ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

عروسک شیشه ای

وقتی  پسر خاله ام ازم خواست که  وقتی که برای ادامه تحصیل اومدم تهرون برم خونه اونا خیلی خوشحال شدم . این از نظر مالی می تونست خیلی به نفع من باشه . هر چند پدرم با این کار مخالف بود و لی  مادرم مخالفت زیادی نشون نداد . خاله ام حدود چهل و پنج سال داشت . چند سالی می شد که شوهرشو از دست داده بود . منو هم خیلی دوست داشت .. هر وقت هم که منو می دید شوخی های عجیب و غریبی با هام می کرد . خاله سیمای من خیلی خوشگل و ناز بود . یه پسر داشت و یه دختر . سیامک بیست و پنج سالش بود . از وقتی که باباش مرده بود شده بود سر پرست مادر و خواهرش . باباش کار خانه دار بود و ملک و املاک زیادی هم داشت .. سیامک در رشته شیلات تحصیل می کرد و درسشم خیلی عالی بود . برای گذروندن دوره تخصصی خود یه بورسیه  بهش خورده بود و می تونست در یکی از کشور های اروپایی ادامه تحصیل بده ولی نمی دونست مادر و خواهرشو چیکار کنه . خواهرش شیما هم کمی مشکل روحی و عصبی داشت . طوری که در کودکی دچار یک بیماری از ناحیه سر و سلسله عصبی شده گرفتار یه چیزی شبیه نوعی غش شده بود . طوری که پس از مداوا انگاری چند سالی از نظر فکری رفته بود عقب و کارای عجیب و غریبی می کرد که باعث خجالت خونواده می شد . حرفایی می زد که نباید بر زبون می آورد .  مثلا یه بار دیده بود که باباش داره مامانشو می بوسه و با هاش ور میره اینو  پیش همه عنوان کرده بود . وقتی که دبستانو خونده بود اونو از مدرسه آوردن بیرون . هر کاری کردند نتونستن  اونو در مان کنن . ظاهرش چیزی نشون نمی داد .. من وقتی که از خدمت بر گشتم اون هیجده سالش بود . واسه کنکور پزشکی خودمو به خوبی آماده کرده بودم و اتفاقا  واسه تهران پذیرفته شدم . درست در همون روزایی که سیامک می خواست بره اروپا و مادرش نمیذاشت . همه چیز بسته به نظر من داشت که بپذیرم پیش خاله ام می مونم یا نه . برای سیامک این مهم بود که یک محرمی  حداقل شبا رو پیش خواهر و مادرش بمونه و مراقب اونا باشه . اون نیازی به تحصیل و رفتن به اروپا نداشت ولی هم عاشق درس خوندن بود و هم عاشق تفریح و دختر بازی . می دونستم که می خواد یک تیر دو نشون کنه . بالاخره قبول کردم . ولی می دونستم که خاله ام با پر حرفی هاش شاید نذاره اون جور که باید به درسام برسم . خیلی دلم می خواست خلاف این بر من ثابت شه . خاله ام طوری از دخترا و رابطه با اونا پیش من حرف می زد که صورتم از شرم سرخ می شد . حتی وقتی که میومد خونه مون یا من می رفتم خونه شون اون تا اونجابی که جا داشت که اون نقاط حساس خودشو مستقیما نشونم نده لباسای فانتزی می پوشید . می گفت نیما جون دوست داری دوست  دخترت این جوری باشه ؟/؟ .. نمی دونستم این حرفای بی ربط رو واسه چی می زنه ولی همینو می دونستم که از تماشای اندامش خیلی لذت می بردم . یه هیجان خاصی رو حس می کردم ولی هرگز به این فکر نکرده بودم که بخوام باهاش سکس کنم . اصلا این معنا نداشت که یکی بیاد با محرم خودش از این کارا بکنه .. سیامک حدود  سه هفته قبل از این که درسام شروع شه رفت و منم زود تر رفتم خونه خاله ام در نقطه ای در شمال تهران . خونه ای ویلایی و بزرگ . مثل یک کاخ .. در اختیار دو نفر بود . گاهی باغبون و نظافتچی و یکی دو کار گر دیگه میومدن و می رفتن . عاشق استخرش بودم . هوا هنوز گرم بود .. با این که اون قسمت از تهرون خنک تر از جا های دیگه بود . دلم نمی خواست زیاد خودم با شیما دختر خاله ام که هیجده سالو هم رد کرده بود و سه چهار سالی رو ازم کوچیک تر بود روبرو شم . آخه اون عقل درست و حسابی نداشت و اگه یه سوالی از آدم می کرد کنه می شد و تا جوابشو نمی دادم ول کن نبود . برای همین منم زیاد دور و برش نمی پلکیدم ولی اون همش خودشو نزدیک من می کرد . اکثرا اونو عروسک به دست می دیدم . می دونست که اون عروسک جون نداره ولی دلش می خواست مثل دختر بچه هایی که عاشق عروسکن ازش نگه داری کنه . مراقبش باشه . نذاره سر ما بخوره . فقط جای شکرش باقی بود که نمی خواست اونو شیر بده .  هنوز تا شروع درسها بیست روزی باقی بود .  سعی می کردم زیاد با اونا دمخور نشم . پدرم همش از این می ترسید که خاله دخترشو به من قالب نکنه .......... ...می گفت از اون زرنگ ها و هفت خط هاست . کاری کرد که اکبر آقا شوهر خاله ام میون صد تا دختر خوشگل و پولدار و با اخلاقی بهتر , اونو انتخاب کنه .. می گفت حواست باشه اون یک جادوگره . اگه شیما رو بگیری بیچاره میشی .. خیلی حرص می خورد . می گفت پسر خوش تیپ و خوش اخلاق و درس خون من نباید خودشو علاف این دختر بکنه .. مادرم می گفت مرد نگران نباش .. چرا راجع به سیما همچین عقیده ای داری اون اهل این حرفا نیست .. اون روز شیما و سیما با ما یو دو تیکه خودشونو به استخر سپرده بودند . صحنه جالبی واسه دید زدن بود . آب استخر  رو از یک متر  بالاتر نیاورده بودند . فکر کنم واسه شیما بود . -نیما بیا پیش ما عزیزم . خاله فدات . چرا این قدر خجالتی هستی .  اگه بخوای همین جور باشی دخترای دانشگاه پوستت می کنن . از جامعه عقب می مونی . صد دفعه به این سوسن گفتم بابا نذار پسرت این قدر خجالتی و عقب افتاده بار بیاد .. بپر توی آب .. اگه نیای من لختت می کنم .. -آخه شورت پامه .. -خب باشه چه اشکالی داره ! مگه غریبه هستی .. -شیما چی ؟/؟ -خیلی دیوونه ای پسر .. اگه نیای من میاما .. هیچی همون دم استخر لخت شدیم و با همون شورت فانتزی خودمون که هنوز آب نخورده کیرمونو ورم کرده نشون می داد پریدیم توی آب . خاله عجب اندامی داشت . نصف سینه های درشتش زده بود بیرون . با این که شیما خوشگل تر بود ولی لاغر تر بود و مامانش خوش اندام تر بود . وقتی به مادر و دختر نزدیک شدم ناگهان شیما با جفت دستاش به طرفم آب پا شوند . و مثلا داشت با پسر خاله اش بازی می کرد . چهره اش خیلی خندون بود . خنده هاش معصومانه و مظلومانه بود . می دونستم که با تمام وجودش داره از این کار لذت می بره . یه لحظه خاله سیما جفت دستاشو دور کمرم حلقه زد و منو به خودش فشرد . کیرم شق شده بود . نمی دونم چرا . شاید  به این دلیل که بی پروایی خاله تا حدودی اینو در من تداعی کرده بود که می تونم با یه دید دیگه ای بهش نگاه کنم . شایدم شیما این حس رو در من به وجود آورده بود ولی زیاد در مورد دختر خاله ام مطمئن نبودم چون اون نگاهش لبخندش طوری بود که من هر گز تصور اینو نداشتم که جسارتی در مورد اون داشته باشم . سینه های خاله به سینه هام چسبیده بود . اون داشت باهام بازی می کرد . ولی من می خواستم از دستش رها شم . نمی خواستم کیر شق شده منو ببینه . نمی خواستم منو سست حس کنه . این که به خاله ام نظر بد دارم . نمی دونم نمی دونم . شاید حتی زنا رو هم میشه سخت شناخت . شاید اونم یه جورایی دلش می خواست که من بهش توجه داشته باشم . یا این که مرد دیگه ای بهش برسه . چون مثل یک زنی که خودشو واسه شوهرش خوشگل و میکاپ می کنه یا واسه دوست پسرش اونم مرتب خودشو آراسته و زیبا می کرد . در حدی که بتونه جلب توجه کنه . خودمو از دستش رها کردم . شیما  به طرف من اومد . اونم مث مامانش آغوششو واسم باز کرد ولی من نمی خواستم پیش مامانش بغلش کنم . رسیدم به نقطه ای کم عمق که شورتم مشخص بود . به لای پا و ورم کیر من خیره شده بود . شیما رو میگم .. حس کردم که این رو هم باید به حساب سادگی و خالص بودنش گذاشت .. اون روز گذشت ولی رفتار خاله یه جوری بود . حس می کردم داره خودشو به من نزدیک می کنه . مثل زن تنهایی که نیاز به شوهر داره . نیاز به یک همدم جنسی . یکی که باهاش سکس کنه . شیما با لباسای عادی بود ولی اون با شورت و لباسای زیرش پیش من ظاهر و حاضر می شد و می گفت که این جوری می خواد راحت باشه .. می نشست با شیما فیلمهایی رو می دید که من یکی روم نمی شد کنار اونا بشینم و ببینم . هر چند سکسی کامل نبود ولی مدام زن و مرد لخت می شدن و بدنشونو به هم می چسبوندن .. من از کنارشون پا می شدم . یه شب که من داشتم می رفتم اتاقش شیما رو کرد به مادرش و گفت مامان از اون فیلما که خانومه موز فرو کرد توی کسش نداری . خیلی قشنگ بود . -شیما ساکت شو . اشتباه کردم . همون یه بار کار دادی دستمون بس بود .. -مامان  خون که بند اومد .. وااااااییییییی چی داشتن می گفتن . اگه اشتباه نکره باشم این دختره زده بود خودشو ناکار کرده بود و از دختری انداخته بود . سعی کردم از اونا فاصله بگیرم ................. داشتم یواش یواش به پدرم حق می دادم که باید از این خاله جون تر سید . تا این که یه شب که شیما قرصشو خورده بود و رفته بود به خواب سنگینی .. صدای ناله هایی رو از اتاق خاله سیما شنیدم . در اتاقش باز بود . اون کاملا لخت روی تخت افتاده بود . دمرافتاده  صورتش به تخت چسبیده بود و کسشو روی تخت فشار می داد و ناله می کرد . یه چیزایی هم می گفت و من حالیم نبود . فقط اون لحظه طوری به هیجان افتاده بودم که تصور این که اون خاله ام باشه رو از خودم دور کرده بودم . شلوارمو کشیدم پایین . کیرمو هر گز تا به این حد داغ و دراز وکلفت ندیده و حس نکرده بودم . حتی وقتی که می خواستم دختر همسایه رو بکنم و برای اولین و آخرین بار یک جنده رو بگام . همین دو سکس رو در زندگیم داشتم .. یه لحظه  پام خورد به وسیله ای که جلو پام بود .. سیما جون فوری سرشو بر گردوند و منو با کیر شق شده ام دید .. فوری شلوارمو کشیدم بالا . ولی می دونستم اون دیگه همه چی رو دیده .  لامپو روشن کرد . یعنی ممکنه متوجه نشده باشه که من شورتمو پایین کشیده بودم . ولی جمله بعدی اون نشون می داد که اون همه چی رو دیده .. -نیما جون این قدر سخت نگیر . راحت باش . با خاله ات که هستی راحت باش چرا کشیدی بالا ؟. .. داشتم به این فکر می کردم که این خاله جون من از موقعی که شوهرشو از دست داده این جوری شده یا قبلا هم بوده .. اومد نزدیک من .. خودش شورت و شلوارمو کشید پایین .. -من عادت دارم که برهنه می خوابم . این جوری اعصابم خبلی راحته . کف دستشو دور کیر من لول کرد و گفت عجب رشدی کرده پدر سوخته . خیلی کلفت شده . خوش به حال خانومت که می تونه لذت ببره .  ببینم می تونی به ما قرض بدی ؟.. صورتم سرخ شده بود . نمی دونستم چی جوابشو بدم -پسر چته . چرا  دست و پاتو گم کردی . فکر کن داری با دوست دخترت حرف می زنی ؟/؟ این قدر سختت نباشه . خودم دیگه پیر هنمو در آوردم . دلم می خواست کنارش دراز می کشیدم . رو همون تختی که شوهر خاله مرحومم بار ها و بار ها اونو گاییده بود . ولی واسه این که یک بار دیگه مزه دهنشو بفهمم گفتم خاله جون من دارم میرم بخوابم . -حالا که می خوای بخوابی بیا از این طرف تا با هم بخوابیم . بازم دستشو گذاشت دور کیرم . می دونستم دیگه کاملا یقین پیدا کرده بودم که اون کیرمو می خواد . داغ داغ شده بود . باید نشونش می دادم . نشون می دادم که من اون جورا هم که فکر می کنه نیبستم . اگه آب ببینم شناگر خوب و ماهری میشم . دو تایی مون رفتیم روی تخت . کون گنده و بر جسته اون . کس درشت و گنده شو به محاصره خودش در آورده بود  دیگه نتونستم تحمل کنم تا خاله رو تخت دراز شد و پشت به من قرار گرفت منم زدم کمرشو گرفتم . -نهههههه نههههههه نیما چیکار داری می کنی .. ولی من  به حرفاش که می دونستم از فیلمشه توجهی نمی کردم به کارم ادامه می دادم . می دونستم کارم درست نیست ولی اینو هم می دونستم این همون چیزیه که اون می خواد و منم می خوام . دلم می خواست اول کلنگ کارو بزنم و بعد که مطمئن شدم که فینالی در کاره برم دنبال مقدمه سازی .. پنجه هامو انداختم رو کون خاله جون . سوراخ کس گنده اونو می شد با یه حرکت کیری شکارش کرد . همین کاروهم کردم . کیرم با همه بلندی رفت تا ته کس خاله .. -آخخخخخخ نهههههه نههههههه کی به تو گفت .. کی گفت .. -تو نگفتی خاله جون . همین تیکه گوشت داغی که الان زیر کیر منه و داشت واسم عشوه گری می کرد گفت .. سکوت کرده بود تا اونم مثل من لذت ببره . بی هوا آبمو ریختم توی کسش ولی به حرکتم ادامه می دادم تا خاله از این کارم لذت ببره .  فضای اون جا روشن بود . کیر همچنان تا ته کس می رفت و بر می گشت . دستامو گذاشته بودم رو سینه های خاله و فشارش می گرفتم . زیر گلوشو می بوسیدم . .. -نیما دوستت دارم دوستت دارم . گفتم بیا این جا بهت خوش می گذره .. همیشه  از این بر نامه هاست .. همیشه .. همیشه .. -سیما جون من درس دارم .. -درساتم می خونی . مگه چقدر می خوای پیش من باشی . دوستت دارم . دوستت دارم .. مثل یک معشوقه با من از عشق می گفت در حالی که هوس داشت اونو می سوزوند . طاقبازش کرده نگاهمون در نگاه هم افتاده و این بار با سرعت بیشتری می کردمش تا بتونم ضربه نهایی رو وارد کنم ................. سیما از بس لباشو گاز گرفته بود خون از گوشه لبش جاری شده بود . سکوت اون و اینکه دیگه لباشو گاز نگرفت نشون می داد که تونستم ارضاش کنم .. سرشو گذاشته بود رو سینه ام و آروم آروم برام حرف می زد . واسم از این می گفت از وقتی که شوهرش مرده هر گز تا به این حد احساس سبکی و آرامش نکرده .. از این می گفت که تنها دغدغه اش شیماست .. این که اون کارش چی میشه .. می گفت که اون دختر خوب و عاقلیه .. فقط یک شوک لازم داره تا بتونه سر حال  شه به حالت عادی بر گرده . اون باید خودشو در میون اجتماع حس کنه . با اون چه در این سالها احساس بیگانگی می کرده خو بگیره . شاید ما اگه به نوع دیگه ای باهاش بر خورد می کردیم امروز در مان می شد .. راستی تو فکر نکردی آبتو توی کس من بریزی من بار دار شم ؟/؟ -از مامان شنیدم که سر لوله ات رو بستی .. البته به من که نگفت وقتی داشت با بابام حرف می زد متوجه شدم . -اووووههههه که این طور ..اون شب تا صبح کنار خاله سیما سیر سیر اونو گاییدم .. دم صبح دیدم داره گریه می کنه . حس کردم عذاب وجدان گرفته ولی من همچین عذابی رو حس نمی کردم .. نه عذاب وجدان نگرفته بود . خاله من و عذاب وجدان ؟! اون به خاطر شیما ناراحت بود . از این گفت که شیما با موز دختری خودشو گرفته و دیگه اینو نگفت که فیلم سکسی گذاشته دختره یاد گرفته .. ازم خواست که با شیما طوری بر بخورم که اون خودشو حس کنه . حس کنه بزرگ شده . حالا هم این حسو نداره که کوچیکه ولی حرکاتش یه جور خاصیه که همه اونو به دیده یک بچه نگاه می کنن . .. ازم خواست که حتی اگرم شده با اون رابطه جنسی بر قرار کنم -سیما جون این چه حرفیه .. من قصد از دواج ندارم -به من اعتماد کن . من نمی خوام این کارو بکنی . می خوام لذت زندگی و شهوتو بهش بچشونی شاید این جوری خودشو باور کرد و عقلش اومد سر جاش . با خیلی چیزا آشنا شد . پزشکا میگن که مشکل اون با یه قرص حل میشه و بیشترش روحیه .. حس می کنم که تو می تونی .. دوهفته ای وقت داشتم .. خاله می خواست یه چند شبی قرص دخترشو دیر تر بده یا یکی دو شب بهش قرص نده .. منم دیگه سعی داشتم هر جوری که اون می خواد عمل کنم . کس گشاد رو که گاییده بودم . حالا باید مزه یک کس تنگو می گرفتم . .. سعی کردم باهاش گرم بگیرم . -شیما جون عروسک قشنگیه .. بچه ته .. -نه نیما .. اون که زبون نداره .. -خیلی دوستش داری ؟/؟ چرا خودت یه بچه نمیاری -من که شوهر ندارم بچه بیارم .. -میگما منو هم توی عروسک بازی خودت راه میدی ؟/؟ -تو یک پسری برو توپ بازی کن .. حس کردم این حرفا حرفاییه که  سالها پیش یاد گرفته . -ببینم عروسک بازی ها معمولا یک مرد هم می خواد که بابای عروسک باشه . من باباش بشم ؟/؟ ابرو هاشو انداخت بالا وخندید و گفت خیلی خنده داره .. عروسکو بغلش کرده و ازش تعریف کردم . نصف قد شیما خوشگله می شد . ..شب که شد رفتم اتاقش .. -شیما جون بابای عروسک میشه شوهر تو,  زن و شوهرا کنار هم می خوابن .. می خوام امشب پیش تو بخوابم .. -نه پسر خاله زشته . مامان دعوام می کنه . خیلی بده -هیچم دعوا نمی کنه . اصلا هم زشت نیست .. زن و شوهر که نباید از هم جدا باشن . نازی کوچولو ناراحت میشه . ما داریم بازی می کنیم . -نیما من بچه نیستم -شیما من دوست دارم بچه باشم . باهات قهرم دختر خاله دیگه باهام حرف نزن دیگه وقتی دارم میون درختا قدم می زنم نزدیک من نشو .. -باشه بخواب پیش من .. خلاصه اون عروسکو گذاشت وسط وکنارش دراز کشیدم -شیما یه بچه که نباید وسط پدر و مادرش بخوابه .. اونو هم از اون وسط بر داشتیم . خودمو بهش چسبوندم . -نیما نکن بده .. مامان بفهمه دعوام می کنه .. دستمو گذاشتم روی تاپ و قسمت سینه هاش .. -نکن .. -شیما تو خیلی خوشگلی .. خیلی نازی .. با موهای سرش بازی می کردم . گردنشو غرق بوسه کرده بودم و سینه هاشو با کف دست و پنج انگشتم چنگش می گرفتم . ساکت شده بود .. نفسهای تندش نشون می داد که به هیجان اومده .. -نکن ..نیما نکن این کارا خوب نیست .. ولی نمی دونم چی شد که خودش شورتشو کشید پایین .. کف دستمو که گذاشتم روی کسش اونو کاملا خیس دیدم . خیس خیس .. اون به هوس اومده بود ................ پس مثل ما تمایل داره . اونو به طرف خودم بر گردوندم تا چشام  تو چشاش بیفته .. لبامو گذاشتم رو لباش . چند بار خودشو کنار کشید .. کیرمو گذاشتم سر کسش .. یه لحظه شروع کرد به دست و پا زدن .. تا صدای جیغشو شنیدم همون دو ثانیه اول دستمو گذاشتم جلو دهنش .. -چته شیما چته از چی می ترسی از من نترس .. کارت ندارم خودمو کنار کشیدم . اون اشک می ریخت .. -خون میاد .. مامان دعوام می کنه -عزیزم برای همون یه بار بود که خون اومد . خوشت میاد ؟/؟ لذت می بری .. اشکاشو پاک کردم . در آغوشش گرفتم .. آرومش کردم . با حرفام واسش لالایی خوندم .. کیرمو رو سر کسش گذاشتم و آروم آروم راهشو به طرف جلو باز کردم . فقط حواسم بود که نریزم توش .. این بار کیرمو کشیدم بیرون .. اونو لای سینه هاش می گردوندم . در مقابل هر حرکت من برای اولین بار عکس العمل نشون می داد .. -نیما خیسم کردی -واسه این که توی کست خیس نکنم . مگه می خوای نی نی راس راسکی داشته باشی ؟/؟ این بارکه کیرمو کردم توی کسش دیگه تا یه دقایقی از این هراس نداشتم که خیس کنم . -خیلی خوشگلی شیما .. دوستت دارم . دوستت دارم .. حس کردم که تمام بدنش سست شده .. اونو ارضاش کردم .. بوسیدمش .. چشاشو بسته بود . اون بدون قرص به خواب رفته بود . از پیشش پا شدم . نمی دونم چرا دلم نمی خواست مادرش ما رو کنار هم ببینه .. شیمای مظلوم و معصوم و پاک و بی ریا رو آلوده اش کرده بودم . منی که با مادرش رابطه داشتم .. خیلی آروم از اتاق خارج شدم . شانس آوردم که سیما رو ندیدم .. اصلا به اتاق خودمم نرفتم . تا صبح داشتم قدم می زدم . بعدشم گرفتم تو ی اتاقم خوابیدم .. روز بعد شیما دیگه خیلی خونگرم تر از روزای قبل خودشو بهم نزدیک می کرد . مادرش ما رو با هم تنها گذاشت . اومد کنار من ..-امشبم خاله جون بازی می کنیم ؟/؟ تو بشی بابای بچه ام ؟/؟ قول میدم دیگه اونو پیش خودم نخوابونم . یه نگاهی به چشاش انداختم . دلم واسه مظلومیتش سوخت . از خودم بدم اومده بود .. دوست داری همین جا بازی کنیم ؟/؟ نمی دونست از چی میگم ولی بغلش کردم و بردم گوشه درختا .. بازم اونو به هوس آوردم و کردمش .. وقتی می خواستیم بر گردیم گفت امشب هم بازی می کنیم ... چند شب پشت سر هم این کارو کردیم . اون دیگه قرص ارام بخش مربوط به بیماری شو نمی خورد و می خوابید . رفتارش کمی تغییر کرده بود ولی هنوز تا این که مثل آدمای عادی بشه کلی راه داشت .. اون شروع کرده بود به خوندن کتابای داستان .. فیلمهای رمانتیک .. اون حتی دوست داشت آشپزی یاد بگیره نشون بده که مثلا در خاله جون بازی می تونه یک زن کاری باشه .. نمی دونم چرا حس می کردم که دارم بهش دل می بندم . در این فاصله یکی دوبار با خاله سیما سکس داشتم . ولی با خشم . یه بار همچین از حرص کرده بودم توی کونش که خودشم متوجه شده بود در حالتی عادی نیستم . درسام شروع شده بود .. شیما قبلا به خودش نمی رسید اما حالا سعی داشت زیبایی طبیعی خودشو با کمی میکاپ بیشتر کنه .. -عزیزم من درس دارم این قدر دور و بر من نباش . هر وقت صلاح دونستم میام پیشت . مثل یه بچه حرف شنو ازم اطاعت می کرد . وقتی که خونه نبودم لجبازی می کرد .. این جای قضیه درست نبود . اون باید یاد می گرفت که نبودن منو تحمل کنه ...یه روز یه دختر همکلاسم اومد دم در خونه تا یه کتابی رو برام بیاره .. شیما اول درو به روش بست تا اون دختر مجبور شد باهام تماس بگیره .. کتابو ازش گرفتم وقتی که رفت سرش داد کشیدم -تو کی می خوای عقلت بیاد سر جاش .. واسه چی درو به روش بستی .. -دوست ندارم با یکی دیگه خاله جون بازی کنی .. بابای عروسک یکی دیگه بشی .. .. وااااایییییی این دختره یک قدم رفته بود عقب . داشت نا امیدم می کرد . تصمیم گرفتم از اونجا برم .. وقتی حس کردم که به سیامک قول دادم گفتم به یه شرطی می مونم که کاری به کارم نداشته باشین .. سیما قبول کرد ولی شیما که مدتها بود عروسک بازی نمی کرد از اتاق رفت بیرون و به شد ت در فضای سبز می دوید .. رفتم دنبالش .. کنار یکی از درختا خودمو انداختم روش -دختره لجباز -ولم کن .. تواون دختر رو دوست داری ؟ عاشقشی ؟/؟ ... اصلا این دختر معلوم نبود سیستمش چه جوریه . حالا داشت واسم از عشق می گفت . ....................-ببین شیما دلیل نمیشه که من با هر دختری که باشم دوستش داشته باشم . من این حرفو واسه این گفته بودم که اونو آرومش کنم ولی اون اینو به خودش نسبت داد -پس منو هم دوست نداری ؟/؟ منو نمی خوای ؟/؟ عاشقم نیستی .. برو گمشو ..دیگه دوستت ندارم .. برو ازخونه ام بیرون .. به شدت اشک می ریخت .. -شیما من نمی تونم شما دو تا رو تنها بذارم . به سیا قول دادم . دست خودم بود از این جا می رفتم . من آدم بدی هستم . خیلی بد و عوضی هستم . تو که نباید منو دوست داشته باشی . عشق مال همین کتاباییه که تو خوندی و فکر می کنی که دوستم داری . تو اسیر یک محیط بسته شدی . تو می تونستی سالها پیش با عشق آشنا شی . حالا چون من اولین مرد زندگیت هستم فکر می کنی عاشقمی .. با نگاه مظلومش دلمو ریش ریش کرده بود ولی آن چنان گذاشت زیر گوشم که این کار ازش بعید بود .. -شیما تو عروسکتو داری .. ده متری رفت جلو تر .. خاک نرم اون قسمتو به کناری زد و عروسکو ازش در آورد .. -چیکار کردی -چالش کردم -دیگه دوستش نداری ؟ -فکر می کردم باباشو دوست دارم . تو رو هم چالت می کنم .. -خوشحالم که این کارو می کنی -بد جنس ..سنگدل .. مثل ابر بهار اشک می ریخت .. دلم سوخت .. یا عاشقم شده بود یا فکر می کرد که عاشقم شده . بغلش زدم .. خودشو در آغوشم رها کرد .. لبامو گذاشتم رو لباش .. هق هق گریه رهاش نمی کرد .. نمی دونم چی داشت می گفت ولی همش ازم می خواست که تنهاش نذارم . حس کردم که داره خوب میشه .. ولی در میون این حرفاش گاهی یه سوتی هایی هم می داد .. چون گفت از این به بعد هر دختری که در زد و باهات کار داشت در رو به روش نمی بندم .. -شیما دلت می خواد دوستت داشته باشم ؟ دوست داری عاشقت باشم ؟ سرشو تکون داد -پس هر کاری که میگم باید انجام بدی . شیما مطیع من شده بود .. ولی هنوز یه چیزی رو نمی دونست .اون هنوز نمی دونست که عشق قرار دادی نیست . هنوز نمی دونست که من با تمام وجودم عاشقشم .اونو همین جوری که هستم قبول دارم .. خاله از پشت درختا اومد بیرون . اون همه حرفامونوشنبده بود . -خاله من دیگه نمی تونم . دیگه نمی تونم . ببین صفای قلب شیما رو .. احساس پاکشو حس می کنی ؟/؟ اون داره به زندگی بر می گرده . من نمی خوام ..نمی خوام بد باشم .. شیما سر در نمی آورد که ما داریم چی میگیم . اون نمی دونست که من و مادرش بیش از ده بار با هم سکس داشتیم .. حس کردم که نمی تونم تو چشای شیما نگاه کنم و بهش بگم که دوستش دارم . احساس پستی می کردم .. -درکت می کنم نیما .. درکت می کنم .. ولی حس می کنم داره یه معجزه ای میشه . شاید این معجزه عشق باشه .. اون من و دخترشو تنها گذاشت .. -نیما .. منو می زنی ؟/؟ بیا منو بزن . آخه من تو رو زدم . اگه منو نزنی فکر می کنم  بهم نگی عاشقمی .. -شیما تو از عشق و دوست داشتن چی می دونی . چی رو حس می کنی .. -هیچی .. فقط می دونم دلم نمی خواد دیگه عروسک بازی کنم . دلم می خوادیه بچه داشته باشم که باباش تو باشی و منم بهش شیر بدم . من اون عروسکو دیگه نمی خوام . عروسک شکستنی رو -ولی اون که نمی شکنه -واسه من شکسته .. -ببینم تو از عشق چی می دونی .. این روزا چه حالی داری .. -دلم می خواد صبحها زود از خواب پا شم . وقتی پروانه رو می بینم که رو گلها نشسته و آب آبی و آفتابی استخر رو می بینم دلم می خواد تو پیشم باشی . بغلم بزنی . هیچ دختر دیگه ای رو بغل نزنی . وقتی که نیستی به ساعت نگاه می کنم که عقربه هاش چرا این قدر یواش یواش حرکت می کنن . وقتی بغلم می کنی و شباپیشم می خوابی هیچی دیگه نمی خوام . -شیما منم دوستت دارم . منم عاشقتم . عشق مرزی نداره . اصولی نداره . عشق قصه دلهاست ولی شاید خودت متوجه شده باشی و شاید هم ندونی .. ولی در این مرحله اگه بهت بگم بهتره تو با دخترای دیگه خیلی فرق داشتی .. اما فکر می کنم تا هشتاد درصد روبراه شده باشی .. حالا یه چند درصدی مونده -یعنی من دیوونه ام ؟/؟ -نه شیما .. من دیوونه ام . دیوونه تو که دوستت دارم . هر جوری که باشی . حتی اگه مثل گذشته ها شی . حتی اگه  به همین صورت بمونی حتی اگه دیگه دوستم نداشته باشی . من این نگاه بی ریا و عاشقونه رو دوست دارم . عاشقشم .. -امشبم پیشم می خوابی ؟/؟ با یه لحنی اینو ادا کرد که جز این که بغلش بزنم کار دیگه ای از دستم بر نیومد . اون شب پیشش خوابیدم و این بار برای اولین بار آبمو ریختم توی کسش . چون دیگه نمی خواستم تنهاش بذارم . می خواستم برای همیشه مال من باشه . دوست داشتم به جای عروسک یه موجود زنده .. میوه زندگی مون پیشمون باشه . -عروس من میشی ؟  می دونی عروس به چی میگن ؟/؟ -ببینم منو دست کم گرفتی نیما ؟/؟ من اون آدم سابق نیستم  عشق تو دیگه منو از این رو به اون رو کرده -ببینم شیما تو هر وقت نمی دونی چی جواب بدی طفره میری - من اون وقتا هم که حالم خوش نبود می دونستم عروس کیه -خب کیه شیما خانوم ؟/؟ -ناراحت نشی ها .. عروس به اونی میگن که گربه رو دم خجله می کشه .... پایان ... نویسنده .... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر