ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

انتقام میسترس 36

از طرز بر خوردم با بهزاد خیلی ناراحت شده بودم .  رفتارم باهاش تند بود ولی ته دلم می خواستم اون بدونه که من خیلی دوستش دارم و بهش احترام میذارم . عاشقشم . نگرانشم .  گاهی با خودم فکر می کردم که اشتباه کردم . گاهی هم به خودم می گفتم که نه اشتباه نکردم . باید باهاش همین بر خورد رو می داشتم . قراره چند روز دیگه در گیری ها به اوجش برسه . هر کاری می کنم و هر چاره ای که می اندیشم باید همین روز ها باشه . من نمی تونم در لحظه آخر به نجاتش برم . تازه اگه کشته نشه ممکنه اونو دستگیر کنن . من نباید اجازه بدم که این اتفاق بیفته .. باید بهش بگم . جریانو بهش بگم . ولی اگه بخواد به تبهکاران بگه . اگه قاچاقچیا و هم دستای خودشودر جریان بذاره . اون آدم بدی نیست . شاید یتیم و بی سر پرست بودن اونو به اینجا کشونده . اگه یکی باهاش بود . اگه همراهیش می کرد این جوری در نمیومد . اون حتما فکر می کنه که من دوستش ندارم .. چرا باهاش بر خوردی تند داشتم . نباید اذیتش می کردم . نباید اونو از خودم می رنجوندم . خیلی دو دل بودم که بهش بگم یا نه ..بهش می گم اگه دوستم داره باید اینجا رو ترک کنه . بهش میگم که ما می تونیم کنار هم یک زندگی سالمو تشکیل بدیم . شریک زندگی هم شیم با هم خوش باشیم .. چند بار دلم می خواست برم سراغش ولی حس کردم که اگه الان برم پیشش بد میشه .. اون خودشو می گیره .. خیلی عصبی بود . ازم انتظار نداشت .. خیلی دلواپس این جریان بودم . یعنی اون آدمیه که به من توجه نکنه ؟/؟ من به اون دستور داده بودم که بیاد . اخلاقشو می دونستم اون  به خوبی دیسیپلین رو رعایت می کرد . تابع مقررات بود . از این کاراش خوشم میومد . ولی با یه حالت اخم میومد . دندوناشو به هم می فشرد . لعنتی .. کجایی ؟/؟ دلم واست تنگ شده . می خوام که بیای پیشم تنهام نذاری . بهت نیاز دارم . . اون دیگه باید الان پیداش شه .. سمیرا متوجه نگرانی من شده بود . اون  می دونست که من و بهزاد همو دوست داریم و تا حالا هم چند بار با هم بودیم . ولی   خب اونم خبر نداشت  و هیشکی نمی دونست که من با پلیس همکاری دارم . باید یه جوری سمیرا رو هم ردش می کردم . البته اون یک زن بود و می تونست در در گیری شرکت نکنه ولی اگه دستگیر می شد . اونم خودشو زیاد در گیر این کارا نمی کرد . بیشتر کارای اداری اینجا رو انجام می داد . غذا از گلوم پایین نمی رفت . -چرا این پسره نیومد . من که بهش گفته بودم بیاد . سابقه نداشت که دستورات منو این جور با تاخیر انجام بده .. لعنتی -برم صداش کنم ؟/؟ -نه سمیرا پررو میشه . بذار خودش بیاد .. اصلا اخراجش می کنم . بره گمشه .. سمیرا یه جور خاصی نگام می کرد . ازم انتظار نداشت راجع به اون این طور حرف بزنم .. مانیتور قسمتی رو که مربوط به فضای اطراف اتاق بهزاد بود رو روشن کردم .. خبری نبود .. همه جا سکوت بود .. حتی در محوطه هم اثری از آدمیزاد نبود .. چشامو گذاشتم رو هم و به فکر فرو رفتم .. دیدم سمیرا با اضطراب داره تکونم میده -چیکارم داری دختر بذار به حال خودم باشم -شیما جان !  نگاه کن اونجا رو نگاه کن . بهزاد نیست ؟/؟ داره با چند نفر میره به سمت درب خروجی . -من اونا رو نمی شناسم . بجنب .. بجنب ! سمیرا .. اونا مشکوکن . نگاه کن یه چیزی رو انگار در تماس با پشت بهزاد قرار دادند . انگاری که تهدیدش کرده باشن .. زود باش آژِیر خطرو بزن . انگاری  که اونو دارن می برن .. شایدم اشتباه می کنم ولی اون نباید از این در بره بیرون . نباید بره . اون اگه بره کشته میشه .. اونا چهره شون مشخص نیست . نگاه کن صورتشون پوشونده شده .. فوری اسلحه رو گرفته و معطل نکردم . نمی شد شلیک کرد و اون اطراف رو نگران کرد .. ولی می دونستم تا به اونجا برسم اونا رفته اند .. صدای آژِیرفضای اونجا رو پر کرده بود . مثل دیوونه ها به سمت در می دویدم . ولی انگاری هر چه که دیده بودم در خواب و خیال بود . اونا رفته بودند . ما دیر رسیده بودیم . با این حال سوار ماشین شدم . چند تا نگهبان اون اطراف داشتیم . اونا هم متوجه نشده بودند چی به چیه یا دیر فهمیده بودند . ظاهرا بهزاد به خاطر ترس از این که کشته نشه رفتار غیر عادی از خودش نشون نداد . گوشه ای ترمز زده .. سرمو رو فرمون ماشین گذاشته و های های می گریستم . حس کردم که دیگه اونو برای همیشه از دست دادم .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

1 نظرات:

ایرانی گفت...

با سلام خدمت خاموشان عزیز (غیر ار دلفین گل و یکی دونفر دیگرکه فراموشمان نکرده اند )مشکلی واسم پیش اومده که شاید تا شش هفت روز در انتشار داستانهام خللی بیفته .. الان که دارم این مطلبو می نویسم سی 30ساعته که نخوابیدم ولی فرصت کوتاه خوابو گذاشتم برای شما .. . و با این حال گفتم حداقل اون داستانی رو که هفته ای یک بار منتشر میشه رو آپش کنم تا ببینم کی شرایطم عادی میشه . با درود ایرانی

 

ابزار وبمستر