ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

مامان بخش بر چهار 40

دو تا کیر با یه سرعت تقریبا ثابتی در سوراخام حرکت می کردند ..  سوراخ کونم دردش گرفته بود . نزدیک بود جیغم بره آسمون ولی حس کردم یه چیز داغ و روون دیگه ریخت توی کس من . و بعدش  کون منم همین حسو داشت .. لحظاتی بعد دو تایی شون آروم شدند .   به حالت دراز کش قرار گرفتم . از پهلو همدیگه رو بغل زدیم .. در یه حالت آرامش خاصی قرار گرفته بودیم .  وسط دو تا پسرام قرار گرفته بودم . حس می کردم خیلی آروم شدم . دیگه حالا وقتش نبود که با اون دو تا پسرام نقشه بچینم و بگم که شما هم بیایین . چون نه این د و تا دیگه جونی واسشون مونده بود و نه من که بخوام ادامه بدم . حسابی سیر شده بودم و انرژی گرفته بودم .. رفتم به اتاق خودم تا بخوابم . نگاهم به موبایلم بود .  دیدم  که یکی داره برام زنگ می زنه . گوشی رو برداشتم . اسحاق بود . -مامان شنیدم گل کاشتی . خوب هوای اون دو تا داداشامو داشتی .. -ببینم باز خوب شد که خودتم در جریان بودی . مگه من هوای تو و اون یکی رو هم نداشتم . حالا چرا حسادت می کنی ؟/؟ -مامان شوخی کردم .. ببینم ارغوان جون تو حالا با این گرمای وجودت و این که عادت کردی تنت به تن یکی بخوره چطور می تونی تنهایی بخوابی . نیاز به همدم نداری ؟/؟ ... -من دیگه خسته شدم . بازم دو تایی می خواین بیفتین به جون من ؟/؟ -نه مامان! داداش خوابیده و تازه من و اون که با هم این حرفا رو نداریم . .. -می تونم بیام ؟/؟ -ببینم پسر تو هنوز سیر نشدی ؟/؟ -مامان من می خوام بیام بغلت بزنم . دلیل نمیشه که چون می خوام بیام پیشت بخوام قصد کاری داشته باشم . .. راستش منم حس می کردم که اگه خودمو بهش بچسبونم راحت تر خوابم بگیره . آدم گاهی وقتا به تنهایی نیاز داره . گاهی وقتا هم به یه آغوش گرمی که آرامش اونو حفظ کنه و اونو ببره به عالمی که در اون عالم هیچ غمی رو احساس نکنه . -اسحاق جان پس یه چند دقیقه ای صبر کن تا من از حموم بر گردم . .. رفتم حموم و تا می تونستم خودمو از آثار اون دو تا پسرام پاک کردم . انگشتامو فرو می کردم توی سوراخ کس و کونم  و هر چه از آب کیر  افشین و اشکان درش باقی مونده بود می کشیدم بیرون . هر چی که می کشیدم بیرون بازم می دیدم یه چسبندگی خاصی داره . این جور که با کس و کونم ور می رفتم حس کردم با همه خستگی هام بازم دارم یه جوری میشم و دلم می خواد که بازم یه چیزی وارد این سوراخام شه . مخصوصا کسم احساس نیاز شدیدی می کرد . حتی یه لیسی به انگشتام می زدم تا یادم نره که پسرام چی بر سرم آوردن . حالا دیگه این شده بود رویای من که اونا چهار تایی بیان سر وقت من و یه حال اساسی به من بدن  . چند دقیقه پس از این که به اتاقم بر گشتم اسحاق اومد سراغم . درو از داخل قفلش کرد و با یه شورت اومد کنارم . در حالی که من بودم زیر ملافه .. -خب عزیزم اون شورتتم در می آوردی سنگین تر بودی -اونو گذاشتم واسه تو که درش بیاری . چه پررو انگاری که با دوست دخترش داره حرف می زنه . هر چند می دونم که جراتشو نداری با اون این طوری حرف بزنی . -تو هم دوست دخترمی دیگه . معشوقه منی . پس فکر کردی کی هستی . -ببینم حالا می تونی وقتی که اومدی کنارم خوابیدی حس کنی که من مادرت هستم و  پس از این که یک روز خسته کننده رو پشت سر گذاشتم می خوام بغل پسرم بخوابم ؟/؟ -باشه مامان هر چی تو بگی . ببینم پسر می تونه لبای مادرشو ببوسه ؟/؟ این که ایرادی نداره -نه چه اشکالی داره ! حتی می تونه جا های دیگه شو هم ببوسه . اون می تونه خیلی کارا بکنه . فقط حواست باشه که می خوام بخوابم .. -ببینم پسر می تونه بیاد زیر ملافه مامانش و اونو بغل بزنه وگرمای تنشو حس کنه و بخوابه .. ملافه رو دادم بالا .. و اون اومد کنار من . یه لحظه بدن منو دید .. -ووووووویییییییی ماااااااماااااااان چه کردی .. تو که تمام تنت لخته .. -تو که همش منو این جوری می بینی انگاری داری سنکوب می کنی . کاری نکن که من فکر کنم که ندید بدید هستی . فکر نمی کردم  هنوز اشتها داشته باشی . یادت باشه که  اومدی خوابم کنی نه این که خامم کنی . اومد و کنارم دراز کشید . بدنشو به بدن من چسبونده بود . دستشو گذاشته بود دور سینه هام . -مامان این جوری خوبه ؟/؟ -عالیه . حس می کنم خیلی گرم افتادم . خیلی .. می خواستم یه خورده حالشو بگیرم و لذت ببرم . کیرش از داخل شورت با بدنم در تماس بود ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر