ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

زن نامرئی 147

راه افتادم طرف  خیابونا وبازار. به حال خودم می رفتم . خسته بودم . خسته از زندگی . خسته از زمان نمی دونستم چی می خوام و چی منو راضی می کنه . تنم خسته بود و فکرم خسته . می خواستم بگردم سر به سر کسی بذارم . می خواستم فریاد بزنم آروم بگیرم . شایدم می خواستم به کسی بگم که دوستش دارم یا بگم که ازش نفرت دارم .راستی زندگی با چه کسی دوسته . اون فکر نکنم هیچ رفیقی داشته باشه . دلم می خواست خودم باشم . خودم .  رفتم در یه پارکی نشستم . اصلا گردش و تفریح راضیم نمی کرد . به یک بحران روحی و فکری رسیده بودم . حس می کردم خیلی غیر مفیدم . فکر می کرد م که با ید برای لحظاتی به هیچی فکر نکنم .  می خواستم راحت باشم . راحت و آزاد . ولی راستش راحتی دور از دسترسم نبود . می تونستم چشامو ببندم و بخوابم بدون این که کسی منو ببینه . بیدارشم و کسی منو نبینه . اما زندگی با چشاش تعقیبم می کرد و می گفت یه روزی می رسه که منم دیگه ندونم تو داری کجا میری . ما به زندگی می گیم بی وفا . ولی این ماییم که بی وفاییم و اونو تنهاش میذاریم .. نمی دونم چی شد که وارد هتلی شدم . این که بازم برم یکی از اتاقا و جای کسی بخوابم راضیم نمی کرد . دلم می خواست راه بیفتم برم طرف مرودشت و تخت جمشید . هر چند اونجا رو هم می تونستم با خانواده ام برم . ولی حس کردم  که نیاز دارم کمی آروم شم . برم اونجایی رو حس کنم که روزگاری درش زندگی دهها نسل پیش از من جریان داشته . آدمایی زندگی می کردند که روحشون در این دنیای خاکی ناظر بر کار های ماست . رسیدم به تخت جمشید . با ستونهای سنگی بر افراشته . با شکوه تاریخ ملتی که شکستها و پیروزیها را در کنار هم احساس نموده است . اما این شکستها و پیروزیها جز افتخار ار مغان دیگه ای براش نداشته . راستی پای این دیوار های سنگی چه گذشته ! از این پله های سنگی چه کسانی گذشته اند و چه کسانی خواهند گذشت . فردای تاریخ چه خواهد بود . تپه های بلند و کوهک های این اطراف چه می گویند ! سرزمین من ! امروز چه کسی برای تو اشک می ریزد ؟/؟ چه کسی برای تو می خواند ؟/؟ چه کسی به خاطر تو و برای تو می خندد . سرزمین من چه کسی آواز بوم شوم را در سینه خفه خواهد کرد . بوم شومی که می خواهد چشمان زیبای تو را ببندد . اما تو از ویرانه ها گذشتی تو از آن سوی مرگ گذشته ای  تا به امروز بگویی که ایران من همچنان نفس می کشد تا همچنان با کاروان زندگی خود را به فردا و فر دا ها برساند .دیگر فریاد نخواهم زد . این سنگها با من سخن می گویند . از هزاران سال پیش . از آن گاه که در زیر خروار ها خاک خفته بودند . ..آروم شده بودم .. حالا دوباره حس می کردم که روحیه گرفتم . ناهارمو خب تنها خوردم . دوباره داشتم می شدم همون نادیای سابق . دیدم دو تا پسر و یه دختر دارن میان طرف من . می دونستم کرمشون چیه . به نظر نمیومد که بخوان چیزی بپرسن و رد شن . حال و روزشون خوش نبود .  دختره یه حالتی داشت مثل روان گردان مصرف کرده ها . یه جور خاصی شنگ بود .  ولی اون دو تا پسره که باهاش بودند علاوه بر خوش سر و وضع بودن سر حال نشون می دادند . انگاری که می خواستند دو نفری با دختره حال کنند . دختره با یه لحن شلی ازم پرسید ببخشید نقش رستم از کدوم طرف میرن ؟/؟مسیر رو می دونستم -وسیله دارین ؟/؟ من همرام وسیله ای نیست . اگه میشه باهاتون بیام خب راهنماتون میشم . سوار پژوی اونا شدم . ما دو تا زن اون پشت نشستیم . اتفاقا اونا از همشهریهام بودن . بچه تهرون . پسرا خیلی تیکه پرون بودند . این همه راه رو اومده بودن که با یه زن حال کنند و اونو به طور اشتراکی چند روز داشته باشن  -ببخشید شما همین سه تایین ؟/؟ -آره بسمونه . دیگه شلوغش نکردیم . یه نفری کار چند تا مرد رو می کنم . لشگر سیاهی به چه کارمون میاد . تا صبح یه ریز کار داشتیم .. کار و بار .. -بس کن ناهید حرفای بی خود نزن . این خانوم میگن چه خبر باشه ... خلاصه چهار تایی مون از ماشین پیاده شدیم تا  از یکی دیگه از آثار تاریخی ایران زمین که در چند کیلومتری تخت جمشید بود دیدن کنیم . محبوبه دستشو داده بود به دست یکی از اون پسرا . من و یکی دیگه در کنار هم قدم زنان به مقبره هایی نگاه می کردیم که در دل کوه کنده شده و آرامگاه چهار تن از بزرگترین پادشاهان بزرگ ایران بودند . یه احساسی به من می گفت که پسرا اهل حالن و منم دوست داشتم بهشون حال بدم و نا امیدشون نکنم . حتی اگه شبو هم در کنارشون بمونم این بهونه رو دارم که بودم پیش دوست قدیمی خودم . از این بابت مشکلی نداشتم . حس می کردم که دوباره دارم میشم همون نادیای سابق . همون که می دونست دواش چیه . پس باید طوری با این پسرا گرم می گرفتم که اونا دورم بگردن ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر