ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

انتقام میسترس 35

-آره این یک بار رو شانس آوردی که از داخل دوربین دیدیش . ولی شانس همیشه در خونه آدمو نمی زنه . اگه متوجهش نمی شدی و اونم یک لحظه تیر خلاصو توی قلب من می زد چی -اوخ فدای تو که حالا ما رو یکی می دونی . فعلا که خلاص شدم .. تا حدودی حق با بهزاد بود ولی نمی دونم چرا نمی خواستم اعتراف کنم که اشتباه از منه . آخه در این محیط بسته که از هر طرف دوربین کار گذاشته شده چه فایده ای داره بخوای شلوغش کنی .. -حالا پسر بیا یه ده دقیقه ای خستگی در کنیم که بهت خیلی عادت کردم گور پدر کار .. انگاری در آغوش بهزاد فراموش می کردم که برای چه کاری اومدم اینجا .. کارمون تموم شده بود در حال پوشیدن لباسامون بودیم که یه لحظه حس کردم یکی درو باز کرد و بست . نمی دونستم کیه .. ظاهرا این در لعنتی رو خوب نبسته بودم . سریع از دوربین محوطه رو بررسی کردم . چند نفری رو دیدم ولی اونی رو که در حال دویدن بود به خوبی شناختم . اون کسی جز تیمور نبود . -بهزاد تیمور ما رو دیده .. اون می دونه من و تو با همیم . حتما دیگه به هیشکدوممون اعتماد نمی کنه -اون که از اولش به تو اعتماد نداشته . ولی دیگه به من هم اعتماد نمی کنه . -تو که باهاش کار خاصی نداری که اون بخواد بهت اعتماد کنه یا نه -ولی کسی که خودش اهل خلاف باشه و نفوذی هم باشه حتما در مورد بقیه هم همین حسو داره .-فعلا بهتره کار خاصی انجام ندیم . تا ببینیم حرکت اول اون چیه .. -من می ترسم شیما .. -ببینم بهزاد تو انگاری داری یه چیزی رو از من پنهون می کنی .. مگه تو هم با سران باند دست داری ؟/؟ چند بار باید بهت بگم برو از این کار بیرون . دست بکش از این کار . من تا چند وقت دیگه خودمو یه جوری از این کار خلاص می کنم . دلم نمی خواد گیر بیفتی . صد بار بهت گفتم برو بیرون از این مجموعه بزن به چاک .. اصلا می خوام همین حالا بری .. -شیما تو چرا نمیری . تو چرا همین حالا نمیری .. -کاری به کار من نداشته باش .. برو .. -شیما این تویی که حس می کنم داری یه چیزی رو ازم پنهون می کنی .. دو تایی مون با عصبانیت از هم جدا شدیم .. با پلیس تماس گرفتم .. حس می کردم یک حادثه بدی در انتظارمه . یک حادثه ای که بین من و بهزاد فاصله میندازه . می خواستم بگم یه کاری کنن که زود تر از این خراب شده در بیام . دلم می خواست من بیام بیرون تا شاید این جوری بهزاد هم پشت سرم بیاد . اون تا زمانی که من اینجا موندگار بودم پیشم می موند .نمی دونستم .. مامور رابط بهم گفت که چند روز بیشتر به پایان ماموریتم نمونده ازم خواهش کرد که فعلا  خودمو با این شرایط وفق بدم تا همه چی به خیر و خوشی تموم شه . نتونستم بیشتر از این چیزی بگم . آخه من خودم داوطلب همکاری با اونا شده بودم و در این شرایط اگه می خواستم اونا رو رها کنم شاید همه چی لو می رفت . در مورد حادثه  اخیر جلسه ای اضطراری و فوری با همکارام تر تیب دادم و در این جلسه مسائلی رو مطرح کردم که می خواستم تیمور هم در جریان باشه و من بعدا بتونم عکس العمل اونو هم در این زمینه بدونم و ببینم . با همه اینا سخت می ترسیدم . شاید ترس به خاطر خودم نبود . واسه بهزاد بود واسه این که دلم می خواست بهش می رسیدم . حس می کردم که من و اون می تونیم در کنار هم خوشبخت شیم اگه عشق اون هوس نباشه . اگه اونم همین احساسی رو که من نسبت بهش دارم داشته باشه .. می دونستم همین حسو داره . اینو در نگاهش می خوندم . در حرکاتش می دیدم . اینو آغوش و نفسهای گرمش به من می گفت . نمی دونم چرا در جلسه ای که با همکاران داشتیم بهزاد رو خیلی اخمو و در هم دیدیم . زیاد تحویلم نمی گرفت و بر خورد سردی داشت . ظاهرا به خاطر رفتار تندی که باهاش داشتم و سرش داد کشیده بودم عصبی بود .. برای همین پس از تموم شدن جلسه بهش گفتم بهزاد خان  تشریف میاری اتاق من باهات کار دارم -اگه نخوام بیام باید کی رو ببینم -اینجا رئیس منم . باید دستورات منو گوش کنی . اگرم نخوای بیای می تونم اخراجت کنم .. نگاهی از خشم بهم انداخت و گفت باشه به هم می رسیم . حیف که به این کارم احتیاج دارم . مجبورم به حرفات گوش کنم . -هیچم اجبار نداری . می تونی بری . هر وقت خواستی از اینجا بری به اندازه کافی هم بهت پول میدم که بری . که بتونی  یه کاری واسه خودت پیدا کنی -خانوم رئیس خیلی بخشنده شدن . می خوان از کیسه خلیفه ببخشن . چی شد تا دیروز می گفتی که اینا همش پول خونه .. حالا داری کوتاه میای ؟/؟ ... لعنتی همش از حرفام ایراد می گرفت .. می خواستم بهش بگم که دوستش دارم .. می خواستم بهش بگم که اینا هیچی واسم مهم نیست . می خواستم بهش بگم که تا چند روز دیگه عملیات شروع میشه و ممکنه همه چی تموم شه . ممکنه اصلا جونشو از دست بده .. ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر