ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

مامان بخش بر چهار 51

تنها قسمت برهنه پیراهنم از قسمت روی سینه یا اولش تا به انتها بود یعنی زیر گردنم  که پوست سفید تنم  در تر کیب با پیراهن یه زیبایی خاصی به من می بخشید . سعی می کردم خودمو خیلی بی خیال نشون بدم . راستش بیش از اون که متوجه پسرام باشم که دخترا میرن دنبالش یا نه بیشتر به این توجه می کردم که آیا نگاه مردی به دنبال منه یا نه ؟/؟  نوش جون کردن چهار تا کیر اونم کیرایی که این دوره زمونه هیشکی تصورشو نمی کنه که از نوع درجه یک و محارم درجه یک من باشه خیلی منو گستاخ و بی خیال بار آورده بود . شاید اگه ترس از تشر رفتن پسرا به خصوص اسحاق نبود خیلی راحت تر می تونستم برای جور شدن با یکی از این پسرای خوش تیپ اقدام کنم . حالا که نمی خواستم با هاشون سکس کنم ولی همین که اونا به من اهمیت می دادند این می تونست وزنه روحی مناسبی در اعتماد به نفس بخشیدن به من باشه . احساس نا آرامی می کردم . مجلس خیلی شلوغ بود . پسرای خوشگل دست یه دختر خوشگلو داشته و در حال رقص و یا خزیدن به گوشه ای بودند . وقتی زیبایی اونا رو می دیدم کمی احساس حقارت می کردم . شایدم مرغ همسایه رو غاز حس می کردم .. لحظاتی بعد این برام ثابت شد . چون به ناگهان دو تا از دانشجویان اومدن سراغم .. دستشونو به طرف من دراز کردند . با هر دو تا شون دست دادم و خوش و بش کردم . جالب اینجا بود که هر دو تا شون منو دعوت به رقص کردند ولی حوصله رقصیدن رو نداشتم . با یکی از اونا رفتم که مثلا قدم بزنم . هر چند تالار جای قدم زدن نبود  و در اون شلوغی نمی شد جایی راه رفت .مجبور شدم واسه این که نگهش داشته باشم کمی برقصم و بعد با هم بریم یه گوشه ای بشینیم . اتفاقا تالار یه دو قسمت مردونه و زنونه تقسیم شده بود ولی این موضوع که زنا دور از مردا باشند رعایت نمی شد و همه با هم قاطی شده بودند . پسر اسمش بود جمشید . بیست و پنج سالش بود . بیشتر از ده سال ازش بزرگ تر بودم . ولی حس می کردم که باید خیلی کم سن تر نشون بدم . اون محو من شده بود و طوری نگام می کرد که انگاری من اولین دوست دخترش باشم .. -ببینم جمشید خان مشکلی برای شما پیش اومده که این طور بهم خیره شدین ؟/؟ -نه  فقط می خواستم بپرسم شما از دواج کردین ؟/؟ .. اولش از این سوال یکه خوردم ولی بعدش خیلی خوشم اومد .. -به نظر شما من هنوز مجردم ؟/؟ -نمی دونم فکر نمی کردم افشین خواهر به این زیبایی داشته باشه . آخه اون می گفت  من فقط برادر دارم .. -بگذریم من یک بار از دواج کردم .. دیگه ادامه ندادم . راستش حداقل در اون شرایط نمی خواستم که اون بدونه من کی هستم ولی می دونم که متوجه می شد . -شما خیلی زیبا هستید . -خواهش می کنم . چشای قشنگتون زیبا می بینه . راستی راستی در چشای عسلی جمشید برق خاصی رو می دیدم . نگاهی آمیخته از هوس و تحسین و اشتیاق برای این که با من باشه . حالت چشاش به گونه ای بود که انگاری لنز گذاشته  باشه . فکر کرده بودم که اون باید خیلی خجالتی باشه . ولی وقتی کف دو تا دستاشو گذاشت رو یه دستم که روی میز قرار داشت متوجه شدم که اون خیلی شجاع تر از اونیه که فکرشو می کردم . می خواستم یه چیزی بهش بگم که دستشو بکشه ولی حس کردم محیط جای این اعتراضات نیست و از طرفی ازته دلم لذت می بردم . می خواستم ادامه اش بده . در همین لحظه افشین معلوم نبود از کجا سر و کله اش پیدا شده و اومد سمت ما .. -ببینم جمشید از دست دوست دخترات فرار کردی حالا اومدی به مادر ما پناه آوردی که تو رو از شر اونا نجات بده ؟/؟ راستش از خجالت داشتم آب می شدم .  اصلا دلم نمی خواست جمشید بدونه که من پسرایی دارم که بعضی هاشون از من درشت هیکل تر نشون میدن . خود جمشید هم از این که افشین اونو دختر باز معرفی کرده ناراحت بود . شاید اصلا در مورد این که من یک مادر با فرزندانی سن بالا باشم ناراحت نبود و به این قضیه فکر نمی کرد اما من خیلی ناراحت شده بودم همون جوری که اون از این ناراحت شده بود که چرا من باید بدونم که اون دختر بازه .. -افشین جان این دوره زمونه کدوم پسر رو دیدی که دور و برش چند تا دختر نداشته باشه . الان دختراش هم هر کدومشون چند تا دوست پسر واسه خودشون می گیرن . کسی که نمی تونه در این کار ایرادی بگیره . در همین لحظه یه دختری که بیش از این که زیبا باشه آرایش غلیظی داشت اومد دست افشینو گرفت و رفت .. -حالا وقتشه که بیشتر تحسینتون کنم .. با این همه فرزند هنوز زیبایی خودتونو حفظ کردین -جمشید خان من زیاد سن ندارما . من خیلی زود ازدواج کردم .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر