ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

یاسمن , زیبا تر از یاس

سالها گذشت تا بالاخره  راز کاراش بر من آشکار شد . نمی دونستم چرا این کارا رو با من می کرد دختر  همسایه رو میگم  اون روزا همش با شومبول من بازی می کرد . به من می گفت که از این موضوع به کسی چیزی نگم .. برام خوراکی می خرید تا بهش حرفی نزنم . اون ده سالی رو ازم بزرگتر بود . خیلی خوشگل بود .زیبا تر و سپید تر از یاس ..گاهی باهام درس کار می کرد . همه از این تعریف می کردند که خیلی سر به زیره و اصلا به پسرا محل نمیذاره .  از بوی تن اون خیلی خوشم میومد.  تنش بوی عطر خاصی رو می داد . اسمش هم بود یاسمن ..من عادت کرده بودم به این که باهام ور بره . دوازده سالم شده بود .. دیگه مث سابق باهام ور نمی رفت . به نظرم میومد که دوست داشته باشه این کارو انجام بده ولی به چیزی مانعش می شد . وقتی که به کیرم دست می زد اون شق می شد . دلم خیلی چیزای دیگه می خواست . یه هیجان خاصی بهم دست می داد . راستش بچه تر که بودم از این که لخت ببینمش و قسمتی از بدنش به دیدم بیفته هیجان خاصی نداشتم ولی بعد از بلوغ  لذت می بردم .. دلم می خواست اونو لخت لخت در آغوشم بگیرم و کیرمو بفرستم به اون جاهایی که تا چندی قبل به دیدن اون هیچ احساسی در من زنده نمی شد . .. از اون محل رفتیم . با دنیایی از خاطره . با دنیایی از عشق ..عشق به کودکی و روز هایی که دیگه بر نمی گشتند و من  پس از رسیدن به سن بلوغ بود که تازه فهمیدم که چرا یاسمن اون کارا رو با من می کرده . منم همون حسو داشتم . منم همون نیاز ها رو داشتم و نمی دونستم که چطور خودمو ارضا کنم .  خیلی ناراحت بودم ..  . منم سعی کردم بی خیالش شم . دوست دخترای زیادی گرفتم . با خیلی هاشون سکس داشتم . اما هرگز نتونستم یاسمنی رو که ده سال و شاید یازده سال بزرگتر از من بود رو فراموش کنم . من شده بودم پزشک زنان و زایمان ... دلم می خواست یه روزی یاسمن میومد پیش من می دیدمش .. می دیدمش و بهش لبخند می زدم .راستش روم نمی شد باهاش از خاطرات اون روزابگم .. من دیگه بزرگ شده بودم . شایدم اونم خجالت می کشید که باهام از اون روزا بگه . یاسمن دوست داشتنی بود . خیلی زیبا .. مثل یاس سفید .. اون شده بود دختر رویاهای من .. ولی حس می کردم  که اون ازدواج کرده و دیگه در اون خونه خیالی که یه روزی برای من واقعی بود جایی ندارم .یه حسی به من می گفت که شاید یه روزی بیاد پیش من تا معاینه اش کنم .. زهی خیال باطل !.. در این شهر درندشت که شاید دوستان خوب و صمیمی هم گاهی ده سال درمیون همو نبینن من اون وقت چه انتظاری می تونستم داشته باشم . . یه روز دلم خیلی تنگ گذشته ها شده بود .. گاهی که بیکار می شدم به اون روزا فکر می کردم . به روزای خوب و قشنگ بیست سال پیش . به اون روزایی که یاسمن یه جورایی می خواست خودشو با هام ارضا کنه و من نمی دونستم داستان چیه . رسیدم به محله قدیمی .. راستش اولش متوجه نشدم که اون محله بچگی هامه . از مدرسه ای که اونجا بود متوجه شدم که  خود خودشه . جای خونه ما و یاسمن دو تا واحد مسکونی پنج طبقه رو هم ساخته بودن . رو مسکونی یاسمن اینا اتفاقا اسم اون نوشته شده بود . اون یه داداش داشت که خارج از کشور زندگی می کرد . خیلی دلم می خواست بدونم که یاسمن چیکار می کنه .. کجاست . آیا واحدی از اینا مال خودشه ؟/؟  زنگ  تمام طبقاتو زدم .. در نهایت نا امیدی وقتی صداشو از طبقه پنجم شنیدم قلبم لرزید .. صدای اون بود . باز مانده ای از گذشته ها .. هیجده سال می گذشت .. اون حالا باید چهل و یکی دو سالش باشه .. -یاسمن خانوم منم رامین رضایی همسایه قدیمی ....برای چند ثانیه ای مکث کرد ..انگاری تردید داشت که درو باز کنه یا نه ...ولی بالاخره باز کرد .. ازم دعوت کرد که وارد واحدش شم و عذر خواهی کرد که  با مکث درو به روم باز کرده . خونه قشنگی داشت . خیلی تمیز بود . راستش زیاد حوصله دقت کردن به نقش و نگاراشو نداشتم .-رامین جان من فقط می دونستم که تو دانشجوی پزشکی هستی دیگه نمی دونستم که  حالا دیگه واسه خودت دم و دستگاهی راه انداختی .یکی از دوستام اومده بود پیشت ...... اون برام همون زیبایی گذشته رو داشت .   زیر چهل نشون می داد . کمی چاقتر شده بود . رسمی تر حرف می زد . نمی دونم چرا انتظار داشتم که مثل اون سالها باشه . می خواستم که پیوندی با گذشته هام داشته باشه .. می گفت که پدر و مادرش هر دو فوت شده و این ساختمون هم سه تاش مال داداششه و واحد چهار و پنج مال اونه . چهارو داده اجاره و خودش تنها زندگی می کنه . از همسرش هم جدا شده .. دیگه نپرسیدم واسه چی . -ببینم یاسمن جان اگه فضولی نشه بچه مچه ای .....-نه من بچه ندارم ..دیگه ادامه اش ندادم .. -خب تو چی خانومت خوبه ؟/؟ -منم زن ندارم . دو تایی مون خندیدیم . -یاسی جون واقعا زندگی چه زود می گذره .. اون خونه کلنگی قدیمی اینجا .. اون احساسی که ماآدما رو به هم پیوند میده .. اصلا نمی تونی گذشت زمانو حس کنی .. همه این روضه خونی ها رو انجام دادم که بتونم اونو با خودم ببرم بیرون .. با هام اومد .. اون روز و یکی دو جلسه بعد .. . گاهی که دیر وقت کارمو تعطیل می کردم می رفتم به دیدنش ... پس از سه چهار جلسه .. یه بار دستشو گرفتم و تو چشاش نگاه کردم . هنوز هم همون زیبایی رو داشت هنوزم با نگاش آتیشم می زد . نمی دونستم که در این هیجده سالی چیکار می کرده . نمی دونستم چرا از شوهرش جدا شده برای من این چراها مهم نبود . همین واسم مهم بود که گمشده خودمو پیدا کرده بودم .  زنی که یازده سال ازم بزرگ تر بود . آروم آروم خودمو بهش نزدیک کردم . سرشو به طرف بالا گرفت و زیر چونه هاشو نشونم داد . لبامو گذاشتم رو همون قسمت . زیر گلوشو بوسیدم و رو سینه هاشو بعد رفتم سراغ لباش . کاری رو که اون سالها انجام نداده بودم . بدنم داغ شده بود . چقدر دوست داشتم سکس با یاسمن اولین سکس زندگی من باشه ولی حس می کردم که برای اولین باره که دارم به این هیجان می رسم . یاسمونو رو دستام قرار داده و اونو آروم بردمش و انداختمش روی تخت .. راستش از این که ازم فرار نکرده خوشحال بودم . بوسه های داغ من  یکی پس از دیگری بر پیکره اش فرود آمده و طوری که خودمم نفهمیدم چه جوری کاملا برهنه اش کرده بودم . سینه هاش اون حالت دختر ی رو نداشت ولی برام مهم نبود در عوض شکمش با بقیه قسمتهای بدنش تناسب داشت .. مهم تر از همه اینا صدای نفسهای اون بود که به من آرامش می بخشید . نفسهایی که از هیجان و آرامش می گفت .. -از همون اول می دونستم که آخرش به این جا می رسه رامین .. -یاسمن ! من واسه این نیومده بودم به دیدنت . من به خاطر خود تو اومده بودم . به خاطر گذشته ها ..به خاطر خاطراتی که با هم داشتیم .. دیدم داره می خنده .. حس کردم که می خواد اعتراف کنه .. دلم نیومد خجالتش بدم . با بوسه ای دیگه لباشو بستم . نوک سینه هاشو یکی یکی گذاشتم وسط لبام . کف دستمو گذاشتم روی کسش . خیلی آروم اونو می مالیدم . یه چیزی  حدود ده دقیقه داشتم این کارو انجام می دادم -ببینم رامین داری تلافی می کنی ؟/؟ -یاسی جون من نمی خوام به روت بیارم . تو خودت می خوای که حرفشو بزنی .. کیرمو گرفت توی دستش .. با هوس ساکش می زد .. -نهههههه نههههههه .. چیکار داری می کنی .. آبمو همون اول تو دهنش خالی کرد .. -مثل همون بچگی هات نازی .. منم دیگه امونش ندادم .. افتادم روش .. پاهاشو از وسط باز کردم . کسش انگاری خلاف سینه هاش یه تازگی خاصی داشت . با لذت میکشون زده و اونو به همین شیوه ار گاسمش کردم .. دستامو دور کمرش حلقه زدم . سینه هاشو به سینه هام چسبوندم  کیرم به لاپاش چسبیده بودپاهاشو باز کرد.. کیرم با یه حسی رفت توی کسش که حس می کردم یه لباس تنگی رو سرش کرده .. احساس آرامشی به من دست داده بود که نمی تونستم وصفش کنم . حس می کردم که در تمام دوران زندگیم زندگی می کنم . من دیوار زمانو شکسته بودم . سد ها رو از بین برده بودم . درسته که اون روزا یاسی به نوعی هوس خودشو نشون می داد ولی خیلی با هام خوب بود . حتی در خیلی از درسام کمکم می کرد .. یاسی خیلی مهربون بود .. -یاسی دوستت دارم .. دوستت دارم .. -رامین بذار از سکسمون لذت ببریم . از اون حرفای الکی موقع سکس نزن . دکتر جوون و خوش تیپ مملکت رو چه به عاشق یه پیر و پاتال شدن .. لبامو یه بار دیگه رو لبای یاسمن خوشگله ام قرار دادم . در همون حالت  که کیرمو می کردم توی کسش و می کشیدم بیرون یه بار با هر رفت و بر گشتی بهش می گفتم دوستت دارم و ولش می کردم ..-رامین عزیزم .. اووووووههههه  دارم سرخ میشم سوختم سوختم .. متوجه شدم که دیگه رسیده به آخر خط . دستاشو به دو طرف باز کرده بود و این بار آبمو توی کسش خالی کردم .. همون شب ازش تقاضای ازدواج کردم .. تا ده دقیقه تمام مثل دیوونه ها می خندید . تا این که از شدت  خنده اشک از چشاش جاری شد .. -رامین من بچه ام نمیشه .. چهل و یک سالمه ..البته یائسه نیستم ولی شوهرم واسه همین طلاقم داده .. می خوای خونواده ات باهات بد شن ؟/؟تو الان اسیر هوست شدی ..اسمشو میذاری عشق ؟/؟ - باشه این طور فکر می کنی ؟/؟ دیگه بهت سر نمی زنم . -رامین ناراحت شدی ؟/؟ منظوری نداشتم . -نمی خوام فکر کنی که به خاطر هوس می خوامت یاسمن خانوم .. دیگه بهش سر نزدم . خودش به عنوان یک بیمار اومد مطبم . و منم به عنوان یک پزشک خیلی خونسرد باهاش رفتار می کردم .. با یک جراحی و با حوصله مشکل نازایی اونو حل کردم . ولی بازم بار دار شدنش بسته به شرایط خاصی داشت .. -رامین چرا این جوری شدی .. چرا این قدر نسبت به من سردی . باید واقعیت رو قبول کنی . باید همه چی رو بپذیری . من و تو هیچ تناسبی با هم نداریم . چرا حرف نمی زنی چرا جوابمو نمیدی .. -این تویی که همه چی رو در هوس می بینی . تو جسم منو می بینی و من جان تو رو می بینم . خوشحالم که درمان شدی .. گریه نکن یاسی جون .. اشک واست خوب نیست . دلم می گیره .. خودشو انداخت تو بغلم .- برای آخرین بار ازت تقاضا می کنم و می پرسم با من ازدواج می کنی ؟/؟ سرشوبه طرف پایین  تکون داد ..اون قبول کرده بود .. -می ترسم ..من می ترسم ... -منم می ترسم یاسی . ترس جزیی از زندگی آدمه ولی بزرگترین ترس زندگی من از دست دادن توست . واسه همین,  ترس  از عکس العمل دیگران واسم مهم نیست ... من و یاسمن با هم ازدواج کردیم . خدا یه دختر خیلی خوشگل بهمون داد . اسمشو گذاشتیم یاس .. ولی نمی دونم چرا حس می کنم  یاسمن خوشگل تر از یاسه .. شاید من دوست دارم این جور باشه .... پایان ... نویسنده .... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر