ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

بابا بخش بر چهار 1

نمی دونم از وقتی که وضعم روبراه تر شد ورق بر گشت . وقتی که در یه آپارتمان اجاره ای زندگی می کردم زندگی خیلی راحت تری داشتم . من و افسانه زندگی خوبی داشتیم . اون دوسالی رو ازم کوچیک تر بود . الهه اولین بچه مون بود . چقدر زندگی ما شیرین بود . لبخند های الهه به زندگی ما گرمی و حرارت دیگه ای می بخشید . یه بنگاه معاملات ملکی داشتم . راستش اگه یه روز یا چند روز در آمدم خوب نبود  لحظه ها  رو به این امید که وقتی میام خونه به دیدن زن و بچه ام روحیه ام شاد میشه سپری می کردم . بعد از الهه خدا به من المیرا رو داد . خیلی دوست داشتم پسر داشته باشم . وقتی افسانه بچه سومشو به دنیا آورد و بازم دختر بود سعی کردم با محبت خودم کاری نکنم که حس کنه از این که برام پسر نیاورده سر کوفتش می زنم . ولی اون در جا بار دار شد .. هر بچه ای به فاصله یک سال . الهام و الناز دخترای سوم و چهارم من بودند . الناز که به دنیا اومد اوضاع و احوال من جور شد . خرید و فروش زمین .. رو قولنامه قولنامه بستن و خرید و فروش سکه و دلار و طلا .. یکساله یه زمین در یه نقطه خوب شهر گرفتم با چند معامله و ریسک دیگه زندگیم از این رو به اون رو شد . اون قدر کارم بالا گرفت که در ظرف کمتر از سه سال یه پنج واحده رو هم ساختم . هر کدوم با صد و هشتاد متر زیر بنا . از بالا شروع کردم به یکی از دخترام یه واحد دادم . الهه , المیرا , الهام و الناز و طبقه اول هم که ما . البته دخترا که با ما در همون واحد طبقه اول ما زندگی می کردند . اونجایعنی درچهار واحد دیگه  فقط یکی دو تخته قالی و امکانات مجردی دیگه ردیف کردیم  که اگه دخترا درس دارن و می خوان راحت باشن برن مطالعه کنن . وگرنه امکانات خاص دیگه ای نداشت . مطمئن بودم که صاحب بچه دیگه ای نمیشیم . چون افسانه ظاهرا  قطع امید کرده بود از این که پسر بیاره . سر لوله رحمشو بست . دخترا مثل پروانه دورم می گشتند . وقتی الهه من پونزده سالش بود الناز دوازده ساله بود . من سی و هفت سالم بود و افسانه هم هنوز سی و پنج رو تموم نکرده بود . مهمونی دادنها و مهمونی رفتن های ما شروع شده بود . دیگه افسانه از اون حالت یک زنی که به دیدن مرد غریبه روسریشو بر نمی داره گذشته بود . با مردا خیلی راحت بر می خورد . اوایل اینو برای خودم مسئله ای نمی دونستم ولی رفته رفته می دیدم که از گوشه و کنار زمزمه ای به گوش می رسه که اردلان باید کلاهشو داشته باشه که باد نبردش . همه می دونستند که زنم به من خیانت می کنه جز من . شاید منم می دونستم و نمی خواستم باور کنم . الهه و المیرا خیلی فضولی می کردند از نظر مامانشون .. هر چی می شد میومدن به من می گفتن . عذاب می کشیدم . دلم می خواست یه جوری این مشکل رو حل کنم . می خواستم خودمو قانع کنم که اون فقط با دوست پسراش حرف می زنه و هیچی بین اونا نیست . بیشتر بهش محبت می کردم . افسانه , الهه و المیرا رو زود شوهر داد . با این که اونا از خودشون خونه داشتند ولی ازشون خواست که موقتا برن به خارج از مسکونی ما . بد شانسی ها شروع شده بود . یه روز الهام رو مست در خونه یکی از دوستاش پیدا کردند که با کس خونی خودش رو تخت ولو شده بود . معلوم نبود کی دختری اونو گرفته بهش تجاوز کرده .. بازم یه پسره رو همراه زنم افسانه دیدم . نمی دونستم غصه کی رو بخورم . یه غصه دیگه جای این غم ها نشست . دو تا دامادم  که با ماشین داماد بزرگه ام واسه شام داشتن میومدن خونه مون و در جاده خارج شهر به سمت تهرون میومدند با یه ماشینی که از روبرو سبقت غیر مجاز گرفته به مسیر اونا تجاوز کرده بود تصادف می کنند و هر دوشون و همین طور راننده ماشین روبرویی کشته میشن . فقط هنوز سر الناز جونم دختر چهارم و آخری من که پشت کنکوری بود بلایی نیومده بود . الهام  دختر سوم من از همون دوران بلوغش خیلی شیطون بود . آمادگیشو داشت که این بلا سرش بیاد . اون حتی چند بار حرکاتی انجام داد که خیلی منو به فکر فرو برد ؟/؟ یعنی یک دختری هم پیدا میشه که از باباش انتظار داشته باشه که با اون یه رابطه جنسی بر قرار کنه ؟/؟ شایدم این کارا رو می کرد که تحریک شه و انتظار خاصی هم ازم نداشت . چند بار که رفته بودم حموم و طبق عادت درو باز گذاشته بودم متوجه بودم از گوشه در داره نگام می کنه . شورت هم پام نبود . اصلا من که میرم زیر دوش عادت  دارم درجا شورتمو در میارم . اینم از بد بیاری چهارم . خیانت زن .. مرگ دو تا داماد و از دست رفتن بکارت دختر سوم من .. دیگه تصمیم داشتم شر افسانه رو از سر خودم کم کنم . آخه یکی دوبار کثافت کاریهاشو به این امید که اشتباه کرده بخشیده بودم ولی اون از رو نرفته بود . هر چهار تا دختر با هام موافق بودند که مامان آبرویی برای ما نذاشته . چون خیلی هم تند خوشده بود . هر وقت زیر کیر دیگران قرار می گرفت شارژبود . دو تا دختر اول رو این حساب که مامان  به اونا اجازه نداده بود در آپار تمان خودشون زندگی کنند تا راحت تر به کثافتکاریهای خودش ادامه بده لج داشتند . دو تا دختر دیگه هم که مثل دو تای اولی عاشقم بودند . یه پنجشنبه ای رو با هم قرار گذاشتیم که من و خانواده بریم پیست آبعلی . البته فیلم اومدیم . افسانه یه بهونه آورد که نمیاد .. -عزیزدلم ما صبح زود میریم و شاید تا شب هم بر نگردیما ..-عیبی نداره .. یه سری بهانه های دیگه ای آورد و دو سه تا کار هم برای خودش تراشید که با ما نمیاد . کس خل تمام بود . خیلی راحت گیرش انداختم . دور و بر خونه کلی مامور و شاهد عادل گذاشتیم و با پسر همسایه روبروی مسکونی اون قدر غرق حال بود که وقتی مامورین اونا رو به دام انداختند تا چند ثانیه ای رو به حال خودشون بودند . طلاقش دادم که هیچ, مدتی رو در زندون موند و  نذاشتم حکم سنگسارش بیاد . دیگه مثل سالهای قبل نبود و نیست که خیلی راحت حکم به سنگسار بدن ولی در مورد افسانه نزدیک بود سختگیری شه که با یه تر فند هایی اونو از مرگ نجات دادم . تازه بیست میلیون هم دستش دادم  که اگه پولو بذاره بانک حداقل یه سودی از بانک بگیره . می تونست بره خونه مامانش جندگی کنه . یا با این پولش چرخ خیاطی بخره و اونم که وارد بود به این هنر . ضربه بزرگی بود برای من . بعد از بیست و دو سال زندگی مشترک از هم جدا شدیم . می دونستم که به خاطر تنوع این کارو کرده . بیشترین و شاید تنها عاملی که عذابم می داد این بود که حس می کردم همسر هرزه من منو تحقیرم کرده . نمیشه گفت مهمونیهای من باعث شده . اگه این طوره که باید تمام زنایی که مهمونیهای مفصل و خودمونی میدن هرزه از آب در بیان . من موندم و چهار تا دخترام . هیشکدومشون با مادره خداحافظی نکردند . مادره خودش اونا رو در آغوش کشید -افسانه خودت رو خیلی مفت فروختی . -از این به بعد سعی می کنم خودمو گرون بفروشم . با کف دست راستم آنچنان زدم زیر گوشش که پرت شد و افتاد رو کاناپه .. از جاش پاشد ..-ولی اردلان به تو یکی مجانی میدم .. می خواست عصبی ام کنه . پشیمون شده بودم که اون بیست میلیون رو هم بهش داده بودم . این بار با پشت دست راستم به گونه راستش سیلی زدم . نمی دونم چرا این قدر سنگدل شده بود که عین خیالش نبود . کیر های حرامی که خورده بود اونو تا این حد وقیح و بیشرم بار آورده بود ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر