امروز بهترین روز زندگیمه .. می خوام یه خبر خوش بهت بدم .. من باردارم . از شوهرم مرتضی بار دارم ..همه چی ردیفه .. ساختمون تناسلی و اون داخل همه ردیفه .. شایدم ایراد از داداشت بوده که نطفه هاش درب و داغون بوده .. الان مدتیه که بار دارم و خودمم تازه باخبرشدم  . هیچ چیزیم نیست . علائم خونریزی هم ندارم ... نمی دونی چقدر خوشحالم . من و مرتضی می خواهیم با هم دیگه کارو تموم کنیم .. درهر حال باید با هم بسازیم . من حاضرم شما به عنوان همسر اولش هنوزم باهاش باشین ولی توی یه خونه که نمی تونیم زندگی کنیم . نظر شما چیه .. مرتضی جون میگه اگه الهام بخواد حاضرم طلاقش بدم .. خیلی بده اسم مطلقه رو آدم بیفته .. من خودم یه مدت همچین حالتی داشتم می دونم چه دردی داره الهام جون .. اگه بخوای موندگار شی مرتضی جون یه خونه دیگه می خره .. ببین چقدر احترام تو رو نگه می دارم که  انتخاب یکی از این خونه ها رو به عهده تو گذاشتم .. الهام درو پشت سر خودش بست و رفت . تا اونجایی که خبر دارم  به اتفاق مرتضی جون داره دنبال یه خونه جدید می گرده .. درهرحال من مثل اون بد جنس نیستم که بخوام اونو از همسر و زندگی همسرش جدا کنم ... پایان .. نویسنده .. ایرانی 

10 نظرات:

دلفین گفت...

مرسی

Mard E Tanha گفت...

سلام جناب ايراني،واقعا از شما ممنونم كه انگشت بر روي مسائلي ميگذاريد كه جامعه ما با انها درگير هستند،من و همسرم هم به مدت ده سال نميتوانستيم بچه دار شويم اما به هيچ كس اجازه دخالت در اين مورد را نميداديم و حتي بعضي مواقع كه همسرم با من در اين مورد حرف ميزد هميشه يك جواب بهش ميدادم كه من به عشق بچه با تو ازدواج نكردم كه الان احساس مشكل كنم و فكر هم نميكنم كه تو به عشق بچه با من ازدواج كردي پس اين موضوع نبايد آرامش ما رو برهم بزند و حتي حاظر نميشدم كه باهم دنبال درمان برويم چون شك نداشتم كه اگر مشكل از من باشد اينقدر خانوم هست كه حتي به رويم هم نميارد ولي اگر خداي نكرده مشكل از اون باشه ميترسيدم كه از زندگي من بيرون برود و چون ميدانستم كه وقتي يك تصميمي بگيرد ديگه راه برگشتي نيست اما الان يك سال است كه خدا فرشته اي به ما داده كه هم زندگي ما رو شيرينتر كرده و هم چون هر دو نفر ما توانسته بوديم بر سر اين موضوع عشق و وفاداريمان را به هم ثابت كنيم الان زندگيمان به قدري شيرين شده است كه با كلمات قابل توصيف نيست،من يكي كه حتي هيچ وقت فكرش را هم نميتوانستم بكنم كه بخاطر بچه از همسرم جدا شوم و حتي الان هم فكر كردن به اين موضوع برايم درد اور است.من بسيار كوچكتر از ان هستم كه بخواهم كسي را نصيحت كنم اما يك سوال از كساني دارم كه بخاطر نازا بودن همسرشان قصد جدايي دارند و ان هم اين است كه اگر مشكل از شما بود و همسرتان با شما همين كار را ميكرد اون وقت چه حال و روزي داشتيد؟ايا اول كه قصد ازدواج داشتيد به اين فكر ميكرديد كه با چه كسي ازدواج كنم كه بچه بهتري برايم بدنيا بياورد؟

اميدوارم روزي بيايد كه تمام غصه ها رو در قصه ها بشنويم.

و بهترين لحظات را براي شما جناب ايراني ارزومندم.
موفق و سربلند باشيد.

ایرانی گفت...

ممنونم دلفین جان .. یه کامپیوتر دیگه تو خونه روشن شده بد جوری سرعت لپ تابمو کند کردن . امیدوارم بتونم پیامها رو بفرستم . تازه دارن دانلود هم می کنن . دلفین خوبم شاد باشی ...ایرانی

ایرانی گفت...

مرد تنهای عزیزم خیلی خیلی خوشحالم ک
خدا به شما یه فرشته کوچولو داده . امیدوارم سالهای سال زنده باشه عمری طولانی داشته باشه و خوشبخت شه وفاداری شما قابل تحسینه و صبر و استقامت شما ستودنی . بقیه باید از شما درس بگیرن . خب زندگی که این قدر شیرین می شود پس غصه های دیگر چرا ؟ به هر حال باید با مشکلات به نوعی کنار اومد .. من سریعتر این پیامو می فرستم که گیر نکنه هرچند بیست دقیقه ایه که دارم کلنجار میرم . خیلی خیلی از این حرکت تحسین بر انگیز تو و خانم گلت خوشم اومد و عشق و محبت به همین میگن دیگه .. به امید روز های خوش و خوش تر برای تو و خانواده گلت و هر کی که دوستشون داری ...ایرانی

ناشناس گفت...

ایرانی داداش گلم مرسی واقعاداستانت بقول دوستمون مردتنهای خیلی به مسایل امروزی بطن جامعه امروزی اشاره فرمودی چه بسیارزندگانیهابخاطراین مسئله ازهم پاشیده اندعشق جای خودرابه کینه نفرت داده خوشحال شدم تبریک به مردتنهای وهمسر مهربانش قدمش مبارک همه سالهاسایه پدرومادرمهربان بالای سرش باشد.

ایرانی گفت...

دوست آشنای خوبم ممنونم از پیامت ! متاسفانه مواردی که این مسئله به جدایی یا در صورت نازایی زن به ازدواج دوم منجر شده باشد بسیار است . درهر حال ارزش عشق و دوستی و محبت بسیار بالاتر از اینهاست و مهم تر از آن این که انسانها نباید نسبت به هم کینه بورزند و حسادت کنند. با درود به تو دوست خوب و عزیزم و درود به همه خوبان دنیا و آرزو برای خوب شدن بد ها ی دنیا .خدا نگه دار ...ایرانی

ناشناس گفت...

سلام ایرانی جان
داستان خیلی قشنگی نوشتی

فقط درخواست دارم اگه میشه داستان آبی عشق رو زود تر آپ کن

ممنون از این که وقت گرانبهاتو به ما اختصاص میدی

ایرانی گفت...

با سلام به آشنای خوبم ! بعد از ظهرت به خیر . سپاسگزارم از لطف و توجهی که نشون میدی . درخواست تو و همه عزیزان برام مهمه . بیشتر داستانهای نیمه تمام فعلی تا یکی دو هفته بعدشون نوشته شده و اگه فرصت بشه و بیشتر بنویسم خودم خوشحال تر میشم که داستانهایی مثل آبی عشق وهرجایی رو که محتوایی قوی تر از بقیه داستانها دارند بیشتر منتشرکنم . ومنم از تو عزیز تشکر می کنم که برای داستانهای این مجموعه وقت میذاری . پاینده وپیروز باشی ..ایرانی

Mard E Tanha گفت...

با عرض سلام خدمت شما جناب ايراني عزيز و تمام دوستان گرامي.
اول از همه بايد از دوست ناشناس عزيزم هم تشكر كنم و هم پوزش بطلبم،تشكر بخاطر لطفي كه بنده و خانواده ام كردند و پوزش هم بخاطر اينكه دير متوجه پيامشان شدم و اين را به حساب گرفتاري بنده منظور دارند.
جناب ايراني هميشه يك سوال در ذهنم داشتم كه ميخواستم به رسم شاگردي از شما استاد بزرگوار بپرسمكه شما خودتان به ان اشاره كرديد،هميشه برايم سوأل بود كه شما داستانها را قسمت به قسمت مينويسيد يا اينكه چندين قسمت را باهم مينويسيد؟چون وقتي كه قرار باشد كه قسمت به قسمت يك داستان را ادامه بدهيد و در هر روز حداقل دو يا سه داستان با شرايط متفاوت و احساسات متضاد را با اين سطح كيفي را بنويسيد جواب خودم را پيدا كردم كه هنر نويسندگي در خون شما وجود دارد و اين چيزي نيست كه يك استاد بخواهد به يك شاگرد كم استعداد مثل من اموزش بدهد.

از پدر گر قالب تن یافتیم
از معلم جان روشن یافتم

ایرانی گفت...

استاد مرد تنهای عزیز ! مثل همیشه به من لطف و محبت داری و من ازت ممنونم . من قسمت به قسمت داستانها رو می نویسم . مثلا شبی رو که باید 4 تا داستان منتشر کنم اون روز خودمو مقید می کنم که 4 تا داستان شبو در اون روز بنویسم وواسه این که دستم تو حنا نمونه معمولا سعی می کنم یک هفته جلو باشم . تمرکز کردن در شرایطی که داستانها را قسمت به قسمت آن هم در خانه و در حضور عیال می نویسم واقعا دشواره . نیمی از روز رو سر کار بودن و خستگی و خواب آلودگی و بعد رسیدگی به کم و کسریهای خونه و این که آدم بخواد یه فراغتی پیدا کنه و بنویسه واقعا دشواره و معمولا تا ساعت 3 شب بیدار می مونم که دو ساعتی رو در تمرکز بهتری باشم . البته کار من خیلی ضعف داره . همیشه هم اینو گفتم . شبیه اینه که یه نفر که می خواد یه لیوان آبو بخوره مگه چند بار می تونه تشریحش کنه .. شاید خیلی ها داستانهای سکسی زیاد و خیلی بهتری هم نوشته باشن ولی فکر نکنم از حد چند تا تجاوز کرده باشه چون انگار فکر و مغز آدمی یه جایی وای می ایسته استپ می زنه . در عرض 21 ماه دو سه هزار تکه داستان نوشته شده با هزاران هزار تشریح صحنه های سکسی که این قسمتش به نظرم دشوار تر از بقیه قسمتهاست .. حرکت دست ..حرکت پا ..نوع عشقبازی ..بوسیدن ..ووو.....مگه چند مدل می تونه باشه و من باید کاری کنم که این تکرار ها در تنوع سوژه ها محو بشه اونم با این شرایط .. با همه اینا خودم خیلی از خودم انتقاد می کنم . شاید اگه مثل رابینسون یا روبنسون کروزوئه در یک جزیره تنها بودم می شد راحت نوشت . دلم می خواد بیشتر و بهتر بنویسم ولی یک تنه مشغولم . عاشق نوشتن مطالب غیر سکسی هستم ولی خب عزیزان و دوستان ما در اینجا همه مدل داستان دوست دارند . منم یکی هستم مثل بقیه .. فقط اون موقع که بچه بودم و یه قسمتی از خاطراتو هم در متن خانه مادر بزرگ نوشتم زیاد مطالعه می کردم و از همون وقت دیگه از نوشتن هراسی نداشتم . به جای تیله بازی و گردو بازی سرم به این چیزا گرم بود . بااین حال هنوز آماتوری فعالیت می کنم و باز هم باید از وجود استادان با فرهنگی چون شما بهره مند شم . واقعیت جالبی را بیان کردی . باید برای هر داستان حس گرفت و بهترین و موثر ترین رفتار های قهرمانان داستان رو انتخاب کرد و نوشت و این فکر و زمینه ذهنی قوی می خواهد . من گاهی وقتا که دور و برم خلوت تر میشه فوری میرم سر کامپیوتر و شروع می کنم به نوشتن . بدون این که فکر کرده باشم و همون موقع به سرعت فکر می کنم و به سرعت می نویسم . ولی خیلی دلم می خواد برای آبی عشق و هر جایی و تا حدودی نقاب انتقام بهتر فکرکنم چون متون غیر سکسی زیادی در این داستانها وجود خواهد داشت و سوژه محکم تری دارد . در هر حال ممنونم از این که درکم می کنی و همراه منی . سخت ترین قسمت کارم داستانهای تک قسمتی است . در اصل سخت نیست ولی چون طولانی تره و یک راه رو می گیره و میره یه خواننده فقط می تونه اونو در یک روند بررسی کنه ولی در داستانهای دنباله دار امکان همه نوع تغییر وجود داره .. مرد تنهای عزیزم که می دونم تنها نیستی اون مال گذشته های غمبارت بود امید وارم همیشه شاد باشی . البته آدم گاهی وقتا به تنهایی نیاز داره که بهتر فکر کنه . بهتر تصمیم بگیره و بهتر و سریعتر به آرامش برسه . برت آرزوی آرامش می کنم چون کلید خوشبختیه . پیروز و پاینده باشی ....ایرانی

 

ابزار وبمستر