ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

فراموشی 39

-پارمیدا!کجا داری میری؟وایسا ببینم.
-چیه؟میخوای بدونی چمه؟آره؟الان من مثه یه مرده ام شیما میفهمی؟مرده.
-آخه این چه کاریه داری با خودت میکنی؟
-نمیدونم,نمیدونم,نمیدونم
-میخوای باهات بیام امشبم پیشت بمونم؟
-اوهوم
بی صدا اشک از چشام میریخت.راننده تاکسی از توی آینه منو دید بیچاره ترسید و گفت خانوم حالتون خوبه.
شیما-پارمیدا خوبی؟میخوای بریم دکتر؟
-نه مرسی؛خوبم,خوب
ایشون سارا،دختر عموم...مدام حرفاش توی ذهنم میچرخید بغض شدیدی داشتم اما اونجا جای شکستنش نبود.
تا رسیدیم خونه سریع خودمو رسوندم به دستشویی و درو از پشت قفل کردم.دیگه بغضم شکست با صدای بلند گریه میکردم.آخه چرا؟چرا عاشقش شدم؟ها؟
انقدر اشک ریختم که دیگه نای گریه کردن نداشتم.
آروم درو وا کردم و رفتم بیرون.مامان تا منو دید از جاش پرید و اومد بغلم کرد.
-پارمیدا چته فدات شم؟چرا با خودت اینجوری میکنی!شیما بم همچیو گفت.چرا به من نگفته بودی؟نامحرم بودم!
-نه مامان
-پس چی؟
جوابشو ندادم و رفتم سمت اتاقم.مامان میخواست همراه من بیاد تو اتاق که شیما نذاشتو گفت خودش بام حرف میزنه.
خودمو انداختم رو تخت حتی حال عوض کردن لباسمو نداشتم.
-درو ببند
-باشه پارمیدا
درو بست و اومد لبه ی تخت نشست.
-بهتری!؟
-آره عزیزم؛ببخش اگه سرت داد زدم
-این چه حرفیه پارمیدا,درکت میکنم.
دستشو گذاشت رو پیشونیه عرق کردم و موهای سرمو داد عقب.
-شیما
-بغلم میکنی؟
-قربونت برم چرا که نه
کنارم دراز کشید و سرمو چسبود به سینش و دستشو انداخت دور کمرم و آروم کمرمو دست میکشید.
-شیما خیلی دوست دارم.
-من بیشتر
دیگه چشمام داشت رفته رفته سنگین میشد.
چشامو که باز کردم اتاق تاریک بود شیما هم نبود.چه سکوت خوبی بود.
دستمو گذاشتم رو پیشونیم و رفتم تو فکر.
-تنبل خانوم پاشو دیگه چقد میخوابی
-ساعت چنده؟
-هشت
-اوه چقد خوابیدم
برق اتاقو روشن کرد
-پارمیدا مادرت یه دست از لباساتو بم داد بپوشم ببخشید که بدون اجازه...
-گمشو این حرفا چیه چه ناز شدی.
یه تی شرت قرمز با یه شلوار سفید چسبون.
-تو که از صدتا پسر هیز تری فدات شم
-به من چه خودتو تو آیینه ببین میفهمی.
خیلی سبک تر شده بودم بیشترشم بخاطر بودن شیماست.
شیما دستمو گرفت تا از جام پاشم،دست و صورتمو یه آبی زدم و رفتم پایین دیدم بابا هم اومد و با مامان و شیما دارن حرف میزنن.
-سلام بابایی
-سلام رو ماهت دخترم؛ساعته خواب!
-حالا یه بار زیاد خوابیدما
مامان-اذیت نکنین بچمو.خوب کاری کردی که خوابیدی مامان.
کنار شیما نشستم.
بابا-پارمیدا تاحالا نگفته بودی همچین دوست خانومی داری
شیما-شما لطف دارین آقای کیان
-خب دیگه این دوستم نیست؛جونمه
بیچاره شیما اینقدر ازش تعریف کردیم سرخ شده بود از خجالت.
مامان دیگه شامو آماده کرده بود همه رفتیم دور میز.بابا از خاطراته دوران سربازیش گفت و ما رو کلی خندوند.
با شوخی و خنده شام رو هم خوردیم.بعد شام هم یکم دیگه از خاطرات گفتیم و شیما بیشتر شنونده بود.
تقریبا ساعت 12 بود فردا باید دانشگاهم میرفتیم,یه لحظه دوباره رفتم تو فکر که شیما فهمید و دستمو گرفت و گفت دیگه بریم بخوابیم.
من و شیما روی تخت دراز کشیدیم.تختم بزرگتر از تخت یه نفره بود برا همین راحت بودیم.
دستمو انداختم دور کمر شیما
-تو انگار بم نظر داریا خدا بم امشب رحم کنه
-آره اصن من عاشقتم
-قربونت برم
یکم ساکت بودیم که اون سکوتو شکست.
-پارمیدا میخوای من باش حرف بزنم؟
-چی میخوای بگی؟بگی آقا دوست من عاشقتون شده اونم میگه چه خوب بگو بیاد منم عاشقش بشم.
-چرت و پرت نگو جدی پرسیدم.
-منم جدی جواب دادم.
-اما باید از بلاتکلیفی در بیای.یا رومیه روم یا زنگیه زنگ.
-من هیچی نمیدونم شیما هرجور خودت صلاح میدونی.
-باشه؛پس بگیر بخواب به هیچی هم فکر نکن.
-باشه عزیزم
یه بوس از پیشونیم کرد و اونم منو بغل کرد و باهم خیلی قشنگ به خواب رفتیم...
نویسنده : (ali2agh (az4ever.... نقل از : سایت لوتی

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر