ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

پایان یک رویا

دردنیای مجازی اینترنتی دوستیهایی وجود دارد که گاه به عشقهایی مجازی منجر می گردد عشقهایی که گاه اثری از واقعیت می یابد اماجدایی های درد ناک این گونه دوستی ها وعشقها جز حقیقت و یا واقعیت هیچ نمی تواند باشد . حتی زمانی که یکی از این دو یا هردو متاهل هم باشند . ترجیح دادم این داستان را از زبان هر دو قهرمان قصه بر زبان آورم .... ایرانی....... وقتی شنیدم می خواد ازدواج کنه یکه خوردم . راستش انتظار همچه روزی رو می کشیدم می دونستم دیر یا زود این روز میاد ولی می خواستم از حقیقت فرار کنم . دوست داشتم از این واقعیت که اون یه روزی از آشیون عشقم پر می کشه فرار کنم . من متاهل بودم و اون مجرد . دانشجوی رشته کارشناسی ارشد یکی از دانشگاههای تهران بود . رشته برق درس می خوند . هیچوقت همدیگه رو ندیده بودیم . اون بچه اصفهان بود و من تهرونی بودم . حتی این دو سالی رو هم که از اصفهان اومده بود تهرون هیچوقت نشد که همدیگه رو ببینیم . راستش بیشتر این من بودم که طفره می رفتم . از این می ترسیدم وقتی که دنیای مجازی براش تبدیل به واقعیت شه و ببینه که من و اون با اختلاف سنی حداقل 16 سال نمی تونیم هیچوقت با هم باشیم زود تر ازم فراری شه . می ترسیدم اونو برای همیشه از دست بدم . سعی داشتم در این مدت براش یه دوست خوب باشم . یه آدم با احساس . کسی که با محبت خودش بهش نشون بده که زندگی فقط خیانت و دروغ نیست اما خودم مجرد نبودم . پس چه جوری می تونستم این کارمو توجیه کنم . یه چیزی حدود سه سال می شد که از طریق چت و ایمیل با هم ارتباط داشتیم . براش مطالب عاشقونه می نوشتم . بهش می گفتم دوستش دارم . بدون این که دیده باشمش یا حتی صداشو شنیده باشم .حتی همین حالا هم که مثلا به عنوان اولین و آخرین دیدار می خواستم برم بهش سر بزنم نمی خواستم بگم که من ناصر هستم و یه جورایی واسش می خواستم چاخان بسازم . نمی تونستم تمام باور های مجازی اونو خراب کنم . حس کنه که در این سه سالی با یکی بوده که طرف ازش خیلی بزرگتر بوده .. اونم کسی که یه قیافه متوسطی داره و معمولی . همیشه بهش می گفتم که بهترین ها رو واسش می خوام . واسش آرزوی خوشبختی کرده و می کنم . دنیای من و اون یه عالمه با هم فاصله داشت و ما در عرض کمتر از یه ثانیه با پل ارتباطی مجازی به هم می رسیدیم . حالا اون پل می رفت تا برای همیشه خراب شه . اون می رفت تا ازدواج کنه . شاید می تونستیم بازم با هم باشیم ولی درست نبود که من بخوام با یه زنی باشم و حرف بزنم که ازدواج کرده . شاید اون این طور نمی خواست و منم می شدم یه آدم پر توقع . نمی دونم نیاز من به اون چی بود . واسه چی بهش وابسته شدم . شاید می خواستم دوباره جوانی کنم . شاید می خواستم این اعتماد به نفس رو در خودم به وجود بیارم که بازم می تونم دوست داشته باشم و دوست داشته بشم . ولی همه اینها به کنار در نوشته هاش و در روح کلامش مظلومیت و معصومیت و صداقت خاصی بود که منو به طرف خودش کشوند . سه سال گذشت .. حالا اون با غرور از خواستگارش حرف می زنه . نمی دونم چرا این جوری شدم . گاهی از خودم و از زندگی بدم میاد . از این که چرا انسان به دنیا اومدم . از این که چرا هم زمان با تارای خودم به دنیا نیومدم تا عاشق اون باشم و اونو از دست ندم . اون حالا می خواد از خونه دل من پر بکشه و بره به جایی که حتی تصورش برام درد ناکه .. حالا می فهمم که  گاهی وقتا که  ازش گله می کردم و محبت بیشتری می خواستم بهم می گفت واقعا خود خواهی و بد جنس .. هرچند اون وقتا هم بهش حق می دادم ولی حالا بیشتر بهش حق میدم . من همسر داشتم و به اون می گفتم که دوستت دارم . اونم می گفت که من فقط تو رو دوست دارم و کسی دیگه فعلا در زندگی من نیست . به امید هم کلامی با اون زودتر از سر کارم به خونه بر می گشتم . دلم می خواست هر دقیقه از زندگیمو واسش از عشق و دوستی بگم . از این که بدون اون نمی تونم باشم .. وحالا اون داره میره و داره میره .. تصورش واسم مشکله .. واسش چند تا هدیه گرفتم .. یه گردنبند و یه دستنبند طلا .. و چند تا کارت شارژتلفن .. البته این کارت شارژها داستانش مفصله .. خلاصه اش به این صورته که اون هیچ هدیه ای از من نمی خواسته حتی پول .. واسه همین گاهی واسش کد کارت شارژ تلفن می فرستادم تااگه از راه موبایل می خواد وارد اینترنت شه زیاد هزینه نکنه .. هرچند به این چیزا نیازی نداشت ولی من دوست داشتم این کارو بکنم و همش سر این موضوع با هم بحث می کردیم . آخرش من و اون دوتایی مون از هم عذر می خواستیم ولی اون چیزی قبول نمی کرد . یه حسی به من می گفت شاید این هدایایی رو که گرفتم به عنوان اولین و آخرین یاد بود ازم قبول کنه ولی این کارت شارژها یه نوع شوخی بود تا یه خورده قلب مهربونش از یاد آوری این خاطرات یه جورایی بشه . اون پس از رهایی از من می رفت به دنیای خوشیهای خودش و من اسیر نا خوشیهای خودم می شدم . وقتی وارد صفحه چت می شدم و منتظر پیامش می شدم و چیزی نمی دیدم یه خورده دلخور می شدم . اوایل مثل بچه ها لج می کردم ولی یواش یواش سعی کردم به خاطر اونم که شده خودمو عادت بدم . خودمو عادت بدم به این که اون درس داره و باید به درساش برسه . تارا از پسرا خیلی بد می گفت . از این که همه شون نامرد و خود خواهن . شاید با یکی از این بد ها روبرو شده بود . نمی شد گفت این قضاوت درسته ولی به نظر خودمنم در مورد بیشتر پسرا صدق می کرد . واقعا چه دنیایی بود . در عرض کمتر از یک ثانیه .. رابطه ها یه حرارت خاصی پیدا می کنه ولی اون وقتا همه چی یه شور و هیجان خاصی داشت . پسرا به دخترا و دخترا به پسرا نامه می دادند . عشقا رنگ حقیقت داشت . حتی خیانت ها هم واسه خودش یه ابهت خاصی داشت . حالا همه بی خیال شدند . ولی من داشتم واسه یه دختری که می دونستم هیچوقت مال من نمیشه رنج می کشیدم . می دونستم هیچوقت بهش نمی رسم . شده بودم مثل بلدرچین مزرعه ای که می دونست یه روز دهقان میاد و لونه اشو خراب می کنه .. امروز بیاد فردا بیاد پس فردا بیاد دهقان نیومد . داشت دلش خوش میشد که شاید دیگه هیچوقت نیاد ولی بالاخره اومد یه روز اومد و خونه شو خراب کرد .. تارا من دوستت دارم برات آرزوی خوشبختی می کنم . من بهت عادت کردم تارا . من بهت عادت کردم . هر وقت می خواستم بخوابم به وقت بیداری .. هروقت می خواستم از خونه برم بیرون یا بر می گشتم ..اولین کاری که می کردم این بود که ایمیل یا چت روم رو چکش کنم . براش پیام بدم و بهش بگم دوستت دارم . چه دنیای واقعا خیالی و رویایی بود . می دونستم کار یه روزی به اینجا می کشه . شاید پیش خودم فکر می کردم این دختر وقتی که واسش خواستگار بیاد از جاش پا میشه و فریاد می زنه بابا مامان من یه مرد زن داری رو دوست دارم که وقتی که داشت دیپلم می گرفت من به دنیا اومدم . اون نه بد قیافه هست و نه خوش قیافه .. آدم مهربونیه . من عاشق صفا و صمیمیتش شدم . درسته شما منو به اون نمیدین ولی اونم که نیومده خواستگاری من .. واقعا باید خیلی مسخره می بودم اگه همچین انتظاراتی رو از این دختر می داشتم . شاید اون منو واسه یه سرگرمی می خواست . این که رفیق تنهایی هاش باشم . شایدم منو دوست داشت . شایدم  برای فرار از پسرای بد به من پناه آورده بود .. شایدم فکر می کرد من یه روزی افسونگری کنم جوون بشم مجرد بشم و بیام اونو از خونواده اش بدزدم .. واقعا حق داشت که به من بگه خود خواه .. راستی این لحظه های سه ساله رو چطور می تونه فراموش کنه .. می دونم اون به سادگی همه اینا رو از یاد می بره . من به ناخوشی هام می رسم و اون تازه می خواد جوانی کنه . در آغوش کسی که دوستش داره .. شاید به اندازه من بهش نگه که دوستت دارم . شاید به اندازه من عشقشو بهش نشون نده ولی اونو در آغوشش می گیره . عشق و دوست داشتنو با تمام وجودش لمس می کنه . می فهمه که دنیای مجازی با دنیای حقیقی از زمین تا آسمون  فرق می کنه . به راستی من چی بهش داده بودم . چی ؟/؟ من حتی در آخرین لحظه هم نمی تو نستم خودمو بهش نشون بدم . قلبم داشت ازسینه در میومد . نمی تونستم دنیای بدون اونو تصور کنم . با این که حتی یک بار هم ندیده بودمش . حتی یک بار هم صداشو نشنیده بودم . صورتمو اصلاح کردم . یکی دو تارموی سفید ابروهامو محوش کردم . چند تارموی سبیل و سرم هم سفید شده بود. سبیل هارو از بین بردم ولی نه حوصله شو داشتم و نه وقتشو که دنبال این چند تار موی سفید سر بگردم . هرچند نمی خواستم هویت واقعی خودمو بهش بگم ولی اومدیم و یه جورایی می فهمید . یه تی شرت یقه هفت قرمز تنم کردم با یه شلوار سفید . که بهم میومد . هرچند همه می گفتند که من از سن اصلی خودم خیلی جوونتر نشون میدم ولی نمی شد حقیقتو عوض کرد . یه کفش شیک و مد یا مدل روز هم پام کردم و رفتم به اون پارکی که قرار بود برای اولین و آخرین بار همدیگه رو ببینیم . البته من بهش گفته بودم که ممکنه باجناقمو بفرستم بیاد چون دلشو ندارم .. اولش قبول نکرد -ناصر تو خودت گفتی که هیشکی از موضوع ما با خبر نیست -تارا عزیزم من یه جور دیگه ای قضیه رو براش تعریف کردم .. ولی شایدم خودم اومدم .. خیلی برام  سخت بود دروغ گفتن به این دختر . موارد زیادی پیش اومده بود که من چیزی رو بهش نگفته باشم ولی هر وقت می خواستم یه چیزی رو بهش بگم دروغ نمی گفتم . این بزرگترین چیزی بود که بهش می نازیدم . خیلی جالب بود روزای اول همش بهم می گفت که من به تو اعتماد ندارم . حرفاتو باور نمی کنم و منم همش خودمو می کشتم تا بهش بگم و نشون بدم که باید باورم کنه و بهم اعتماد داشته باشه . آخرشم بهش گفتم عزیزم من که ازت چیزی نمی خوام انتظاری ندارم . خواسته ای ندارم که بهم اعتماد داشته باشی یا نه . مگه من اومدم خواستگاریت و بهت گفتم بنز دارم که بعدا پراید از آب در اومده باشه ؟/؟ من می خوام در این دنیای دروغ و پوچیها واست یه دوست یا آدم با احساس خوب باشم .. گاهی وقتا حس می کردم که شاید میخوام بهش نشون بدم که خیلی خوبم ولی دیدم که نه .. چه تاثیری داره که آدم بخواد خودشو به کسی که نمی شناسه و اونو ندیده خوب معرفی کنه . البته این ارزشمنده که یه آدم خوب باشه به دیگران خوبی کنه . حقه بازی نکنه . درد دیگرانو بفهمه . با اونا هم دردی کنه . سنگ صبورشون باشه و همدلی کنه ولی اگه بخواد همه اینا از روی ریا باشه درست نیست . من باهاش اون جوری بر خورد می کردم که بودم . دوستش داشتم . دیوونه اش بودم . درد های اونو درد خودم می دونستم . نمی تونستم ناراحتی اونو ببینم . هر وقت مشکلی براش پیش میومد تا اون مشکل رفع نمی شد حس می کردم که یه بار سنگینی رو دوش منه .. اون این توجه رو به من نداشت . بی خیال تر نشون می داد . شاید واسه این بود که ازم کوچیک تر بود . یک دختر مجرد بود . شایدم واسه این بود که من زیاد بهش گفته بودم که دوستت دارم . زیاد براش نغمه های عاشقونه خونده بودم . و اون بی خیال تر شده بود . با همه اینا وقتی روزی دو سه بار واژه های دوست دارم رو با بوسه های رویایی برام می فرستاد به اندازه یه دنیا بوسه و کلام عاشقونه واسم ارزش داشت . می گفتم برات آرزوی خوشبختی می کنم و حالا هم می کنم ولی می دونستم که این به قیمت عذاب خودمه .. خدای واسه چی ما رو اسیر دنیا کردی .. بابا آدم گناه کرد و ما رو انداختی پایین .. چرا به گناه بابامون ما باید بسوزیم ؟/؟ چرا آخه ؟/؟ من اونو در اختیارم نداشتم که در همچین روزی از دستش بدم . رویایی بودن و رویایی شدن .. این افیون داره منو می سوزونه . دارم نابود میشم . می خوام بمیرم .. ولی سه سال گذشت .. شاید خیلی زود گذشته باشه .. شایدم دیر . دیگه حتی نمی خواستم به این فاجعه و روز های جدایی و بی او نبودن فکر هم بکنم . نمی خواستم اونو از دست بدم . حالا واسش خواستگار اومده .. یه پسر خوش تیپ و پولدار و خونواده دار .. از اونایی که ایده آله واسه یه دختر جوون در اول زندگیش . مثل مترسک  و مثل یک دلقک شده بودم و داشتم می رفتم طرف پارک . یک نامه خداحافظی فدایت شوم هم براش نوشته بودم . ..پس از یه خورده مقدمه چینی اینا رو براش نوشته بودم ....خیلی سخته برام تارا که امروز و در همچین شرایطی ازت جدا شم . دنیای پوچیه .. یه روزی آدم همین جور باید با زندگی خودش وداع کنه . اینجایی که من حالا هستم چند قدمی جلوتر از اونجاییه که تو درش قرار داری . شاید اگه قدمهامون در کنار هم بود تصادف روز گار ما رو تا این حد به هم نزدیک نمی کرد . ولی از حقیقت نمیشه فرار کرد . هیچوقت خاطرات خوش نوشتن ها یم با تو رو نمی تونم فراموش کنم . از لحظه هایی که گفتم بغلت می زنم و هر گز نتونستم این کارو بکنم . لحظه هایی که گفتم لباتو می بوسم و با نوازش موهات خودمو مثل پرنده ای آزاد در آسمان عشق و احساس احساس می کنم .. من هیچوقت به هیشکدوم از اون رویاهام نرسیدم . حقم ندارم که برسم . تو ارزشت خیلی بالاتر از اینهاست . امروز تو به سوی سر نوشت خودت میری .. با کسی که هم طراز توست عهد می بندی . هیچ عهدی محکم تر از عهد تارای  دوست داشتنی نیست . تارای  خوب و مهربون . من هرگز روز های خوب با تو بودنو نمی تونم از یاد ببرم .. دیگه نمی تونم وارد صفحه چتم بشم . دیگه وارد اون ایمیلم نمیشم . دلم گرفته تارا . دلم گرفته . خوشحالم که درست تموم شده . خوشحالم که داری به اون خوشبختی و رفاهی که حقته می رسی . تو جوونی .. حقته که جوونی کنی و زندگی . درسته که من هنوزم پیر نشدم ولی بین من و تو از زمین تا آسمون تفاوته .. من راستش روم نشد امروز بیام اینجا تا از نزدیک منو ببینی .. شاید همین دور و برا یه گوشه ای پنهون شده باشم تا چهره قشنگ تو رو ببینم . چهره ای که هر طوری باشه برام زیبا ترینه . شاید بگی چون من از تو سنم بیشتره این طور حرف می زنم ولی نه این طور نیست . گاهی وقتا دنیای مجازی آدم خیلی حقیقی تر واقعی تر از هر حقیقت و واقعیتی میشه . من اینارو از ته دلم میگم و با تمام وجودم دوستت داشته خواهم داشت . حتی امروز که میری قلبتو به شریک زندگیت بسپاری بازم دوستت  دارم و فردا و فردا ها هم همچنین . نمی تونی منو محکوم کنی . کسی را به خاطر اندیشه ها و احساساتش نمیشه محکوم کرد . چند تا هدیه واست فرستادم . اونا رو ازم قبولش کن . بذار دلم به این خوش باشه که اگه یه وقتی اونا رو دیدی به یاد این بیفتی که یکی هست که همیشه به یادته و تا آخرین لحظه زندگی به فکرته . یکی که همیشه دوستت داره و به این فکر می کنه که چی می خوری و چی می پوشی و از نظر جسمی و روحی در چه وضعیتی هستی . یکی که فقط تو رو به خاطر خودت دوست داره . یکی که اگه تب کنی می میره .. یکی که اگه با سکوت خودت صداش کنی اونو با آهنگ یه فریاد می شنوه . .... یه خورده دور و برمو نگاه کردم .  در یکی از پارکهای تهران وعده داشتیم . جز یه دختر هیشکی دیگه رو در اون فضایی که قول و قرار کرده بودیم ندیدم . اون باید همون تارای من بوده باشه . البته اون که تارای من نیست من خودم طبق عادت و واسه دلخوشی خودم اینومیگم . راستش زیاد دقتی به مانتوش نداشتم ولی صورت سفید و کشیده و لاغرشو که جذاب هم به نظر می رسید خوب ورانداز کردم . رفته بودم تو فکر . پس این همونی بود که  چند سال باهاش چت می کردم ؟/؟ اگه چند سال بزرگتر بودم می تونستم باشم جای پدرش . حالا هم می تونستم باشم . ولی خب به شرطی که در 15 یا 16 سالگی متاهل می شدم . دلم می خواست فرار کنم و به دنیای مجازی خودم پناه ببرم . خجالت می کشیدم . حتی اگه یک در صد هم می خواستم بگم من همون ناصرم پشیمون شده بودم . با ترس و لرز رفتم جلو .. دوباره بر گشتم عقب . شانس آوردم که سرش پایین بود و دیوونه بازیهای منو ندید . چند تا نفس عمیق کشیدم و رفتم تو حس . آخه عادت نداشتم دروغ بگم . .. -ببخشید تارا خانوم ؟/؟ یه جور مخصوصی نگام کرد که تنم لرزید ولی به زور بر خودم مسلط شدم . -ببخشید ناصر خان نتونستن تشریف بیارن . یعنی گفتن تارا خانوم خودشون در جریان هستند .. واسه همین من از طرف ایشون این وسایلو آوردم خدمت شما .. تارا به طرز عجیبی نگام می کرد . از کفش تا فرق سرمو یه دیدی زد و سری تکون داد و گفت باشه .. -ناصر خان خیلی سنگین تشریف دارن .. خیلی مراقب بودم تا چشام تو چشای تارا نیفته . نمی تونستم دروغو تو چشای خودم قایم کنم . احساس شرم می کردم . ولی تارا می خواست از خونه دلم پر بکشه . یا بهتره بگم منو از خونه دلش بپرونه . سعی کردم مردمک چشامو همش بگردونم . یا هوا و زمینو نگاه کنم . ولی تارا خیلی ناز بود . وقتش نبود که در این لحظات گریه کنم . اشکامو نگه داشته بودم برای وقتی که ازش خداحافظی کردم . حالا این که اون منو نشناسه مهم تر از همه اینا بود . .....واما بشنوید یا می شنویم از زبان تارا ....... در دنیای چت و مجازی باهاش آشنا شدم . راستش اولش فکر نمی کردم که متاهل باشه . من قبلا با یکی دو تایی چت داشتم ولی دنیای دروغ و حقه بازی و نیرنگ اونا منو از هرچی پسربود بیزار کرده بود . هر چند اونا رو ندیده بودم ولی صحبتای تلفنی و این که شماره همو داشتیم می رفت تا برای من دردسر ساز شه .  هرچند به اون بچه ننه عادت کرده بودم ولی از بس حالمو گرفته بود که منو از همه چی بیزارم کرده و اعصابمو به هم ریخته بود تا این که با این یکی آشنا شدم . فکر نمی کردم زن داشته باشه . ولی از اونجایی که خیلی مودب بود و حس کردم می تونه درکم کنه دوست داشتم باهاش هم کلام شم . برام حرفای عاشقانه می زد . می گفت دوستت دارم . با این که یه خورده خنده ام می گرفت و می دونستم دنیای من و اون به هم نمی خونه و نمی خوره ولی از این که این کلمات عاشقونه رو واسم می نوشت و بهم توجه می کرد لذت می بردم . دلم می خواست باهاش حرف بزنم . وقتی باهاش آشنا شدم که داشتم کارشناسی رو تموم می کردم . بعدشم که در کارشناسی ارشد رشته برق یکی از دانشگاههای تهران قبول شده و از اصفهان اومدم تهران بازم به هم صحبتی با اون ادامه دادم . اون واسه محبت کردن وقت بیشتری داشت و منم شاید یکی رو می خواستم که که در کنارش گذشته تلخ مجازی خودمو فراموش کنم و یا این که رفیق تنهایی هام باشه . اون همش از این می گفت که بهم نیاز داره .. من با این که دقایق بسیاری از روز رو بهش فکر می کردم ولی می دونستم به جایی نمی رسیم . اوایل صحبت با اون برام هیجان بیشتری داشت . هر چه بیشتر بهم محبت می کرد من یه خورده بی خیال تر می شدم ولی دلیل نمی شد که دوستش نداشته باشم ولی اون ابهت و هیجان اولیه رو برام نداشت .هرچند یه وابستگی عجیبی بهش پیداکرده بودم .  درسم تقریبا تموم شده بود . واسم خواستگار اومده بود . مغزم پربود از صحبتهای سه ساله با اون . راستش دیگه به کس دیگه ای فکر نمی کردم و اصلا فرصت فکر کردن نداشتم . شاید اونم یه جورایی کسی شد برام و همدمی که به عنوان یه جنس مخالف بتونه رفیقم باشه و باهاش درددل و مشورت کنم . شاید اگه شرایط به گونه ای دیگه رقم می خورد می تونستم عاشقش باشم . نمی دونستم خودش میاد یا باجناقشومی فرسته . از این کارش تعجب کردم . بهم می گفت هیشکی از این موضوع خبری نداره . آدم هر چی با باجناقش صمیمی باشه امکان نداره بهانه دست با جناقش بده . سر در نمی آوردم .البته  در این سه سالی سه هزار بار گفته بود که من هیچ بار باهات روبرو نمیشم . شاید راه دیگه ای نداشت و یه چاخانهایی هم پیش با جناقش کرده باشه . سعی کردم قشنگ ترین مانتومو بپوشم . یه آرایش خیلی خفیف و مختصر کردم که نه سیخ بسوزه و نه کباب . یه روژقرمز خوشرنگ لبامو در کنار صورت سفیدم خوشگل کرده بود . بالاخره یکی اومد . ازم عذر خواهی کرد . گفت من باجناق ناصر هستم و اسمم سعیده .. تو دلم گفتم به من چه مربوطه .. نمی دونم چرا تو چشام نگاه نمی کرد و همش سرشو پایین مینداخت . شاید از ادبش بود . یک لحظه یادم اومد که یه وقتی که حرف نداشتیم بزنیم اون از با جناقش می گفت که خیلی قلدر و قوی هیکله خلاف خودش که شصت کیلوهم نمیشه .. غلط نکنم باید خودش باشه .. مارمولک می خوای منو گول بزنی ؟/؟ ناصر حالا میای پیشم فکر کردی می تونی رنگم کنی ؟/؟ کور خوندی .. وقتی نامه و هدایا رو از دستش گرفتم   و کارت شارژو که دیدم و اون دو تیکه جواهرو دیگه دلم نیومد به روش بیارم که شناختمت . شاید از این که اونو در این موقعیت ببینم سختش باشه و عذاب بکشه . همین جوری میخ روبروم وایساده بود . چهره ای معمولی داشت . قیافه اش بد نبود . شاید پنج شش سال کوچیک تر از سنش نشون می داد . بفرمایید بشینید . من یه گوشه نیمکت و اونم گوشه دیگه اون نشست . نامه رو خوندم .. دلم یه جوری شد . منم بهش عادت کرده بودم . تا یکی دو سال اول همش بهش می گفتم هنوز باورم نمیشه که دوستم داشته باشی . بهت اعتماد ندارم و امروز داشت به این صورت باهام خداحافظی می کرد . دلم گرفته بود . یه چیزی به دل منم چنگ انداخته بود ولی حس می کردم اون ازم خیلی گرفته تر و ناراحت تره . گاهی بهم می گفت که تو نمی تونی عاشق بشی . واست زوده تو هنوز بچه ای . این حرفارو بیشتر وقتایی می زد که من کمتر بهش توجه می کردم . آخه خیلی درس داشتم . نمی خواستم حواسم پرت شه .. اون گاهی زار می زد و بهم می گفت فقط دو کلمه درروز .. ولی من  باهاش مخالفت می کردم و از درسم می گفتم . آخه آخرای درسم بود و کنکور کارشناسی ارشد هم داشتم ولی لجبازیهاش باعث می شد که هر وقت بهش می گفتم سی روز در میون باهات تماس نمی گیرم کاری می کرد که به سی ساعت هم نکشه . آخه دوستش داشتم . دلم نمیومد ناراحتش کنم . می دونست که دوستش دارم می دونست که که خیلی مهربون و دلسوز و احساساتی ام . زیر چشمی نگاش می کردم . شاید این اولین و آخرین دیدار ما بود . چقدر دلم می خواست  به من می گفت که ناصره تا خیلی راحت تر با هم حرف می زدیم . همون ناصرلجباز همونی که مثل بچه ها ازم می خواست که عاشقش باشم و بهش بگم دوستش دارم . گاهی خسته ام می کرد . گاهی از دیوونه بازیهاش خوشم میومد . بارها و بار ها فکر می کردم که رابطه مون تموم شده ... با هم سر این که من کم لطفم با هم بحثمون می شد .. یک ساعت با هم چت می کردیم که چرا روزی دو دقیقه بهش محبت نمی کنم و براش اس نمیدم .. آخرش که آشتی می کردیم خنده امون می گرفت .. من از اون دیوونه تر بودم . نمی دونم آیا این دوران زود گذشت یا دیر . بالاخره گذشت . هیچوقت دلشو نداشتم چند روز ازش بی خبر باشم . اون می گفت بیشتر دوستم داره . چون دلشو نداشت چند ساعت ازم بی خبر باشه . دیگه می دونستم منظور حرفاشو . هر وقت می خواست عصبانی یا تحریکم کنه و موضوع رو به نفع خودش برگردونه می گفت تو عاشق شدنو بلد نیستی . هنوز عقل و سنت به اون حد نرسیده که عاشق شی .. هر بارم که این حرفو می زد حرصم می گرفت .. ولی هر دومون لحظه ها رو شکار می کردیم . چقدر دلم می خواست تو چشاش نگاه کنم . با این که می دونستم به آخر خط رسیدیم . -ببخشید من نمی تونم اینا رو قبول کنم -ولی ناصر بهم گفته هدیه رو از شما پسش نگیرم . حالا این دفعه رو بگیرین . می دونم شما نیاز ندارین . داشتم به این فکر می کردم که این طلاها رو به چه بهونه ای ببرم خونه . بگم با کدوم طلا عوضش کردم . من پول خریدشو نداشتم . درسته بابام می تونست صد تا از اینا رو واسم بخره ولی من خودم نمی تونستم .. دلم براش سوخت . خیلی ساده تر از اونی بود که فکرشو می کردم . دلم برای حرفاش تنگ می شد . دیوونه واسه چی بهم دروغ گفت ؟/؟ توکه نیومده بودی خواستگاریم این قدر خجالت بکشی .. عادت کرده بودم به این که وقت و بی وقت باهاش چت کنم .. صرف نظر از کل کل کردنها واسم حرفای شیرین و عاشقونه می زد . چقدر حرفاش آرومم می کرد . دلم واسه دیوونه بازیهاش تنگ میشه -ببینید به ناصر خان بگین که من جواب نامه شو امشب می فرستم به ایمیلش .. یا برای آخرین بار میام تو چت .. ازدست درس خلاص شده بودم . فعلا دیگه نمی کشیدم برم دنبال دکترا . می خواستم استراحت کنم . این پسره که چه عرض کنم  آقاهه به محض این که بهش گفتم خواستگار واسم اومده طوری بدنش لرزید و رفت واسم آرزوی خوشبختی کرد و کادو هم خرید که انگاری من همین الان به خواستگارم جواب مثبت داده باشم .. جدایی از اون برای منم خیلی سخته .. اگه زن نداشت و یه خورده جوون تر بود و خوش تیپ تر و پولدارتر شاید به هم می رسیدیم . اهل هیچی نبود . درسته که آدما رو نمیشه با چت کردن شناخت . از این نظر که خیلی از اونا صادق نیستند ولی اون  اگه جنسش خرده شیشه داشت می تونست از همون اول بگه من مجردم . و به نوعی بخواد باهام طرح دوستی مستقیم تری بریزه . بنده خدا همش به چند تا کلام عاشقونه دلش خوش بود . این سه سالی سیصد هزار بار  جمله دوستت دارم رو بهم گفت و منم سی هزار بار این جمله رو تحویلش دادم . حساب قهر و آشتی های الکی ما از دستم در رفته .. نه اون دوست داشت بره و نه من . نمی دونم چرا با این که خیلی ازم بزرگتر بود ولی پیوستگی و دلبستگی خاصی نسبت به اون احساس می کردم . اونو خیلی ساده تر از اونچه که تصور می کردم یافته بودم  وخیلی غمگین تر از خودم . شاید من برای شادی و شاد بودن و استفاده از زندگی فرصت خیلی زیاد تری نسبت به اون داشتم ولی اون شادی و آرامش خودشو در من می دید . شاید . می خواست حس کنه که به روز های اوج گذشته بر گشته و شاید اون جوری که ادعا می کرد عاشق و شیفته اخلاق و رفتار و مرامم شده بود .. همیشه از این می گفت که دوست داره بغلم کنه . سرمو رو سینه اش بذاره نوازشم کنه .. با موهام بازی کنه .. می شد با ماشین رفت جایی و او همه این کارا رو انجام بده .. دلم می خواست این آخرین لحظات این آرزوشو بر آورده کنم . دلم می خواست تو چشاش نگاه کنم ببینم به چی فکر می کنه . انگار وقت رفتن بود . حس کردم که کوهی از اندوه و اشک روبروم وایساده .. -ببینم برای ناصر خان ناراحتی ؟/؟ اون می دونه چه باجناق خوبی مث تو داره ؟/؟ فقط یادت نره بهش بگو که امشبم بره نت و به عنوان آخرین کلام آخرین پیام یه حرفایی باهاش دارم . یه لحظه هنگام وداع حس کردم که نتونستم بر خودم مسلط شم . باورم نمی شد که برای همیشه می خواد بره و این آخرین لحظه ایه که داریم همدیگه رو می بینیم . بدون این که به روی هم بیاریم . تازه اونم فکر می کنه سرم شیره مالیده . مچ دستشو گرفتم . می دونستم از این که اون فکر می کنه که من نشناختمش کار اشتباهی  کردم که دستشوگرفتم .. حتما میگه چه دختر پرروییه ولی می خواستم از طریق چت به روش بیارم که دستش پیشم رو شده . یهو یکه خورد . واسه چند ثانیه سرشو بالا گرفت و چشاش تو چشام افتاد .. با خودم گفتم ناصر خودتی من این نگاه رو می شناسم . سه ساله باهاش زندگی کردم . سه ساله حرفای دلشو خوندم . سه ساله می دونم ذره ذره نیاز هاش چیه .. همون چند ثانیه تمام درد های درونشو خوندم . کاری ازم بر نمیومد . واقعیت یعنی درد جدایی .. یعنی تلخی و پایان یک رویایی که ازآغاز می شد حدس زد که آخرش جز یه کابوس نمی تونه باشه ولی هردومون شیرینی لحظه های عشق ودوستی رو می خواستیم .. واسه این که دیگه حتی واسه چند ساعت هم که شده سوءتفاهم زیادی درش ایجاد نشه دستمو کشیدم .. خداحافظی کردیم .. اونو با نگام تعقیب می کردم . هر چند لحظه درمیون سرشو بر می گردوند و بهم نگاه می کرد . ناصر دیوونه سر کی داری شیره می مالی ؟/؟ داری میری و تازه دارم بهت اعتماد می کنم که ساده ترین ساده هایی .. چقدر عاشق سادگی و پاکدلی مردونه هستم . دستمو گذاشتم رو سینه ام . یه آهی کشیدم تارا ناراحت نباش . سر نوشت این بوده . اون داره میره سمت زندگیش و تو هم داری میری به دامن اون زندگی که دوست داری و حقته ولی ای کاش حداقل ده سال جوونتر بود .. مجرد بود .. حالا یه جوری با زندگی متوسط اون کنار میومدم ولی بابام راضی نمی شد .. تارا بهش فکر نکن دیگه همه چی تموم شده .. می خواستم برای اولین و شاید آخرین بار به خاطرش اشک بریزم .. ولی جای مناسبی نبود . ... واما دوباره می شنویم از زبان ناصر خان .... خیلی سختم بود که نقش باجناقمو بازی کنم . بعضی وقتا حس می کردم که اون یه جورایی داره بازیم میده و همه چی رو فهمیده .. ولی اگه همه چی رو فهمیده و به روم نیاورده نشون می ده که چقدر دوستم داره و به شخصیت من احترام میذاره ..اونا تو تهرون خونه داشتند . قرار بود خواستگاری همون شب توی تهرون و خونه شون بر گزار شه .. یه حرکتی کرد که اولش یکه خوردم و ناراحت شدم ولی یه جوری نگام کرد که دو تا معنی می شد ازش استنباط کرد .. اون دستمو تو دستاش گرفت .. یا منو شناخته و شایدم این جوری راضی تر شده باشم و یا نشناخته و زبونم لال به اونی که فکر می کرده باجناقمه نظر داشته .. نه نه .. تارای من این جوری نیست . یعنی اون از این تیپ شش در هشت من خوشش اومده ؟/؟ سن براش مهم نیست ؟/؟ بی خود از اول خودمو معرفی نکردم ؟/؟ نه من تارای نجیب خودمو می خوام .. نه باید منو شناخته باشه .. شایدم بی منظور دستمو گرفته و حواسش پیش من حقیقی رفته .. بااین حال پشت سرمو نگاه می کردم و می دیدم که اونم با نگاش داره تعقیبم می کنه .. رفتم لای درختا . یه گوشه خلوت تا راحت اشک بریزم . هیشکی جز خدا و آسمون آبی لای درختا و خود درختا و چمنها شاهد اشکام نبوده و زار زار می گریستم . دیگه همه چی تموم شده بود . باورم شده بود که اون مال منه .. البته در دنیای خیال .. دلم گرفته بود . قبلا هر وقت دلم می گرفت تارا میومد کمکم .. اگه ازش دلخور می شدم خودش از دلم در می آورد . تارا خیلی خوب بود . دوست داشتنی و بهترین .. مهربون .. دلم می خواست همیشه بدونم که دوستم داره . وقتی که چند روز یا حتی چند ساعت بی خبرم می ذاشت,  حرص می خوردم .. اون شب رفتم تو اتاق خودم . حال و حوصله هیشکی رو نداشتم . سر درد رو بهونه کردم و می خواستم ببینم تارا به عنوان آخرین پیام چی واسم نوشته .. اون حقش خیلی  بیشتر از ایناست که من علافش کنم . ولی احساس گناه هم می کردم . اگه یه خورده عاشقم شده باشه چی ؟/؟ چرا من بهش دروغ گفتم .. چرا . اگه بفهمه میگه حتما دوستش نداشتم ولی به روم نیاورده .. تارا چرا نزدی زیر گوشم .. چرا تو این قدر خوبی که من باید حسرت از دست دادن تو رو بخورم ؟/؟ تارا دوری از تو رو چه جوری تحمل کنم ؟/؟ من بدون تو می میرم . تارا من می میرم .. اونو در کنار خواستگارش تصور می کردم .. با لبخند های اول آشنایی و صدای خوشحالی مهمونا .. دلم می خواست سرمو بکوبم به دیوار .. ناصر این کارو نکن . مگه تو خودت نگفتی که خوشبختی تارا رو می خوای ؟/؟ مگه تو نگفتی که اون بالاخره مال یکی دیگه هست ؟/؟ مگه تو نگفتی که به خاطر شادی اون شاد میشی ؟/؟ پسر بخند . پاشو شیرینی بخور . عشق تو داره خوشبخت میشه ..خود خواه نباش . بد جنس نباش . سالها پیش وقتی که تو در این زمان از زندگیت داشتی لذت می بردی اون هنوز واسه خودش آرزوها داشت و از این لذتها چیزی نمی دونست .. خود خواه نباش بذار زندگیشو کنه .. تو هیچ حقی نسبت به اون نداری .. سالها اونو علاف بازیهای کامپیوتری و خود خواهی خودت کردی . دیگه وقتشه که دست از سرش برداری .. حرف زدن با خودم ادامه داشت .. ناصر! ولی تارا هم می خواست .. هر بار قهر می کردی اون نازتو می کشید دلش واست می سوخت . دوست نداشت ازش جدا شی .. ..خب اونم یه دیوونه ای مثل تو .. بعد به خودم گفتم اگه تارا بشنوه این شوخی رو باهاش کردم یه چیزی بهم میگه .. پای کامپیوتر نشستم تا شب شه .. چشامو از صفحه مانیتور بر نمی داشتم . رفته بودم رو قسمت چت . یهو ساعت دو نیمه شب دیدم سلام کرده .. سلامشو دیدم .. حتما مهمونا رفتند و نامزد کرده یا شیرینی خوردن .. دیگه همه چی تموم شده بود . دلم لرزید . می ترسیدم جمله بعدی رو بخونم ولی جمله بعدی وجود نداشت . بهش تبریک گفتم . چیزی نگفت . -ازت یک سوال دارم ناصر بهم دروع نگو . کاریت ندارم فقط بگو آره یا نه -امروز تو بودی پیشم ؟/؟-آره -برو نامه امو تو ایمیلت بخون من منتظرتم .. رفتم و نوشته شو خوندم ..  .. خیلی مفصل نوشته بود ولی خلاصه اش به این صورت بود .. پسر تو هیچوقت هنر پیشه خوبی نمیشی .. سرم کلاه گذاشتی و دلمو دزدیدی ولی دیگه توی روز روشن که نمی تونی سرمو کلاه بذاری و بگی من با جناق من هستم .. فکر کردی پس از این همه مدت من هنوز بوی تو رو احساس نمی کنم ؟/؟ سرتو انداختی پایین که من چشاتو نبینم ؟/؟ چی فکر کردی ؟/؟ فکر کردی من ناراحت نیستم ؟/؟ فکر کردی دوستت ندارم و بهت احترام نمی ذارم ؟/؟ فکرکردی تحقیرت  می کنم ؟/؟ من تو رو به خاطر خودت  خواستم . با همه کم و کاستیهات .. برام کاملترین بودی ........... وقتی نوشته هاشو می خوندم هر لحظه بیش از لحظه پیش حس می کردم که چقدر دوستش دارم . این چند سالی تا به این حد بهم اظهار محبت نکرده بود .. دختر تو داری شوهر می کنی .. چطور این همه مطلب واسم نوشتی . چطور تا این حد بهم اظهار محبت می کنی ؟/؟ چقدر وقت درس خوندنت بدون این که بخوام اون اوایل حالتو می گرفتم .. آخه تارا من همینارو می خواستم .. می خواستم بهم بگی که دوستم داری ..عاشقمی .. ولی آخرش چی شد ....تارا یه قسمت دیگه نوشته بود که ناصر مهربون و با شخصیت من ! خودتو مقصر ندون .. منم دلم می خواست با تو باشم . شاید می خواستم باور کنم که در دنیای بدیها دنیایی که مرداش بیشتر خیانتکارن یه آدم مهربون و با وفا هم پیدا میشه و به هر حال منم بهت دل بستم .. شاید کار ما اشتباه بود ولی هردومون از این اشتباه لذت بردیم و درس گرفتیم .. سه سال در نهایت ادب و نزاکت با هم حرف زدیم و عشق ما از تصوربوسیدن و بغل کردن جلوتر نرفت .. بوسه هایی در خیال .. ناصر منم دوستت دارم .. تا آخر زندگیم تا وقتی که نفس می کشم تا وقتی که می بینم و حس می کنم . سهم من از این دنیا هر چی که باشه همیشه در قلب من سهمی خواهی داشت و من امیدوارم که جای منو تو قلب خودت هرگز به کس دیگه ای ندی ... درپایان ازم خواسته بود که چت کنیم . دست و پام می لرزید اصلا از نامزدی خودش نگفته بود شاید می ترسید من ناراحت شم . .. من و تارا شروع کردیم به چت .. -ناصر یادت میاد همیشه واسم داستان بلدرچینو می گفتی که هرروز منتظر بود دهقان بیاد خونه شو در میان مزرعه خراب کنه تا زمینش واسه کشت سال دیگه آماده شه ؟/؟ اون بلدرچین تو بودی و مزرعه , عشق تو .. شایدم دهقان من بودم و شایدم دست سرنوشت -آره می دونم تارا .. چقدر خوب داری یه خبری رو که می ترکونه به آدم میدی .. آره می دونم خونه بلدرچین خراب شده -ناصر نشد که از شر من خلاص شی . امیدوارم از این خبر بد ناراحت نشی . این خواستگار مطلوب نبود مقبول نیفتاد -باورم نمیشه .. باورم نمیشه .. یعنی تو هنوز آزادی .. می تونی بازم بیای و شبا با هم چت کنیم ؟/؟ یعنی رویای من هنوز تموم نشده ؟/؟ -دیوونه چند بار بهت بگم بگو ما رویای ما .. -ولی بالاخره یه روز که تموم میشه .. -حالا تا اون روز .. می دونی من تصمیم گرفتم که به درسم ادامه بدم و دکترای خودمو بگیرم ومی دونم موفق میشم حتی اگه چند سال طول بکشه .. و تا اون موقع هم قصد از دواج ندارم -جدی میگی ؟/؟ -شوخیم کجا بود .. به شرطی که باهام راه بیای و هی نق نزنی که به من محبت کن . هر دقیقه ثانیه بیا رو چت .. ممکنه گاهی وقتا تا دوروز نیام . باید در کنکور قبول شم .. من می تونم می تونم قبول شم -آره تارا حتما قبول میشی . حتما .. تارا نمی دونی چقدر خوشحالم .. چقدر .. -آهای کی بهت گفته واسم کارت شارژبفرستی ؟/؟ من با این طلاها چیکار کنم ..؟/؟ -بهم پسش نده .. تو این چند ساله هیچی ازم نخواستی .. چقدر سر این کارت شارژبا هم دعوا افتادیم ؟/؟ دلم می خواست درآخرین روز این طلسمو بشکنم . -ولی حالا که آخر نشده . تارااینارو داشته باش دوستت دارم خواهش می کنم دلمو نشکن .. -ولی همه اینا رو قایم می کنم . -قربونت .. تارا باورم نمیشه .. حس می کنم بیست سال جوون شدم .. -ناصر شاید باور نکنی منم به اندازه تو خوشحالم .. خوشحال و نمی دونم دیگه چی بهت بگم .-تارا تارا تارا راستشو بگو آیا به خاطر منم بود که یه خورده بازم کوتاه اومدی ؟/؟ -یه تیر دو نشون کردم دیگه . حالا این قدر خودتو نگیر . -تارا می تونم یه چیزی ازت بپرسم ؟/؟ -بپرس -اگه شرایط ما جور بود و موانعی نبود و من و تو در یه جزیره تنها بودیم و هیشکی دیگه هم نبود تو باهام ازدواج می کردی ؟/؟ -تو دوست داشتنی ترین دیوونه دنیایی . تو که خودت می دونی من جز تو هیچ مرد دیگه ای رو دوست ندارم . جزیره کجا بود توی همین دنیای شلوغ خودمون هم بهت بله رو میگم .. شاید تو خیلی چیزارو نتونی بهم بدی ولی یه چیزی رو داری که خیلی ها نمی تونن بهم بدن و من ته دلم اونو از تو می خوام واون سادگی و پاکی و صداقته -تارا فکر می کنی برسه زمانی که رویای عشق من و تو آخرش به خوشی ختم شه ؟/؟ -چرا که نه .. بازم دوباره رفتیم تو خط یک رویا .. هردومون می دونستیم که بازم یه بازی دیگه رو شروع کردیم یا بهتره بگم داریم به همون بازیمون ادامه میدیم .. ولی من اون شب خوشبخت ترین مرد دنیا بودم هنوز خونه بلدرچین خراب نشده بود ... پایان .. نویسنده .. ایرانی 

2 نظرات:

دلفین گفت...

عالی بود مرسی

ایرانی گفت...

ممنونم داداش دلفین . خسته نباشی ...ایرانی

 

ابزار وبمستر