ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

بابا بخش بر چهار 32

-المیرا المیرا -چیه بابا همش داری جیغ می کشی .. بازم میگی که از روی اجبار داری به ما توجه می کنی . من که دارم می بینم بابا جونی من چقدر داره از بودن با من لذت می بره .. -شما دو تا وروجک ها مجبورم کردین که با شما باشم .-همون جوری که الهام مجبورت کرد .؟ آخ که بابا جونم چقدر مظلوم واقع شده .. - امان از دست شما دخترا . اگه  چند تا دختر دیگه می داشتم معلوم  نبود چه بر سرم می خواد بیاد . -حالا پدر زود باش حالتو بکن .. نمی خواستم که حرکات من و اون حرکاتی تکراری و یکنواخت شه . خسته شده بودم . کمرم درد گرفته بود . با این حال ولش نمی کردم . به شدت دستاشو می کوبوند به زمین . تازه نفس بودن و نیروی جوونی اونو بیش از حد به هیجان آورده بود و سر و صدا می کرد . حالا می تونستم حس کنم که اون داره به لحظه های آخر عشق و حالش می رسه . چقدر از گردش چشا و مردمک زن در این حالت خوشم میومد . کیرمو در کس المیرا می گردوندم تا این که اون بتونه این ثانیه های آخرو هم با موفقیت پیش ببره .. وقتی اون خیلی بی حرکت شده بود حس کردم که حرکت آب کیرم به سمت کسش شروع شده . -بابا این المیرا تو رو کشت . حالا بیا سراغ من . بیا سراغ من . ببین چقدر حال میده .. خیلی می چسبه . -فعلا که شما دو تا دارین همش به من می چسبین . -یعنی ما بهت حال نمیدیم -چرا دخترا فقط از اول تا آخر همش دارین واسه منم ناز می کنین .. الهه : خب جتما ناز داریم دیگه و ناز ما هم خریدار داره که داریم واست ناز می کنیم .. -شما منو کشتین . ببینم این باباتون نباید استراحت بکنه ؟/؟ اگه یه مشکلی براش پیش بیاد وخونه نشین شه اون وقت چیکار باید بکنین . -پدر طوری حرف می زنی که انگاری الان بیرون نشین باشی .. من و الهه خنده مون گرفت . حتی المیرا که در حالت خلسه و خماری بعد از ار گاسم قرار داشت خندید . الهه دوباره باهام ور رفت . حس کردم که لذت و کیف و حال و انزال زیاد هم داره سرمو درد میاره . یک جوون تازه به دوران رسیده و تازتکلیف شده هم تا این حد که من خودمو هلاک کردم خودشو به آب و آتیش نمی زنه .. نمی دونم چرا تا این حد ملاحظه و محافظه کار شده بودم . هم می خواستم دخترامو شاد و سر حال نگه داشته باشم و هم این که می خواستم قدرت خودمو به اونا نشون بدم و پیش اونا احساس ضعف نکنم .  دخترا بیاین دو تایی تونو بغل بزنیم که دیگه این جوری خستگی مون حسابی در ره . الهه : بابا جونم حواست باشه که ما خیلی زود خسته میشیم . خیلی هم احساس کوفتگی می کنیم . یعنی اگه فردا بهمون نرسی تمام تن و بدنمون احساس درد می کنه .. -اگه از دل الهام در نیارین من دیگه بهتون نگاه نمی کنم . اونو رنجوندین و اون رفت . -به درک که رفت حقش بود -چرا این حرفو می زنی المیرا -بابا نکنه قصد داری دوباره باهاش حال کنی .. -به نظر شما نباید بکنم ؟/؟ شما از دید خودتون به قضیه نگاه نکنین  منو هم در نظر داشته باشین .. الهه : پدر تو فقط به اون توجه داشتی و نمی خواستی با ما راه بیای -دخترا اینو هم در نظر بگیرین که من نمی دونستم که شما هم تمایل دارین . شرایط برای من و الهام جور شده بود . حالا این قدر لجبازی نکنین . برین به کارتون برسین . برین دخترا.می خوام کمی استراحت کنم . برین یه دستی به آپار تمانتون بکشین . اگه واحد ها تونو خودتون نظافت نکنین میگم یه کار گر زن بیاد اونجا رو ردیف کنه مجبورتون می کنم که کنارش وایسین . اون وقت اون میشه خانوم رئیس و شما میشین شاگرداش . المیرا : بابا این قدر بد جنس نشو دلت میاد دختراتو اذیت کنی ؟/؟ -تازه کجا شو دیدین . می خوام از اون کار گرای خوشگل واسه واحد هادر نظر بگیرم .. دختر که نه میشه گفت زنای خوشگل و ناز که متاهل هم نباشن .. الهه : بابا تو حتی به شوخی هم که شده نباید از این حرفا بزنی . من حاضرم هر روز واحد خودمو مث آینه کنم به شرطی که تو بهم مزد بدی -چی می خوای . شب بعدشو تا صبح باید کنارمن در واحد خودم بخوابی .. -اوووووخخخخخخ چه جالب ! البته اگه بتونی رضایت اون سه تا دختر رو جلب کنی . چون اونا هم واسه خودشون سهمی دارن . تازه الناز هم تعجب می کنه . پیش خودش میگه این چه بساطیه . خلاصه اون دو تا دختر رو هر جوری بود از سر خودم وا کردم. از طبقه خودم باید می رفتم به طبقه و واحد چهارم . حدس می زدم که الهام باید رفته باشه به واحد خودش جای دیگه ای هم نداشت که بره . درب و داغون و کوفته بودم . ولی همش دعا می کردم که منو تحویل بگیره . اصلا دلم نمی خواست اشک اونو ببینم . ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر