ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

سحری درغروب 2 (قسمت آخر)

یه روز هنگام خروج از دانشگاه صداش زدم . سحر خانوم فکر کنم مسیر من و تو با هم بخونه . اجازه هست برسونمت ؟/؟ یه نگاهی بهم انداخت و حدس زدم به خاطر مودبانه حرف زدنم بوده که سوار ماشینم شد . خیلی ساکت بود . اولش داشت می رفت پشت بشینه . -ببخشید یک پراید مستضعفی در خدمت شماست . -مهم اینه که به مقصد برسیم .ولی اومد جلو نشست .  چقدر امروز اونو خوشگل تر از قبل می دیدم . شاید به این خاطر بود که اونو دست نیافتنی احساس می کردم . -چرا اون روز هدیه رو ازم نگرفتی .. سکوت کرد ولی لحظاتی بعد گفت واسه چی می گرفتم . ؟/؟ شاید شما منو زیر سوال نمی بردید ولی خودم که خودمو زیر سوال می بردم . -حالا می تونی ازم قبولش کنی ؟/؟ -چند بار بگم اولا من نمی خوام تازه اگرم بخوام تو اونو برای یکی دیگه گرفتی .. -ولی عوضش کردم . -نگه دار می خوام پیاده شم . -سحر وایسا -همه تون مثل همین .. -سحر دوستت دارم .. عاشقتم .. فقط کلمه هوسبازو ازش شنیدم . تفی رو زمین انداخت و رفت .. هرچه بیشتر سرسختی می کرد منم بیشتر بهش وابسته می شدم . یه روز که خواهرم سر در دانشگاه منتظرم بود تا بعد از تعطیلی کلاسا با هم بریم بازار ..وقتی که سوارش کردم سحر ما رو دید . برای چند ثانیه نگاهم کرد و طبق عادت بازم یه تف دیگه ای رو زمین انداخت .. فرداش اولین حرفی که بهش زدم این بود -ببینم واسه این که با خواهرم بگردم باید از تو اجازه بگیرم ؟/؟ این بار من به جاش  رو زمین تف انداختم . به زور جلو خنده امو می گرفتم و انگاری نمی خواست مارو آدم حساب کنه . شنیده بودم دو سه تا از پسرا بهش پیشنهاد سکس داده بودند و اون هم با همه لج بود و همه رو به یک دید نگاه می کرد . ولی من خیلی سمج بودم . یه روز همه رفته بودند . فقط من مونده بودم و اون . خیلی تصادفی این جور شده بود -سحر بیا بریم . چرا به حرفام توجه نمی کنی . بیا سوار شو با هم بریم .. -دست از سرم بردار میلاد . وگرنه این بار به حراست شکایت می کنم . -مگه من چیکارت کردم .. ولش کردم بره . سحر مسیر پشت دانشگاه رو که خیلی خلوت بود انتخاب کرد که از شر من خلاص شه ولی منم با پای پیاده سحر پیاده رو تعقیبش می کردم که دیدم دو تا جوون پژو سوار ازش دعوت می کنند بیاد بالا .. خیلی پررو بودند . هر قدر سحر اونا رو خیط می کرد اونا ول کنش نبودند تا این که بنای دویدنو گذاشت . ماشین پیچید جلوش. یه لحظه  سحر وایساد . در ماشینو باز کردند و می خواستند اونو به زور ببرند . چقدر گستاخ بودند اون دو تا . انگاری از هیچی نمی ترسیدند . تمام این حرکات در چند ثانیه اتفاق افتاد . خودمو به اونا رسوندم -سحر فرار کن .. دو سه نفر دیگه هم که نوجوون بودند سر رسیدند و فقط داشتند تماشا می کردند و خیلی راحت هم صحنه رو ول کردند . -سحر برو .. هر چند چند ضربه ای هم به اونا زدم ولی  زورم به دو نفرشون نمی رسید . فقط نگران سحر بودم . از خیابون اصلی هم کلی فاصله داشتیم . چند بار سحر اومد به کمکم ولی اونو با لگد پرتش می کردند .. فقط داشتم می خوردم . تمام تنم درد گرفته بود . نفسم نمیومد . از بینی من خون جاری بود . سحر فقط جیغ می کشید . تازه سر و کله چند نفر لوله به دست از دور پیداشد که اون دو تا سریع سوار ماشین شدند و با این که یکی از لوله به دست  ها طوری میله رو به طرف پشت ماشین پرت کرد که شیشه اونو ریزش کرد ولی اونا از ترس  دیگه توقف نکردند . -سحر چیزیت که نشده .. حالت تهوع بهم دست داده بود .. -دختر ببین چیکار کردی ؟/؟ از چاله خودتو انداختی توی چاه منو هم فرستادی اون داخل . چیزیت که نشده ..فقط داشت گریه می کرد -دختر کتکو من خوردم تو داری گریه می کنی ؟/؟ رفتم کنار جوی آب خشکیده و تا می تونستم بالا آوردم . از سحر خجالت کشیدم . -همش تقصیر من بود . صد متر دیگه هم رفتیم تا یه آبی به سر و صورتم زدم . -ببین من یکی دست از سرت بر می دارم که دیگه از این مسیر نیای . شاید نتونم هرروز دنبالت راه بیفتم . یه وقتی فکر نکنی از کتک خوردن درراه تو سیر شدم . نه .. چیکار کنم دوست داشتن که زور کی نیست .. اون از الکی عاشق شدنمون اینم از راستکی عاشق شدن . خدایا من دیگه چه جوری عاشق شم ؟/؟ -خیلی بامزه ای میلاد .. هنوز اثر گرمای دستش رو صورت پاک شده از خونم نشسته بود که با دستمال داشت تمیزم می کرد . مثل آدمای لنگ  با دستایی چلاق به سمت خیابون رفتم . در حدی بودم که رانندگی کنم . -دختر آخرین باره که ازت می خوام سوار ماشینم شی . مگر این که خودت بخوای که می دونم صد سال سیاه هم دیگه همچین چیزی نمی خوای .-میلاد تو حالت خوب نیست - سحر! بذار این دقایق آخری رو که دو نفری کنار همیم هر حرف الکی خوشی رو که دلم خواست بزنم . -هر چه می خواهد دل تنگت بگوی . -مثل این که داری از شر من خلاص میشی خیلی بامزه شدی . راستش تو که پیشمی انگار هیچ دردی ندارم . حالا خیلی هم خوشحالم که سر و صورتم این جوریه وگرنه تو باهام نمیومدی .. -میریم دکتر ؟/؟ -همین جا پیشمه . در حال سوار شدن به ماشین بودیم که بهش گفتم حواست باشه پشت نشینی .-حالا داری متلک میگی ؟/؟ سوار ماشین شدیم .دوست نداشتم به مقصد برسیم . نشد دیگه این یکی هم نشد . ولی خوشحال بودم از این که تونستم بهش نشون بدم که چقدر دوستش دارم نشون بدم که  علاقه من عاشقونه بوده نه هوسونه .-سحر می تونم فقط یه خواهش ازت بکنم ؟/؟ فکر نکنم چون خودمو واست لت و پار کردم دارم پررو میشم -میلاد این چه حرفیه می زنی . معلوم نبود اونا کین . خفاش روز بودن انگار . تو آبروی منو خریدی از حیثیت من دفاع کردی . -می تونم ازت خواهش کنم اون پلاکی رو که به نیت تو گرفتم ازم قبولش کنی ؟/؟ -میلاد چند بار بهت بگم ولی باشه .. چون آخرین خواسته توست و می دونم انتظاری ازم نداری باشه .. دست گذاشتم تو جیبم تا بهش بدم خدایا خبری ازش نبود . احتمالا ازم زدنش . دیگه داخل جعبه هم نبود . دستپاچه شده بودم . خیلی ناراحت شدم . نه واسه قیمتش واسه خیط شدن جلوی این دختر .-سحر نیست . باشه یکی برات می گیرم . -میلاد این قدر به خودت فشار نیار .. دست کرد تو جیب مانتوش پلاکو آورد بیرون و گفت دنبال این می گردی ؟/؟ می خندید . - یاد م رفت بهت بدم -چرا بهم برش می گردونی .؟/؟ -دوست دارم ازدست خودت بگیرم .. وقتی می خواستم بدم دستش برای لحظاتی دستشو لمس کردم . عمدی نبود . هر قدر هم کم سرعت می رفتم بالاخره باید می رسیدم . -میلاد تو چرا هیچوقت ازم چیزی نخواستی .. -مثلا چی .. -هیچی ولش اصلا حرف بی خودی بود . -می تونم جوابتو بدم ؟/؟ -آره -من ازت بزرگترین چیزو خواستم . ولی نخواستی که بهم بدی . من عشقتو خواستم . قلبتو خواستم و تو منو متهم کردی که یک هوسبازم . هیچوقت نخواستم که تو رو بازی بدم . می خواستم که عشق پاک منو قبول کنی . چون می دونستم و می دونم که تو یه دختر پاکی . وقتی بخوای به کسی عشق بدی با تمام وجودت میدی . وقتی هم که نخوای بدی با تمام وجودت ازش فرار می کنی .. حتما خواسته های آدما این جوری نیست که بر زبونش بیاریم . -نه میلاد .. نمیشه بعضی خواسته ها رو بر زبون آورد . -سحر ! اعتراف می کنم که شکست خوردم . -میلاد ! منم اعتراف می کنم که شکست خوردم . .. فقط به آهنگ کلامش توجه داشتم . اصلا فکر نمی کردم چی داره میگه . -میلاد ! منم اعتراف می کنم که شکست خوردم . دقت کن ببین چی میگم . منم اعتراف می کنم که شکست خوردم ..پسر عجب خنگی شده بودم من .. -سحر چی می شنوم ؟/؟ راست میگی ؟/؟ واسه همین کتک هایی که یه ساعت پیش خوردم ؟/؟ می تونی دوستم داشته باشی ؟/؟ واسه همین کتکها .. باورم نمیشه که به وقت جدایی  بهت نزدیک شده باشم . واسه همین کتکهاییه که از اون گردن کلفت ها خوردم ؟/؟ -نه فقط واسه اون .. اون شاید آخرین ضربات بود . به خاطر کتکهایی که من بهت زدم . روحتو قلبتو آزردم . درد این ضربه ها خیلی بیشتره . من اون درد رو در نگاه تو می خونم . احساسش می کنم . -چرا حالا اون درد رو احساس می کنی ؟/؟ -چون که نمی تونم فراموشت کنم . نمی تونم حس کنم که تو دیگه کنار در وای نمی ایستی و منتظرم نمیشی تا  ازم بخوای که سوار ماشینت شم . چون بهت عادت کردم . چون حس می کنم تو خیلی خوبی . با بقیه فرق داری . چون ...دوستت دارم .. نمی خواستم اینو باور کنم میلاد . شاید از ترسم بود ولی به خدا من مغرور نیستم . راستش اینا رو فردا می خواستم بهت بگم ولی می دونستم که امشب از ناراحتی خوابم نمی گیره . چون دلشو نداشتم که  یک شب دیگه عذابت بدم .چون درد عشقو احساس می کنم و می خوام این درد رو تبدیل به لذتش کنم .  شاید هم تا صبح منو برای همیشه فراموش می کردی . همون جوری که یه روزه سهیلا رو فراموش کردی .-اون قضیه اش فرق می کرد . شاید در اون قضیه من عاشق عشق بودم اما دراینجا عاشق عاشق هستم . دوستت دارم سحر .. بیا دوربزنیم ..-هرچند خونه نگران میشن ولی بریم . داشت غروب می شد. -سحر باورم نمیشه که عاشقم شده باشی . می دونی وقت غروب آدم دلش می گیره . می خواد بباره ولی من خوشحالم . -پس چرا داری گریه می کنی . -این اشکهایی بود که می خواست بعد از رفتن تو بریزه . اشکهایی که حالا تبدیل شده به اشکهای شادی . هنوز دلم یه جوریه . هنوز باورم نمیشه .. بغضم ترکید . -منو ببخش . یه مرد نباید این جوری گریه کنه . سحر هم با گریه های من می گریست .-منو ببخش میلاد .. قصه عشق قصه شیرینیه . سخت ترین و ساده ترین قصه هاست . ازش فراری بودم خیلی راحت اومد سراغم . میلاد نمی خوام فکر کنم که اشتباه کردم . من خیلی راحت عاشق نشدم که خیلی راحت از دستت بدم . -منم خیلی راحت به دستت نیاوردم که راحت از دستت بدم . -نمی دونی وقتی یه زن احساس می کنه که یک مرد نگرانشه چقدربهش لذت و آرامش میده . یکی که بتونه بهش تکیه کنه . میلاد من از این که تو عاشقمی احساس غرور می کنم . -فقط سحر جان احساس غروب نکن . -غروبو دوست نداری ؟/؟ من و تو در این غروب قشنگ بود که به هم رسیدیم -چرا دوست دارم ولی سحر قشنگمو بیشتر دوست دارم . وقتی که از هم جدا می شدیم با هم قول و قرار کردیم که شبو واسه هم اس ام اس ندیم . می خواستیم غرق لحظه های شیرین عشق و انتظار باشیم . -سحر -جوووووووون -من امشب تا سحر بیدارم تا سحر مو در سحر ببینم . میشه ؟/؟ چون دلم می خواد میشه . تو سحر زندگی منی . با تو تولد ی دیگه پیدا کردم . با تو به عشق واقعی رسیدم . و با تو به سوی آینده میرم . آینده ای که سراسر عشق و شادی و محبت باشه . وقتی می خواست از ماشین پیاده شه بهم گفت بیا در گوشت یه چیزی بهت بگم . در گو شم بهم گفت خیلی دوستت دارم . عاشقتم . بعدش  سریع یه بوسه از صورتم بر داشت و فرار کرد . خیلی خجالت کشیده بود . آخ سحر که عاشق این کاراتم . اون رفت و من تا سحر بیدار موندم تا سحرمو ببینم ... پایان ... نویسنده ... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر