ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

لز با دختر خجالتی 62

بعد از دقایقی از جام پا شدم و این بار من با زهیدا ور رفته تا می تونستم بهش حال دادم . بعد از اون دیگه همه رفته بودیم توی هم .. هر کی یه  جایی رو انگولک می کرد . دیگه کاری به این نداشت که این جنس مال کیه . نزدیک ترین سینه .. نزدیک ترین کس یا کون .. حسابی با هم جیک شده بودم .. چند روز گذشت .. آخر هفته سه روزی رو تعطیل بودیم . یه روزش تعطیل رسمی بود که دانشگاه تعطیل بود .. اصلا یادم رفته بود که خونه و زندگی هم دارم . از خونه خیلی باهام تماس می گرفتند که چرا نمیام و بهشون سر نمی زنم . من آخر هفته ها به تنها چیزی که فکر می کردم این بود که کلاس ندارم و راحت می تونم با دوستام خوش بگذرونم . عروسی دختر عموم بود .. خیلی وقت بود که نرفته بودم خونه . همه دلشون واسم تنگ شده بود ولی من طاقت دوری از زهیدا و بقیه بچه ها رو نداشتم . می دونستم که این دو سه شبی رو که دور از اونا باشم احساس سنگینی می کنم . انگاری یه چیزی رو از دست داده دارم . اخلاق خودمو می دونستم. عموم دو تا دختر داشت . یکی از اونا هم سن من بود وباهام در کنکور شرکت کرده بود و چون در رشته مورد علاقه اش قبول نشده بود ترجیح داد یک سالو در خونه بمونه دوباره شرکت کنه . بهناز زیاد درس نمی خوند و یه رشته خیلی پایینی هم قبول شد ولی نرفت . قبل از کنکورچند بار می خواست بیاد پیش من با هام درس بخونیم ولی دیدم وجود اون باعث میشه که من از درسام بیفته . فکر و ذهنش همش حال کردن و دیدن فیلم سکسی و صحبت از پسرا و عشق و حال بود . بهش توپیدم و عذرشو خواستم . خواهرش بهدخت  یعنی عروس خانوم دوسالی رو ازش بزرگ تر بود . شب جمعه ای رو قرار بود حنا بندون بگیرن .. خونه عمو اینام بزرگ بود .. هیچوقت موفق نشده بودم که تعداد اتاقاشو بشمرم . نمی شد گفت چند طبقه هست ولی انگاری مثل موج ساخته شده بود . لباس ساده وشیکی تنم کردم همراه با آرایشی ملایم .. همه در حال بزن بکوب و رقصیدن بودند . راستش من نه از دخترعمه ام بهنوش خوشم میومد و نه از دختر عمو بهناز خودم .. دلم واسه زهیدا تنگ شده بود .. زنا با هم می گفتند و می خندیدند اما من انگاری یه چیزی رو گم کرده داشتم . هنوز دوروز مونده بود به این که بر گردم و با دوستام باشم ولی انگاری این دو روز قرار بود که مثل دو سال بگذره . بهنوش یه سالی رو ازمن و بهناز بزرگتر بود . راستش حال وحوصله این دخترای لوس و از خود راضی رو نداشتم . باز اونا بهم می گفتن افاده ای .. زیادی جلف بازی در می آوردند . اصلا از حرکاتشون خوشم نمیومد . یه پسر می دیدند دست و پاشونو گم می کردند . انگاری که صد ساله ترشی خوابونده باشنشون . دیگه دست بهدختو رد نکرده و من و عروس خانوم شروع کردیم به رقصیدن ..  در عالم خودم بودم که ناگهان دیدم بهناز و بهنوش بغل تو بغل از پله ها رفتند به سمتی .. چند دقیقه شد و خبری هم از اونا نشد . شاید تا چند وقت پیش اگه اونا رو به این صورت نمی دیدم یه حس غریبی در من به وجود نمیومد ولی اونا رو در این وضعیت دیدن کمی شک بر انگیز بود .  اونا خیلی بی پروا همدیگه رو بغل کرده بودند . راستش زیاد با اونا بر نخورده بودم و سه تایی زیاد با هم نبودیم که متوجه باشم که آیا این دوستی و این جور بغل زدنها می تونه با هدف خاصی باشه یا نه .. از بهدخت فاصله گرفتم . نمی دونستم اونا کجا رفتن . این خونه از بس سوراخ سنبه داشت و اتاق نمی شد به این سادگیها رد کسی رو زد . از هر کی هم که سراغ بهنازو می گرفتم اطلاعی نداشت تا این که یکی از دخترا گفت که رفتن به اتاق ته راهرو .. حس می کردم که رابطه اونا باید یک رابطه خاص باشه . باید مچشونو می گرفتم .  این بهناز خیلی حالمو گرفته بود . اومده بود که نذاره من درس بخونم . همش حسادت می کرد . آخه هر جا که دور هم جمع می شدیم فامیلا همش از من و درس خوندن من تعریف می کردند .. هر چند این جور مقایسه ها درست نبود ولی اون که نباید اینا رو از دید من نگاه می کرد .من دختر عموش بودم .  رسیدم به اون اتاقی که اونا درش قرار داشتند . در نیمه باز بود . اوه نه وااااایییییی چی می دیدم . حدسم درست بود .. فقط از نیمتنه بر هنه بودند و سینه های لختشونو انداخته بودن بیرون ولی با هوس و یه حالتی همو می بوسیدند و به سینه های هم چنگ انداخته بودند که اون لحظه هوس کردم کاش زهیدا هم در کنارم بود ..... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر