ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

شیطون بلا 16

هرچی می خواستم جلو لبخند خودمو بگیرم نمی تونستم .. احساس غرور می کردم . -خواهش می کنم آقای رئیس .. حالا گاهی وقتا شانسی جور میشه . -خانوم شهزادی چهار صد تا سند بود . چهار دقیقه نکشید اصلا سابفه نداره -آقای رئیس شرمنده می فر مایید . از این غصه ام شده بود که روزای بعد رو چه جوری پیش ببرم . البته در جمع زدن سرعتی فوق العاده داشتم و دستام خیلی سریع می تونستند سند ها رو جا به جا کنند . هر قدر هم فرز می بودم نمی شد دیگه با این سرعت کاری کرد ولی می تونستم خودمو به بقیه برسونم .. خلاصه از اون روز به بعد سعی کردم بر پشتکار و تلاش خودم اضافه کنم . کارو در قسمتهای دیگه هم یاد بگیرم . همه احترام زیادی به من می ذاشتند .. خیلی هم رعایت می کردم که مردای بانک از ملایم صحبت کردن من سوءاستفاده نکنند . چون جنس اونا رو به خوبی می شناختم . دوران دانشجویی تجربه خوبی بود برام . حتی وقتی فکرشو می کردم خودمم تعجب می کردم که با این همه شر و شور فقط یک بار قبل از از دواج سکسو تجربه کرده بودم . یک بار بهنام کارم داشت و اومد بانک .. اتفاقا در همون لحظه یکی از پسرای شیک پوش و مجرد بهونه سوالی رو کرده بود و خودشو رو میز من خم کرده بود . راستش من خودم از این وضعیت خوشو نمیوند . انگاری داشت منو می خورد . دلم می خواست بکوبم تو کله اش یا بذارم زیر گوشش .. بهنام اینو که دید و بعدش منو صدام زد دیدم کشتی هاش غرقه .. -شراره این چه وضعشه . این جا اصلا شئونات اسلامی رعایت نمیشه -چی میگی -موضوع رو برام تعریف کرد .. -چیزی نشده . همکارم بود داشت ازم چیزی می پرسید . من که نمی تونم در محیط کاری خودم خفقون بگیرم . -از اولشم راضی نبودم که تو بری سر کار .. -ببینم با در آمد تو می ساختیم ؟/؟ -انگاری که الان کمک خرجمی .. -من یک زنم درسته که شاید نتونم کمک خرجت باشم و پولمو نخوای ولی حداقل می تونم دستم تو جیب خودم باشه و همش ازت چیزی نخوام -شراره من در آمدم به اندازه چند تا کار منده .. می دونستم چی داره میگه اون اطلاعاتی هم بود و یکی دو جا هم سر مایه گذاری کرده بود .. -ببین بهنام بهانه نیار .. من کارمو دوست دارم و تو هم نمی تونی مانعم شی .. اون روز چیزی نگفت ولی از اون روز به بعد اخم و تخم ها و سختگیری هاش بیشتر شد . من باهاش مدارا می کردم . به هر سازش می رقصیدم . چون واقعا به کارم علاقه داشتم . من به محیط اجتماعی عادت کرده بودم . نمی تونستم در خونه بشینم . فسیل می شدم . تازه به کار خونه هم می رسیدم . اولش قرار بود کار گر بگیرم .. حداقل هفته ای دوروز ولی نخواستم هزینه اضافه رو دوش بهنام بذارم و از طرفی خودمم می خواستم نشون بدم که یه زن کاری هستم . ولی اون دیگه شورشو در آورده بود . در هر کاری دخالت می کرد . گیر می داد .. حسادت می کرد . خیلی سخته آدم رو کسی که باهاش از دواج می کنه در این زمینه ها شناخت نداشته باشه و بعضی  از ویژگیها بعد از ازدواج مشخص شه . واسه همینه که میگن ازدواج یک قماره .. حس می کردم که در این قمار دارم بازنده میشم . اون مثل بچه ها رفتار می کرد . من از این که یه مرد حسود باشه خوشم میاد .. یه نوع حسادتی که دلها رو به هم نزدیک کنه . زن لذت می بره که شوهرش به اون توجه داره . براش ارزش قائله . اون اصلا در حرکاتش به تنها چیزی که توجه نداشت دین و مذهب بود . اگه واقعا ایمان داشت دیگه این جوری باهام رفتار نمی کرد . یکی دوبار در مهمونی های خانوادگی که بودیم و همین خودمونی ها و فامیلای درجه یک و دو دور هم نشسته بودیم و یه چند سانت روسری من رفته بود عقب اون سری اول گفت روسری رو بده جلو .. چیزی نگفتم و طبق خواسته اش عمل کردم ولی به شدت خشمگین شده بودم . بهم بر خورده بود . احساس خجالت می کردم . حس می کردم که آبروم رفته . اون شراره پر شر و شور گیر چه کسی افتاده بود . شاید این مسائل خیلی کم اهمیت به نظر برسه ولی می تونه روزنه ها رو تبدیل به چاله ها بکنه و شیرازه زندگی رو از هم بپاشونه .. وگرنه اگه می دونستم بیماری و مشکل روحی بهنام فقط به همین روسری جلو آوردنه این کارو می کردم . بار دومی که در چنین مجلس خانوادگی فامیلی مشابه بهم تذکر داد سرم داد کشید .. این بار آن چنان عصبی شدم و بهم بر خورد که روسری رو از سرم در آورده و به سمتی پرت کردم .. اومد جلو تا بذاره زیر گوشم .. یکی از داداشام اومد جلو دستشو رو هوا گرفت و گفت مادر نزاده که دست رو آبجیم بلند کنه .. هرچی بهت چیزی نمیگیم هر غلطی که دلت می خواد می کنی .. الکی فیلم میومدم و می گفتم داداش ولش کن .. ولی دلم خنک شده بود آبروش رفته بود .. طوری به پز قباش بر خورده بود که می گفت میرم عدم تمکین می گیرم . شکایت می کنم .. اگه بخوان یه چیزی رو به زور به زن تحمیل کنن همین میشه .. ولی من دیگه کم نیاوردم .. حس کردم که اگه جلوشو نگیرم پررو و پررو تر میشه دیگه نمیشه جمعش کرد .. می خواستم یه حرفی بهش بزنم شک داشتم که بگم یا نه ولی جملات بعدی اون شک منو بر طرف کرد .. از برادرم ترسیده بود .. فاصله گرفت و گفت هیچی نمیگم هر غلطی که دلش می خواد می کنه اینجا بود که صدام در اومد -خفه شو احمق بی شعور بی تر بیت . برو گمشو ریختتو نبینم .. خلاصه اون شب به هر تر فندی بود با سکوتی که معناش نوعی جنگ سرد بود دو تایی مون رفتیم خونه ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر