ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

پسران طلایی 40

-ببین ساناز کشتی هات غرق نباشه .. من این یکی دوروزه رو که نبودم همش داشتم دنده کلاج می زدم تا کلی کاسبی کردم . دلم می خواد قبل از این که خواهر خوشگله و ناز و دانشجوی ما , ما رو دعوت به شام کنه منم وظیفه برادری خودمو انجام بدم پول توجیبی زیادی نیست . بیا اینم پنجاه تومن مال تو .. ساناز بغضشو فرو برد و گفت فکر کردی من ندارم ؟/؟ پول تو رو نخواستم داداش .. -پس چی می خوای .. رفت جلو و خواهره رو بغلش زد . -تو که می دونی من آبجی کوچولوی خودمو چقدر دوست دارم . واسش هر کاری می کنم .-اولا من کوچولو نیستم و بزرگ شدم و میرم دانشگاه .. در ثانی تو اصلا رعایت احترام دیگرانو نمی کنی ...-خواهر ناز من ..اصلا حوصله بحثو ندارم . من اومدم استراحت کنم . اگرم پشیمون شدی که باهات بیام بیرون من حرفی ندارم . پس دست از سرم بر دار .. من هنوز عرقم خشک نشده -باشه داداش هر چی تو بگی .. سینا خیلی خسته بود . با این حال دوشی گرفت و یه سلامی هم به مادرش کرد و گونه هاشو بوسید ..-مادر بازم گرفته ای ؟/؟ چته اخماتو باز کن . درست میشه . بابا اخلاقش همینه . یادم میاد از وقتی که بچه بودم همش سر همین موضوع با هم درگیر بودین . اون باید خیلی خوشحال و خوش شانس باشه که زنی مث شما به گیرش افتاده .. -عزیزم کاسه صبرم لبریز شده بیشتر از بیست و پنج ساله که دارم این اخلاق گندشو تحمل می کنم . از وقتی که دستش به دهنش رسیده هر غلطی که دلش می خواد داره انجام میده . به قول قدیمی ها مرد که شلوارش دو تا شد  دیگه هیشکی جلو دارش نیست .. سینا یه لحظه واسه این که یه حرفی واسه گفتن داشته باشه گفت ولی مامان وای به اون روزی که زن دامنش دو تا بشه .. سارا یه نگاهی به پسرش انداخت و گفت آره وای به اون روزی که زن بخواد اون روی خودشو نشون بده و دیگه شیطان هم حریفش نمیشه . طوری به خشم اومده بود که سینا ترسید و خودشو لعنت کرد که چرا پیش مادرش از این حرفا زده ..خیانت پدر رو می تونست تحمل کنه ولی خیانت مادر رو نمی تونست .  بازم همون بر نامه تکراری دفعه قبل .. اومده بود تا یه استراحتی کنه و این جوری شده بود ..  داشت به این فکر می افتاد که یک خونه مجردی برای خودش ردیف کنه و هر وقت که بهش یه استراحتی می خوره بره اونجا و کمتر بیاد خونه واگرم میاد واسه یکی دو ساعتی بیاد و بره و این بهونه رو بیاره که سرویس داره .. می ترسید این فکر رو با خواهر و مادرش در میون بذاره . اصلا نیازی هم نبود که به اونا بگه می تونست با همین شرایط و در همین وضعیت این کارو انجام بده .. -ساناز تو که هر وقت باهام میای بیرون انگاری که می خوای باهام بیای  به یه مهمونی مجلل و لوکس . من که دوست پسرت نیستم .. فوری از این حرفش پشیمون شد .. حس کرد که این خستگی ها باعث هنگ کردن اون شده . و همین جوری حرفا بدون فکر از دهنش در میان .. -شایدم باشی داداش . چه اشکالی داره دوست پسرم باشی . مگه خودت نمی گی که دوست منم هستی و هر مشکلی که دارم باهات در میون بذارم .. -بریم بیرون ساناز من خیلی خسته ام . .. وقتی که از بیرون بر گشتند تازه سر شب بود ... چند ساعتی رو بیرون بودند و سینا حالشو نداشت که شب شه و رویایی تر . اون باید روز بعدشو هم می رفت سر کار .. پس از برگشتن به خونه شاهد اون بود که چطور ساناز بازم با لباسایی فانتزی و چسبون پیشش می گرده .. می خواست چند تا فریاد سرش بکشه و داد بزنه که دید تاثیری نداره جز این که خودش مجبور شه ناز خواهرشو بکشه .. -داداش امروز زیاد حوصله حرف زدنو نداشتی .. -تو درس نداری ؟/؟ -من مثل تو نیستم که به خودم فشار بیارم و هر قسمتی رو باید چند دور بخونم تا یاد بگیرم من استعدادم خیلی  زیاده . -حالا بیا و این قدر واسه ما کلاس نذار . هر چقدر می خوای واسه ما درددل کن . -ببینم داداش به نظر تو من بچه ام هنوز . -نه من که این طور فکر نمی کنم . تو خیلی خانوم شدی و هستی . اگه بهت بگم بین پسرا هوا خواه زیادی دارم چیکار می کنی .. -ساناز خیلی پررو شدی . تو خجالت نمی کشی پیش داداشت از این حرفا می زنی . من بهت چی بگم دختر . -توچطور به خودت اجازه میدی از دخترای دیگه میگی .. دختر یه حس عجیبی داشت . دلش می خواست سینا از تماشای اندامش لذت ببره . اونو بیشتر از دخترای دیگه و بیشتر از غریبه ها دوست داشته باشه و بهش اهمیت بده .. دلش می خواست با غیرتی کردن اون به خودش ثابت کنه که واسش اهمیت داره . .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر