ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

هرجایی 84

عاطفه خانوم خیلی ناامید بود . اون از این نمی ترسید که زیر عمل بمیره . از این می ترسید که بتونه به زندگی بر گرده ولی از این بر گشت احساس پشیمونی و آرزوی مرگ کنه . بتونه به زندگی بر گرده و بچه هاش به خاطر این بر گشت به زندگی مادر خوشحال نباشن . قبل از جراحی بدون این که به مادره بگم هر چهار تا شونو با هم خواستم . فکر نمی کردم بیام . ولی اومدن .شاید حس می کردن که می خوام خبر ی بدم در مورد این که مادرش به زندگی بر نمی گرده . شاید اونو مداوا می کردم .شایدم تا حدی می تونستم اونومداوا کنم که تا چند سالی رو زنده بمونه . شایدم حادثه بدی اتفاق می افتاد . ولی من وظیفه انسانی خودمو انجام می دادم . من یک پزشک بودم . برام فرقی نمی کرد که بیمار من چی باشه و کی باشه . دلم می خواست بهش روحیه بدم . دلم می خواست وقتی که خودم لذت داشتن مادر رو احساس می کنم یکی دیگه هم همین حسو داشته باشه .. دلم می خواست وقتی مامان من می دونه که چقدر دوستش دارم مامان یکی دیگه هم بدونه که بچه اش عاشق اونه . نمی دونستم تا چه اندازه می تونم موفق شم . .. اونا رو گرد هم آوردم . یه دختری می گفت تو رو خدا راستشو بگین مامان خوب میشه ؟/؟ یه پسری هم می گفت مرگ حقه اگه خبری هست به ما بگین مقاومت مون خیلی زیاده . چهره های بشاش و شادی داشتند . -من شما رو اینجا  جمع نکردم که در مورد وضعیت جسمانی مادرتون حرف بزنم . شما رو جمع کردم در مورد مسائل دیگه حرف بزنم . -هزینه شو مامان پرداخت می کنه . جای نگرانی نیست . تازه ما چهار تا بچه هم هستیم . فقط خدا کنه که خوب شه .. -جسم بیمار خوب میشه . من به یاری خدا سعی می کنم این کار رو انجام بدم . ولی وقتی که روح آدم بیمار شه به نظر شما اون چه جوری در مان میشه . -بچه ها به خودتون در آینه نگاه کنین ؟/؟ آیا همون آدم دیروزین ؟/؟ منظور از دیروز همون سالهای گذشته ایه که در چشم به هم زدنی گذشت . مادرتون زن پیری نیست . ببینین چقدر در هم شکسته شده . دیروز مادر شما مثل امروز شماست و امروز اون مثل فردای شما . شاید گرد پیری و خستگی بر چهره اش نشسته اما دلش می تونه جوون باشه . روحش روانش می تونه تازگی رو احساس کنه . در کنار شما تازه ها .. شما پدر نداشتین . اون در تنهایی شما رو بزرگ کرد .مثل مادر من که منو بزرگ کرد ولی اون چهار تا رو بزرگ کرد . ازدواج نکرد . در کنار شما موند . با سرد و گرم شما ساخت . مثل شما دوست داشت بهترین زندگی ها رو داشته باشه .. به خدا این جواب زحمتاش نیست . فردا شما هم می رسین به جایگاه امروز اون . اگه میلیارد ها ثروت هم داشته باشین ولی کسی نباشه که بهتون محبت کنه و کسی هم نباشه که شما بهش محبت کنین زندگی برای شما تلخ میشه . عشق و محبت باید که دو طرفه باشه . شاید خواست خدا این باشه که بهش زندگی دوباره ای بده . شایدم اونو بخواد . وقتی که شما بهش عشق بدین محبت بدین انگاری که بهش زندگی دادین . اون که از شما چیزی نمی خواد . تا حالا دیدین باغبون از گلاش چیزی بخواد . اون دوست نداره گلاشو بچینه یا حتی چیده شه . دوست داره این زیبایی ها رو ببینه . لذت ببره . اگه بدونی اون این گلا رو با چه زحمتی پرورش داده .. چرا گلها قدر باغبونو نمی دونن . چرا نباید قدر مامانتونو بدونین ؟/؟ نمی دونم چی شد که پنج تایی مون با هم گریه می کردیم . ازشون خواستم که وقتی برای دیدن مادرشون میان چیزی از این نگن که من با هاشون حرف زدم . عاطفه خانوم باور نمی کرد که بچه هاش اومده باشن به دیدنش . منم در همون لحظات بود که یه سری بهش زدم .. بچه هاشو با غرور بهم معرفی کرد . برق شادی و نشاط رو در چهره اش دیدم .. نمی دونستم چی بگم ..  اون قدر روحیه اش شاد بود که حس کردم میشه عمل موفقیت آمیزی داشت . نمی دونستم چی بگم . آیا این خدا بود که با دستای من نجاتش داد یا من بودم که با دستای خدا اونو به زندگی بر گردوندم ؟/؟ فقط همینو می دونستم که من هیچی نیستم . احساس آرامش می کردم . نه به خاطر آفرین گفتن ها و تشکرکردن ها  .. بلکه به خاطر آسودگی وجدان خود .. به خاطر این که روح یک مادر رو نجات داده بودم و رو ح بیمار چهار فرزند سهل انگار رو در مان کرده بودم . .. دفتر خاطرات نیلوفرمو بستم . چون دیگه نمی تونستم ادامه بدم . دلم می خواست به اون فکر کنم . من که زن بد و گناهکاری بودم خدا اونو چه جوری بهم داد .. چرا .. یک بار نزدیک بود اونو ببره پیش خودش . هر چند که حالا هم پیششه . هیشکی نمی دونه که دختر من چه ماهیه . چقدر دوست داشتنی و مهربونه . ..... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر