ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

فقط یک مرد 196

عجب مکافاتی داشتیم با این زنان جماعت . فقط در این میانه این مادرم بود که دلش برام می سوخت . -پسر فدات شم خودت رو گرفتار کردی . اینا تازه خونگی هستند . -مادر جان پسرا دوازده سالگی بالغ میشن . حداقل  یازده سال می کشه  این فشاری که رو منه کم شه ولی همین چند تا زنی که توی خونه دارم برای هفت پشتم بسه -تو راستی راستی می خوای این سرخپوست رو اینجا نگه داشته باشی ؟/؟-مامان چی داری میگی همچین میگی سرخپوست که انگاری یه سطل رنگ قرمز ریخته باشن روش . نگاه کن چقدر ناز و خوشگله ؟/؟ به عمرش خواب نمی دید که یه روزی پاشه بیاد وارد این کاخ زندگی کنه . هر وقت دلش بگیره اونو می برم به جنگلهای شمال ... دریک ساعتی اینجا کوه و جنگل و رود خونه لفور تا حدود زیادی شبیه منطقه ایه که اونا زندگی می کنند ولی نه به اون عرض و وسعت . یه خاطره ای  تجدید میشه . هر وقت هم دلش بخواد اونو می برم امریکا و برش می گردونم . مامان من عاشقشم موندم چه جوری حالیش کنم اینجا بمونه .. کلمات پراکنده رو می دونم ولی می ترسم جفت و جور نشه بد حالیش کنم . فدای مادر گلم بشم که قبول کرد که کبوتر اینجا بمونه ..-کوروش جان چرا به افسانه نمیگی اون خبر نگار بوده تا حدودی زبانش خوبه -عمرا . می ترسم اون برعکس حالیش کنه دختره رو فراری بده . خلاصه تلفنی با یکی از مترجم ها حرف زدم و چند تا جمله یاد گرفتم . شامو در محیطی آروم خوردیم . خارجی ها که فارسی نمی دونستند و ما هم که انگلیسی نمی دونستیم . مادر بد جوری به کبوتر خیره شده بود . -مامان می بینی صورت کبوتر سفیده و خوشگل فقط چند قسمت رگه های خونی روش نشسته یه حالت زیبایی بهش داده . پدرش سرخپوست تره . افسانه و کتی کاری کرده بودند که من وسط اونا بشینم . چیزی نگفتم . ولی حالشونو می گرفتم . چیکار می کردم . تازه من و کبوتر که نمی تونستیم زیاد با هم حرف بزنیم . باید همدیگه رو نگاه می کردیم و راز دلمونو این جوری در میون میذاشتیم . کتی با آرنج زد به پهلوم و خیلی آروم گفت که امشب حق نداری پهلوش بخوابی . -افسانه خانوم شما نظری ندارید -من با هرچه که خواهر شوهر یا هووی من بفر مایند موافقم . طوری که مامان بابا نشنون بهشون گفتم کاری نکنین که هر دو تا تونو تحریم کنم و هر شب کنار کبوتر بخوابم .. کتی : داداش قرار نشد که وقتی خارج از ماموریت هستی این بازیها رو در بیاری .. -شما دو تا دیوونه ام کردین . اون اگه نبود منی نبودم که حالا با من باشین . افسانه :  کارای من برای تو ارزشی نداره ؟/؟  من که وظیفه امو انجام دادم . واسه این که از دلشون در بیارم یه ماج از صورت افسانه و یکی هم از صورت کتی بر داشتم . در همین لحظه کبوتر نگاهش به من افتاد . ظاهرا بوسه ها رو دیده بود . یه جوری نگام کرد که حس کردم همین حالا می خواد بباره . دلم براش سوخت . من نمی دونم چرا اینا این قدر حساس بودند . تا حالا شاید با دو هزار زن رابطه جنسی داشتم  اونجا رو راحت باهاش کنار میومدند و لی هم دیگه رو در کنار هم تحمل نمی کردند . بعد از شام کمپلت رفتیم روی  یک سرویس از راحتی های  پذیرایی وسیعمون که نوعی تالار بود نشستیم . اون جملاتی رو که حفظ کرده بودم به کبوتر گفتم . ازش خواستم که با من بمونه . اولش ازم خیلی دلخور بود . شاید دوست داشت که به اونم توجه کنم . پرستارای خونه بچه ها رو برده بودند پیش خودشون و ما راحت می تونستیم حرف بزنیم .. لبامو گذاشتم رو صورت کبوتر و بوسیدمش . لباش بی اختیار باز شد و تبسم قشنگشو دیدم . از این که اونو پیش بقیه بوسیده بودم لذت می برد . پدرم گفت پسر این چه کاریه ما پیش پدرمون می خواستیم با زنمون خوش و بش کنیم و بخندیم سختمون بود . -بابا تبعیض قائل نشو . تو که خودت دیدی من کتی و افسانه رو بوسیدم . پس چرا اونجا حرف  نزدی . -خب اونا خیلی وقته اینجان . تازه کتی دخترمه . خواهرته و مادر دو تا بچه ات . -پدر اونم مادر کوروشه . کوروشی که من و نام منو زنده می کنه . ببین چقدر دوستم داشت که اسم منو گذاشت رو بچه اش . من یه جایی بودم که شاید اگه یه روز دیگه می موندم طالبان نفسمو می گرفت . من اسیر شده بودم . اون منو از سر زمینی خارج کرد که فقط کار خدا بود و خودش . من به شما ها بدهکارم و اگه  شما دوستم دارین شما ها به اون بد هکارین هر چند که من هر کاری کنم بدهی اونو نمی تونم بدم . حالا اون چیزی نمیگه ولی حقیقت که داره . من و اون , خورشید و ماه و ستاره رو با هم دیدیم . شبهای پرستاره  روی کوههای کالیفر نیا چه قشنگ و رویایی بودند . راستش دلم می خواست شرایطم این نبود و همونجا پیشش می موندم . اگه بدونین صحنه جدایی چقدر غم انگیز بود . با این که به وقت خداحافظی چند متری از هم دور شده بودیم ولی اشکای همو احساس می کردیم ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر