ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

فراموشی 42

خب اینم از 4تا بلیط برای کیش؛پدرام بیا این دو تا برای تو و سمیرا
-فردا شب پروازه دیگه؟
-آره ساعت 9
سمیرا-پس من برم زودتر وسایلمو جمع کنم.
-سمیرا تو خونوادتو چجوری پیچوندی؟
سمیرا-گفتم با چندتا از دوستای صمیمیم میریم؛کلا گیر نیستن.
پدرام-فدا خونواده زنم
-عالیه؛پس سوار شین که بریم.
اول سمیرا رو رسوندم خونشون و بعدش من و پدرام رفتیم سمت باشگاه
-سلام آقا ایمان گل
-به به سلام داش علی؛پارسال دوست امسال هیچی
-شرمنده نکن دیگه؛سرگرم بودم دیگه
با چندتا از بچه ها خوش و بش کردم پدرام داشت گرم میکرد من لباسمو که عوض کردم رفتم پیشش.
-میگم که..این دختره دیروز تو دانشگاه اومد بام حرف زد
-چی میگفت؟
-دوست دارم و اینا
-توی کیره خر چی داری که این دختر به این نازی و خرپولی ازت خوشش اومده
-خفه؛اصن تو از کجا میدونی خرمایست؟
-آمارشو درآوردم؛ باباش کارخونه داره،خونشونم نیاورانه
-عجب؛به من چه!
**************
-شیما برای عید برمیگردی کرج؟
-آره دیگه دو؛سه روز دیگه برمیگردم تا بعد عید دوباره برمی گردم.
دلم گرفت از اینکه دو سه هفته ای شیما رو نمیدیدم.
-پارمیدا چت شد؟
-هیچی دلم برات تنگ میشه.
-منم همین عزیزم؛اصن پارمیدا میای با هم بریم کرج؟هنوز یکی دو هفته مونده تا عید،با هم میریم تو تا قبل عید برگرد منم یه هفته از عید گذشت میام تهران.
-وای!خیلی عالی میشه اگه بیام؛اما مزاحمتون میشم
-این چه حرفیه؟پس من میام خونتون مزاحمم دیگه!
-نه اصلا..باشه پس بذار با خونوادم حرف بزنم اگه اجازه دادن همرات میام.
-فدات شم من
-شیما چند تا خواهر برادرین؟
-فقط یه داداش دارم که دو سال ازم بزرگتره.
-خوشبحالت؛کاش منم یه برادر داشتم.
-ای بابا غصه نخور عزیزم.جاش منو که داری.
اینو گفت و زد زیر خنده.چقد ماه بود این دختر.دستش رو تو دستم گرفتم و ساکت شدیم.
-مامان
-جانم؟
-میشه من همراه شیما یه چند روزی برم خونشون؟خسته شدم از بس تو خونه بودم.
-آره عزیزم؛معلومه دختره خانواده داریه؛برو که یکم ازین حال و هوای عاشقی هم در بیای.
-قربونت برم؛پس خودت با بابا حرف بزن.
-به روی چشم.
یه بوس از لپش کردم و رفتم تو اتاقم.
خب پس باید کم کم وسایلمو آماده کنم.چقدر خوشحالم.خدایا هیچوقت شیما رو ازم نگیر.
نمیدونم اگه اون نبود چه بلایی این مدت سرم میومد،باید تو این سفر اون ماجراها اون پسر همه چیو فراموش کنم.
آره،فراموشی تنها راه منه.اما میتونم؟باید بتونم.
همینجور با خودم حرف میزدم که ویبره ی گوشیم افکارمو از بین برد.
-جانم عزیزم؟
-سلام عشقم؛ببین ما فردا شب باید بریم کرج.
-فردا؟چقد زود.اما بهتر
-انگار عموم اینا میخوان بیان خونمون،زودتر برم که مامانم دست تنهاس.
-باشه شیما پس من ساکمو جمع میکنم.
-آره عزیزم آماده باش که فردا غروب حرکت میکنیم.قربونت برم کاری نداری؟
-نه عزیزم خداحافظ تا فردا
-خداحافظ
چه بهتر،هرچی زودتر بریم بیشتر میمونم پیش شیما.
اون شب مامان با بابا حرف زد و بابا هم راضی شد که برم.منم مشغول جمع کردن وسایلم بودم و حسابی خوشحال...
نویسنده : (ali2agh (az4ever.... نقل از : سایت لوتی

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر