ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

باورکن دوستت دارم

نمی دونم چرا وقتی دیدمش یه حسی بهم می گفت که می تونم دوستش داشته باشم و عاشقش باشم . می تونم بهش دل ببندم . می تونه به من وفا دار باشه . شهلا کارمند بانک بود و من هم دبیر دبیرستان بودم . بیست و هفت سالش بود . سه سالی رو ازش بزرگ تر بودم . نمی دونم چرا هنوز از دواج نکرده بود . اولین باری که می خواستم براش از عشق بگم صورتش سرخ شده بود . طوری که حس کردم در طول زندگیش کسی براش این حرفا رو نزده . از محجوب بودنش خوشم میومد . لذت می بردم از این که از حرفای من لذت می بره . حس کردم که اون می تونه زن زندگی من باشه . اون سوار ماشینم می شد و ساعتها با هم  گردش می کردیم . حرف می زدیم  وقتی که تعطیل می شد ناها ررو با هم می رفتیم بیرون . به خونه می گفت که اضافه کاری داره .  حرفای قشنگی می زد .اون عشقو خیلی ساده فرض می کرد . -شهاب چرا این قدر  عشقو آب و تابش میدن ؟/؟ طوری ازش حرف می زنن که انگار چی باشه ؟/؟ عشق درسته در دلهای ماست ولی با یه حرکت ساده میشه به طرفت بگی که عاشقشی . که دوستش داری . با صداقتی که نشون میدی . با بی ریایی خودت . حرفاش واسم دلنشین بود . می دونستم که در کنارش می تونم خوشبخت شم . می دونستم که اون می تونه واسم بهترین باشه . وقتی سرشو میذاشت رو سینه ام و برام از آرزوهاش می گفت می خواستم فریاد بزنم و بگم من می تونم تو رو به آرزوهات برسونم . اگه آرزو هات همینی باشه که میگی . اون از ازدوج می ترسید .اونو یک قمار می دونست . براش هر کاری می کردم . به من می گفت تو خیلی خوبی . پاکی . صادقی نجیبی . یه روز یه حادثه ای اتفاق افتاد که دلم می خواست زمین دهن وا کنه منو ببلعه . یکی از دوستای شهلا ما رو با هم دیده بود .. یه دختر شاد و رک گو -شهلا خانوم این آقای خوش تیپ رو بهمون معرفی نمی کنی ؟/؟ همسر جدیدته ؟/؟ یا بی افه . .. ولی این آقا خوش تیپه سی سال هم نشون نمیده . -ببینم من از شوهر قبلی شهلا جون خوش تیپ ترم ؟ شهلا : آذز بس کن ..آذر : باید بگم که این داداش ما خیلی بهتر از اون یکیه .. آذر رفت ولی من حال خودمو نمی دونستم . شهلا فقط اشک می ریخت و می گفت که شوهرش معتاد بوده .. اهل زندگی نبوده .. از اون فاصله گرفتم . ولی نمی تونستم فراموشش کنم . حس کردم که فریبم داده .. -تو با این کارت می خواستی به کجا برسی . چرا با احساسات من بازی کردی .. واسه چی از عشق گفتی -شهاب من دوستت دارم . چی بهت می گفتم . تو با اون شوق و ذوقی که اومدی طرف من نمی دونستم باید چیکار می کردم . تازه خودمم عاشق صفا و صداقتت شده بودم . -تو یک دروغگویی . می تونی بازم بهم دروغ بگی . می تونی بازم فریبم بدی .. چند روز گذشت .  حس کردم که نمی تونم شهلا رو نبینم . بالاخره به یکی از تماسهاش جواب دادم . بیرون رفتن های ما ادامه داشت . گاهی اونو می بردم به آپار تمان مجردی خودم . فقط یک بار همو بوسیده بودیم . ولی بیشتر عاشق نوازشهام بود . این که سرشو بذاره رو سینه ام و با موهای سرش با صورتش بازی کنم . چشاشو می بست و آروم زیر لب زمزمه می کرد .. -شهلا دوستت دارم . با من از دواج می کنی ؟/؟ -آره فقط یکی دوماه بگذره کارای آخر سالی بانک تموم شه . من بتونم اون ور سال مرخصی بگیرم . باورش کرده بودم . این که اون به خاطر ترس از جدایی راستشو به من نگفته . خودمو قانع کرده بودم . خوشحال بودم که بازم در کنارشم و می تونم از دوست داشتن بگم . از لحظه های هیجان و انتظار .. از این که زیبایی ها رو در کنارش زیبا تر ببینم . چند روز گذشت نگرانی خاصی رو در چهره اش می خوندم .. همش از این می گفت که خونواده اش اگه بفهمن که اون دوست پسر داره ناراحت میشه . خیلی موش و گربه بازی می کرد تا این که یه روزی یه مردی که نمی شناختمش جلومو گرفت .. منو انداخت تو ماشین .. اونا سه نفر بودند . با راننده سه نفر .. منو بردن به یه جایی که شبیه گاراژبود . منو زیر ضربات مشت و لگدشون گرفتند . راننده می گفت که دیگه دنبال زنش نباشم . شهلا هنوز از همسرش جدا نشده بود . اون ظاهرا معتاد به نظر می رسید ..شهلا رو هم  از ماشینی دیگه پیاده کردند تا منو ببینه . منو  به امون خدا ول کردند . شهلا رفته بود .  بعد از اون دیگه به هیچ زن و دختری توجه نکردم . سعی کردم دیگه فراموشش کنم . تا این که یه روزی رفته بودم به یکی از بانکها .. در قسمت معاملات اون کار داشتم . دیدم شهلا اونجاست . اتفاقا کارم با اون بود . در مورد یک وامی .. نمی دونستم به این جا منتقل شده . می خواستم برم و قید وامو بزنم ولی نتونستم .  -شهاب بابت اون روز متاسفم .. -کدوم روز .. من شما رو نمی شناسم ؟/؟ یه نوبتی بزنید که برای وام کی بیام ؟/؟ خیلی دروغگویی شهلا .. -شهاب من از همسرم جدا شدم . تنها زندگی می کنم . -ببینم یه هالویی رو جای من گیر نیاوردی ؟/؟  از اونجا دور شدم . چون بغض راه گلومو بسته بود و نمی تونستم چیزی بگم . آخه چند بار باید فریب می خوردم . من که قبول کرده بودم که یک دختر نباشه و با من از دواج کنه .. من که از اون چیزی نخواسته بودم جز صداقت و وفا . می خواست دنبالم راه بیفته . مشتی پرونده  رو میزش ریخته کلی مشتری داشت .  نخواستم حرفاشو بشنوم . چند ساعت بعد بالاخره به یکی از تلفنهاش جواب دادم . -شهاب به حرفام گوش کن .. فقط برای یک بار دیگه می خوام ببینمت . -ببینم چی شد که امروز منو دیدی به یادم افتادی ؟ قبلا آدم نبودم ؟ -باور کن هر روز دارم با خودم کلنجار میرم که چیکار کنم . ..   اونو بردم خونه مجردی مون . اونو هیچوقت تا به این حد زیبا ندیده بودم . ظاهرا مجردی بهش می ساخت . -شهلا ! مثل این که تنهایی بهت می سازه . ببینم چند نفر مث منو فریب دادی . من نخواستم بهت دست بزنم . حتی اون وقتی که فهمیدم دوشیزه نیستی . با این حال دوستت داشتم . ولی عشق یه چیز مسخره ایه . آدما بیشتر عاشق عشقن . عاشق دوست داشتن . این که تنهایی خودشونو یه جوری پر کنن . یه گرایشی بین زن و مرد هست . با یه نگاه شروع میشه . شاید بار اول گول زیبایی تو رو خوردم .. بعد گول حرفای آروم تو رو  و بعدش هم عادت کردم . نمی دونم چرا دروغ اولت رو بخشیدم . شاید واسه این بود که حس می کردم ناتوانم . نمی تونم هیشکی دیگه رو دوست داشته باشم . یا حوصله شو نداشتم برم دنبال یکی دیگه .. شایدم دوست داشتم برام کف بزنی .  به خاطر جوانمردی من به من آفرین بگی .. متاسفم .. من آدم بدی هستم . اصلا دوستت ندارم . تو خجالت نمی کشی ؟ یک زن شوهر دار .. حتی به خیلی ها  به دروغ گفتی که از همسرت جدا شدی .. آخه دروغ به این گندگی ؟/؟ واسه تو تا سر حد مرگ کتک خوردم .. شهلا اشک می ریخت .. باور کن دوستت دارم . به خدا دوستت دارم . منم آدمم . منم حق دارم عاشق شم . زندگی کنم .  اجازه بده برات توضیح بدم .. بگم چرا اون کارو کردم .. آخه من مجبور شدم تن به از دواج بدم .. -تو مجبور شدی تن به از دواج بدی ولی مجبور نبودی خیانت کنی .. -شهاب به حرفام گوش کن . من بدون تو می میرم .. -برو بمیر .. برو گمشو .. دیگه نمی خوام ببینمت .. هرزه .. معلوم نیست با چند نفر بودی .. زندگی تو سراسر دروغه .. تو حتی لیاقت مردن رو هم نداری . زندگی منو نابود کردی . چرا این قدر عذابم میدی .. -اگه مردن من خوشحالت می کنه باشه به خاطر تو می میرم . به خاطر تو هر کاری می کنم .. -برو این قدر فیلم بازی نکن . یک ساعت دیگه تو بغل یکی دیگه یادت میره چه فیلمی بازی کردی .. -من یه بار خودمو به خاطر بابام کشتم . حس می کردم می تونم بازم زندگی کنم . حالا این بار برای آخرین بار خودمو می کشم . منو با اعصابی درب و داغون ولم کرد و رفت . فرداش باباش اومد سر کار سراغم منو کشوند بیرون .. دیدم زار زار داره گریه می کنه .. -شهلا ...شهلا ..-شهلا چی -اون خودشو کشته ...همش تقصیر منه .. شاید تقصیر تو هم باشه ولی اون تو نامه ای که نوشته همه چی رو خودش گردن گرفته .. مقصر منم ..من ...به خاطر صد میلیون بدهی که به یه نفر  داشتم به خاطر این که نرم زندان و یه خونواده بی سر پرست نشن سر اون معامله کردم .. اون تنها دخترم بود .. اون فداکاری کرد .. اون همه چیزشو باخت . ..اون همه چی رو واسم تعریف کرد .. می دونی پسرم من فقط یه چیزی رو فهمیدم این که بین ما مردا و زنا فرق هست .. ما مردا فرصت داریم که برای چند بار ببازیم و دوباره برای برنده شدن بجنگیم ولی زنا .. اگه یک بار ببازن دیگه برای همیشه باختن .. -اون مرده ؟/؟ -هنوز نه ولی دیگه امیدی نیست .. خودمو لعنت می کردم . من اونو کشته بودم . به حرفاش گوش نکرده بودم . اونم یک انسان بود .. شاهرخ خان می گفت شهلا دختر متعهدی بوده ولی از بس شوهره دنبال زن بازی و اعتیاد خودش بوده و هزاز فسق و فجور دیگه داشته مجبورش کرده که کمی هم به خودش فکر کنه و عاشقم شده .. شهلا به خاطر من خودکشی کرده بود . دیگه به هیچی فکر نمی کردم . به دروغاش فکر نمی کردم .. فقط به این فکر می کردم که ازاین بالاتر چیزی نمی تونه وجود داشته باشه که یکی به خاطر یکی دیگه جونشو فدا کنه .. ثابت کنه که دوستش داره .. توی سالن بیمارستان فقط اشک می ریختم و خدا رو صدا می کردم . دلم می خواست یه بار دیگه اونو ببینم و بهش بگم من همیشه دوستت داشتم . بهش بگم باور می کنم که دوستم داشتی و داری .. ضربان قلبش هر لحظه کند تر از لحظه قبل می شد . خیلی ها در انتظار لحظه ای تلخ بودند که دیگه قلب شهلای من نزنه ولی من بازم خدا رو فریاد می زدم منتظر معجزه ای بودم . معجزه عشق .. معجزه ای که شهلای فداکار منو به زندگی بر گردونه . شهلایی که از روی در ماندگی و ناچاری دروغ گفته بود . اون معجزه اتفاق افتاد .. پرستار اومد و یه چیزی گفت .. یه لحظه خونواده اش آن چنان جیغی کشیده و اشک می ریختند که حس کردم کارش تموم شده .. ولی وقتی دستای پدر و مادر و داداشاشو دیدم که به سوی آسمون دراز شده منم دستمو رو به آسمون گرفتم .  آسمونو نمی دیدیم ولی خدا در کنار ما بود . صدای ما رو شنیده بود .. چند ساعت به همون صورت موندم . تازه یادشون اومد که منی هم اونجا هستم . ازبس خوشحال بودم دیگه به گذشت زمان فکر نمی کردم . بقیه اومدن بیرون و من رفتم داخل .. به شهلا اکسیژن وصل بود ..  کمی هوشیار به نظر می رسید . نگاش کردم .. قطره اشکی که از چشاش رو گونه اش جاری شده نشون می داد که منو شناخته .. -شهلا منو ببخش .. من همه چی رو می دونم .. بابات همه چی رو واسم تعریف کرد ..خدا رو شکر که اعتیاد اون نامرد باعث شد که راحت ازش جدا شی . تو حالا باید زندگی کنی . یادت میاد بهم گفتی باور کن دوستت دارم ؟/؟  سرشو تکون داد .. -حالا اینو من بهت میگم شهلا .. باور کن دوستت دارم .. باور می کنی ؟/؟ یه چیزی بگو .. بی اختیار اشک می ریختم .. بگو .. هر چی رو که حس می کنی بگو .. باور می کنی .. حس کردم که از چشای قشنگش اشک شوق جاریه .. سرشو به طرف پایین چند بار تکون داد .. -حالا چند تا سوال ازت می کنم . هنوزم دوستم داری ؟ ...سرشو به علامت بله تکون داد .. -با من از دواج می کنی ؟ ..این بله رو هم گرفتم ... -می تونم ببوسمت ؟/؟ یه لحظه لبخندشو حس کردم که این دیگه از حد بله هم گذشته بود . ولی فقط تونستم صورتشو ببوسم . -عزیزم بی خیال ! من اینا رو میذارم به طلبم . شهلا دوستت دارم عاشقتم .. تو زنم میشی از این بهتر نمیشه .. دیگه نمیذارم عذاب بکشی .. باورکن دوستت دارم . باور کن دوستت دارم .... پایان ... نویسنده .... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر