ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

هرجایی 85

چقدر دلم می خواست در اون لحظات که این دفتر رو می خونم عزیز دلمو در کنار خودم داشته باشم در آغوشش بکشم اونم سفت و سخت و محکم . بهش بگم که بدون اون نمی تونم زندگی کنم .بهش بگم که دوستش دارم . دیوونشم . گاهی وقتا که زیاد بهش فکر می کردم دلم می خواست فشار این تفکراتو کم کنم . می ترسیدم خدا باهام لج کنه  بین ما جدایی بندازه . در هر حال  این جدایی ها یه روزی از راه می رسه . چه بخواهیم و چه نخواهیم . ولی هنوز مونده بود روز هایی که من باید اون روی خوش زندگی رو تا اونجایی که بتونم تباهی گذشته مو فراموش کنم ببینم . نیلوفر روز به روز مشهور تر می شد مشهور تر و دوست داشتنی تر . به خاطر اخلاق خوش و چهره خندونش همه دوستش داشتند . با همه اینها حس می کردم که اون از چیزی رنج می بره و اگرم رنجی نبره یه نیاز یک احساسی در وجودش هست که اونو به فکر فرو می بره . مثل آدمی که چیزی رو گم کرده باشه و یا آدمی که چیزی رو که اصلا نداشته گم کرده . نمی دونستم این حالتشو به چی تشبیه کنم . یعنی اون هنوز به فکر پدرشه ؟/؟ اون که بزرگ شده و دیگه واسه خودش کسی شده . یعنی هنوز به فکر رحیمه .. خب در خونه جدید کل وسایلمونو جدید کردیم . بعضی از قدیمی ها رو دادیم بیرون .. بعضی ها رو هم گذاشتیم به حال خودش بمونه .. -عزیزم نیلوفر چه حوصله ای داری که می خوای این جا رو بسازی ..-نمی دونم شایدم ساختم شایدم نساختم . شایدم یاد گار داشتمش . خونه بچگی خودمو . خونه ای که ازش خاطره ها دارم . خونه ای که با مادر جونم درش عشق می کردم .. اومد و منو بوسید . خونه ای که  من و تو تنهایی ها مونو با هم درش قسمت می کردیم . با هم خوش بودیم . با گر ما و سر ما ساختیم . خونه ای که وقتی مریض شدم و داشتم می مردم تو با دعا های ما درونه ات منو به زندگی بر گردوندی .. خونه ای که تو درش از جونت مایه گذاشتی تا منو به اینجا برسونی . از من یک نیلوفر پاک بسازی . بابام عجب  نام فامیلی داشت .. پاک .. وقتی از پدرش گفت برای لحظاتی  به فکر فرو رفت . -نیلوفر تو هنوز به فکر باباتی ؟/؟ -نه مامان .. من چه می دونم  شاید حالا مرده باشه .. شایدم زنده باشه ..ولی فرقی هم نمی کنه در هر دو صورت برای من مرده . من نمی تونم دوستش داشته باشم .مامان تو گفتی اون پولداره ؟/؟ اگه یه روزی ببینمش دستشو می گیرم و میارم اینجا رو بهش نشون میدم . بهش میگم ما داشتیم این جا زندگی می کردیم . البته نا شکری نمی کنم ولی اون .. اون روز باید متوجه شه .. دیگه همه چی رو فهمیدم . اون هنوز ته دلش با پدرش در ستیز بود . آدمی که نمی دونست زنده هست یا مرده . منم نمی دونستم . البته من که این جور بی کس و کار هم نبودم ولی حالا بعد از سی و خوردی سال برگشتن به دیاری که بزرگاش احتمالا مرده بودند و اون موقع هم زیاد فک و فامیل قبیله ای نداشتم چه تاثیری می تونست داشته باشه . نیلوفر علاقه و گرایش عاطفی خاصی به پیر مرد ها پیدا کرده بود . در چند مورد در دفاتر خاطراتش از پیر مرد هایی می گفت که ممکنه هم سن باباش باشن . از این می گفت که این افراد مسن رو دوست داره ولی از باباش خوشش نمیاد . اگه یه روزی اونو ببینه روشو بر می گردونه .. هنوز به خونه جدید و تشکیلاتش خو نگرفته بودم . عین آدمای عقب افتاده ای که وارد پیشرفت و دگر گونی خاصی میشن منم همین جوری بودم . برای بار اول واسه شستن دستام به زحمت افتاده بودم . تعجب می کردم که نیلو دستشو میذاره زیر شیر و آب خودش راه میفته .. -مامان این شیرای آب هوشمندند .. -مثل تو دخترم ؟/؟ خنده مون گرفته بود . نمی دونم چرا حس می کردم که اگه تا این حد در رفاه باشم دارم گناه می کنم . شاید به این خاطر بود که به سختی کشیدن عادت کرده بودم . گاهی که شبا فرصت می کردیم و می نشستیم پیش هم فیلم می دیدیم اگه در این فیلم پدر و دختری بودند که نقشای اصلی رو داشته و یه رابطه عاطفی عمیقی هم بینشون وجود می داشت دخترم همچین می رفت توی حس که دلم براش می سوخت . چند بار خواستم باهاش در این مورد حرف بزنم ولی راستش جرات نکردم . اخ که اگه رحیم زنده بود و دسته گل همیشه تازه شو می دید چه کیفی می کرد !..... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر