ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

پسران طلایی 32

سینا یه لحظه رهاش نمی کرد .. -کی میگه من ازت بدم میاد . من دوستت دارم . دوستت دارم . تو خیلی دوست داشتنی و خواستنی هستی .-نه ..نه .. من آوردمت این جا که تو از من بدت بیاد . تو نباید دوستم داشته باشی . من نمی خوام که تو منو بخوای . -حالا که می خوام . این همون چیزیه که من می خوام . سینا حالا زبونشو از رو کس مونا بر داشته سرشو گذاشته بود روی کس با فشار اونو روی کس مونا حرکت می داد -نهههههه نهههههههه پسسسسسر بهت میگم نه .. من تو رو خریدم . هر چی من میگم باید گوش کنی .. -نههههههه من حرفاتو گوش نمی کنم . تو باید بدونی چی می خوای و چی نمی خوای . مونا می خواست که خودشو جای مردایی جا بزنه که می خواستند اونو در اختیار داشته باشند . خواه به زور و خواه این که اونو یک هرزه به حساب آورده رفتاری غیر انسانی رو با هاش در پیش گرفته باشند . در عوض سینا رو می خواست جای خودش تصور کنه . دختری که از آمیزش اجباری و نا خواسته بدش میاد .می خواست این صحنه ها رو واسه خودش تصور کنه . لذت ببره . قدرت خودشو نشون بده . اون حالا نیازی به این نداشت که هرزگی کنه . اون وارث تاج و تخت پدرش شده بود . احساس می کرد که خیلی تنهاست . تنها تر از اون لحظاتی که از خونه گذاشته رفته بود .  -نهههههه نههههههه پسر خواهش می کنم .. نکن .. تو مگه نمی دونی من خوشم میاد ؟/؟ .. ولی  در مونا یه حس تازه ای در حال شکل گیری بود . حسی که به اون هم نمی شد همچین تازه تازه گفت . حسی بود در جهت باز گشت به گذشته ها . اون زمان که تازه رفته بود دوست پسر بگیره . با طعم شیرین بوسه های جنس مخالف آشنا شه .. با آرامشی  که وقتی سرشو رو سینه های دوست پسرش میذاشت و احساسش می کرد .. حس کرد که داره به همون لحظاتی می رسه  که دلش پاک بود و اثری از کینه و نفرت نداشت . لحظاتی که همه چی رو و آینده رو زیبا می دید . وقتی که دوست پسرش دستشو رسونده بود به سینه هاش حس می کرد که داره آتیش می گیره.. وقتی که کف دست پسر رو روی کسش حس می کرد پاهاشو به دو طرف دستش فشار می داد تا لذت بیشتری از اون تماس حس کنه ..  به اون زمانی فکر می کرد که خاطره هاشو در قلب خود دفن کرده بود . حس می کرد چیزی به نام بدی وجود نداره . با اولین پسری که دوست شده بود فکر می کرد که تا ابد براش می مونه و اونم تنهاش نمی ذاره . اون روز با مادرش بخثش شده بود . اون همه چی رو فهمیده بود . مادر بهش گفته بود هرزه .. تو مایه ننگ و آبرو ریزی هستی .. و اون ساده لوحانه رفت پیش دوست پسرش .. ولی اونم وابسته به خونواده اش بود . ازش خواست که بر گرده پیش خونواده اش .. ولی اون دیگه اونا رو ندید . رفت و رفت و رفت تا به امروز .. -دختر تو چته .. مگه تو پول ندادی که ازم لذت ببری ..  سینا از بوی عرق تن مونا که با عطر در هم آمیخته شده خفه شده بود ولی تقریبا یه چیزایی دستگیرش شده بود که اون داره رنج می بره . می دونست که باید ابرها و این غبار درد و رنج رو از صفحه دلش محو کنه . می دونست که باید کاری کنه که اون از سکس لذت ببره . فقط هنوز از بعضی چیزا سر در نمی آورد . آروم آروم رفت بالاتر . لباشو رو لبای دختر گذاشت .. شاید اونم در گذشته کسی رو دوست داشته . دخترا وقتی عاشق میشن تا وقتی که محبتی ببینن از اونی که دوستش دارن روگردون نمیشن مگر این که حرکت خلافی ببینن و همون رو دلشون می شینه شاید تا آخر زندگی شاید تا زمانی که خلافش ثابت شه خلاف این عقیده که اگه بدی در این دنیا وجود داشته باشه دلیل بر مرگ خوبی ها نیست . سینا دوست داشت نقش یک عاشقو بازی کنه . با عشق و هوس مونا رو می بوسید . مونا می خواست از این احساس فرار کنه . ازاحساسی که خودشو خالصانه در اختیار یکی دیگه قرار بده . اون حالا عاشق نفرت بود . این که دیگه چیزی رو باور نداشته باشه . از همه چی فرار کنه . دستاشو چند بار روی سر سینا قرار داد . می خواست اونو به زور از خودش دور کنه . ولی پسر نمی خواست اون حس کرد که خیلی راحت می تونه به قلب و جسم این دختر نفوذ کنه.. با خودش حساب کرده بود من که باید تا فردا اینجا بمونم چرا بی جهت فقط مثل یک مجسمه در اختیارش باشم . حداقل این جوری با آدما و چهره های مختلفشون آشنا میشم . ..... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر