ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

بابا بخش بر چهار 37

-الناز واسه چی ازم ناراحت شدی ؟/؟ عزیز دلم بابات نمی تونه یه شوخی باهات بکنه ؟/؟من منظور بدی نداشتم .. -چیه پدر تبت خوابید ؟/؟ اصلا فکر نمی کنی دخترت درساش سنگینه ؟ باید بشینه همین جور مطالعه کنه و تمرکز داشته باشه ؟/؟ راستش پدر من وقتی که موفق شدم به دانشگاه راه پیدا کنم اونم در بهترین رشته اول از همه از این خوشحال شدم که تو خوشحال میشی . گفتم حالا که از مامانم خیری ندیدی حداقل من بتونم خوشحالت کنم . بتونم کاری کنم که تو هر وقت از دخترت پیش فامیلا و دوستان حرف می زنی به نیکی و خوشحالی یاد کنی . دیگه این انتظار رو ندارم که یک زن غریبه رو اینجا ببینم -الناز چند بار باید بهت بگم اصلا این فکرا یی که تو می کنی نیست . -می دونم بابا جونم اصلا از این فکرا نیست . ولی همه چی از این شروع میشه که حرفش به میون میاد . وقتی از یه چیزی حرفی زده شه بعد خود به خود فکرش هم پیدا میشه . اون وقت بیان این مسئله عادی میشه و اون تابوها شکسته شده حالا کار به جایی می رسه که ما دخترا باید برای بابامون بریم خواستگاری ؟/؟-ببین الناز حالا این تویی که داری شروع می کنی . عزیزم  می تونم ببوسمت ؟. -ببینم تبت هم که خوابید . می بینم بدنت خنک شده . دستمو رو موهای صاف و بلند و مشکی الناز خوشگلم کشیده و گفتم عزیز دلم کمی به خودت برس خیلی لاغری . می ترسم این درسا تو رو از پا بندازه و من اصلا دوست ندارم که تو از شرایط آرمانی خودت عقب بیفتی -نه پدر من خیلی مراقبم . لبامو گذاشتم رو صورت الناز . اون دختر با محبتی بود . اون وقتا که بچه تر بود خیلی خودشو واسم لوس می کرد . خودشو مینداخت توی بغل من . منم به تن خوشگل و سفیدش دست می کشیدم . با جوجوهاش بازی می کردم . عاشق بابایی خودش بود . تا مدتها حتی تا وقتی که آخرای دبستانشو می گذروند من جوجوشو می بوسیدم و آروم میک می زدم . بهش می گفتم جوجوی الناز گلم مال کیه .. اونم می گفت مال بابایی گلم .. مال تو .. می گفت بابا جونم من هر وقت که بزرگ شدم شوهر نمی کنم . همیشه پیش تو می مونم تا جوجومو بخوری . حالا دخترم هیجده سالش بود و سالها از اون روز ها می گذشت . نمی دونم آیا اون روز ها رو به یادش مونده یا نه . آیا واسش اهمیتی داره یا نه . شاید یکی از علتهایی که خودشو بیشتر بهم می چسبوند این بود که سه تا خواهر بزرگترشو می دید که همیشه ازش یک قدم جلو ترن و می خواست هر کاری کنه پیش من جلب توجه کنه . خیلی هم خودشو ناز تر و تو دل برو تر از بقیه می کرد . می دونست خودشو چه جوری در دل بابا جا کنه . یه روزی افسانه خیانت کار بهم گفت که مرد! دیگه جوجوهاشو نخور . اون حالا دیگه رسیده به سن بلوغ .. من که نمی دونستم تا مدتها در همین شرایط این کارو انجام می دادم . وقتی هم که این کارو قطع کردم اونم دیگه چیزی نگفت . حالا الناز در کنار من خوابیده بود . دستمو دور کمرش حلقه زده بودم . مراقب بودم که دستم به سینه اش نخوره . ولی بر جستگی سینه دخترم از درون تاپ چسبون کاملا مشخص بود . سینه متوسط دخترم انگاری می خواست بلوزشو بشکافه و بیاد بیرون . ولی من اونو به اون دیدی که این دوروزه اون سه تا رو نگاه کرده بودم نگاه نمی کردم .. .الناز پشت به من قرار داشت و یه پهلو . سعی کردم یه فاصله ای ازش بگیرم که وسط بدن و قسمت کیر من در تماس با کونش قرار نگیره . با جین چسبونش که تا قسمتی از زیر زانوشو پوشش می داد کنارم دراز کشیده بود . کمرشو نوازش داده و لبامو گذاشتم پس گردنش .. -بابا جونم نکن قلقلکم میاد .. -دوست نداری بابات تو رو ببوسه و بگه که چقدر دوستت داره ؟/؟ - چرا .. این که از خدامه که  تو حداقل یه نصف هر کدوم از اون سه تا منو دوست داشته باشی . هیچوقت منو به اندازه خواهرام نخواستی .. -الناز .. چرا راجع به من این جور قضاوت می کنی .. -بابا اونا همیشه وسایلشون بهتر از من بود لباساشون قشنگ تر بود . بیشتر بهشون پول تو جیبی می دادی -عزیزم من به تر تیب سن پول توجیبی می دادم .. اگرم به من می گفتی به چیزی نیاز داری برات می گرفتم . -بابا من کمتر اون چیزایی رو که دوست داشتم  داشته باشم عنوان می کردم تا برات خرج تراشی نکنم تا منو بیشتر دوست داشته باشی . ولی تو بازم برات مهم نبود .. -تو از کجا می دونی الناز حالا حتما باید همه اینا رو بگم ؟/؟ ....ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر