ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

بابا تقسیم بر سه 23

این نورا تا لحظه آخر قصد نداشت دست از سرم ورداره . -دختر من باید برم سر کار -پدر منم باید برم مدرسه . اوخ بابایی نمی دونی این روزا چقدر از درس خوندن بدم میاد . دلم می خواد همش پیش تو باشم . مدرسه نرم بیام مطب ببینم چیکار می کنی . حتما خانومای خوشگل اونجا زیادن . ببینم بابا جون اونا معاینه میشن لخت هم میشن ؟ /؟ همین جوری که داری جوابمو میدی کیرتم بمال لای پام خیلی خوشم میاد . دلم می خواد به من انرژی بدی تا درسا حالیم شه . -نورا تو که شاگرد اول کلاسی . نبینم تنبل شده باشی . اون وقت جریمه ات می کنم و از همه چی محرومت می کنم . -تو جراتشو نداری بابایی . همین جور که داری حرفتم می زنی کارتو بکن و با کیرت هم منو بکن . -پدر سوخته تو هنوز سیر نشدی -بابا نیما راستی راستی داری منو دست میندازی ؟/؟ فکر کردی من خنگم ؟/؟  من که اصلا سیر نمیشم تا یه جای کار بگیم مثلا بسه . -حالا پاشو -یه خورده .. دیر نمیشه . کیرمو از پشت به سوراخ کون نورا مالیده و دستمو هم از پهلوها گذاشتم رو کوسش اونو هم بلند کرده رو هوا داشتمش و به اصطلاح بهش سواری می دادم . -اووووووخخخخخخ بابا جونم خیلی حال میده دلم می خواد همین جوری باشیم . بابا یه کاری کنیم تو مطب نری و منم مدرسه نرم . بقیه که رفتن پی کارشون من و تو دوباره بازم استاد و شاگرد بازی در بیاریم . -خب نورا جون اون وقت کی میشه استاد کی میشه شاگرد . در حالی که از پشت رو هوا و تو بغلم بود گفت معلومه دیگه تو پدر گلم . من شاگرد کوچولوی توام . -حالا بسه دیگه دیرت میشه و از این درسها هم این روزا خیلی زیاد خوندیم و حالا دیگه وقتشه که بریم  به کار و زندگیمون برسیم . من اگه کاسبی نکنم که دیگه کلاهم پس معرکه هست . به هزار کلک و وعده و وعید خانوم خانوما رو راضیش کردیم که خودشو واسه مدرسه آماده کنه . وقتی از اتاق خارج شدیم . مهشید و نونا و نینا هم منتظر بودند . نورا به محض دیدن اونا گفت من امروز بابابام جایی کار دارم و همراه سرویس نمیرم . وقتی نورا رفت دستشویی  مهشید رو که دیگه حس می کردم یه جورایی از خواهر زاده تازه به سن بلوغ رسیده اش حساب می بره دیدم که داره میاد طرف من . -ببخشید آقا نیما هر وقت نورا رو رسوندیش اگه زحمتی نیست و خواستین تشریف بیارین خونه باهاتون کار دارم . -اگه نخواستم بیام خونه ..؟/؟ -اون وقت مجبور میشم باهات بیام .. یهو با یه تغییر سیستم در حرف زدن صمیمیت خودشو زیاد تر کرد . حس کردم اگه بخواد همراه ما بیاد نورا خونه خرابمون می کنه و توی ماشین خودشو می زنه به مریضی -باشه بر می گردم خونه . فقط پیش نورا چیزی نگو .. -خیلی بده آدم این جوری از دخترش بترسه  -مهشید جان چیکار کنم مادر نداره .. نمیشه بد اخلاقی کرد . یتیمه . دلش شکسته .. در همین لحظه نورا از دستشویی بر گشت و اونی که به من می گفت  آدم نباید این قدر از دخترش بترسه خودش بیشتر از خواهر زاده اش هراس داشت . در هر حال رفتم و نورا رو رسوندم و از اون طرف نونا و نینا هم رفتند به همون مدرسه ای که نورا درش درس می خوند . -بابایی یادت باشه بهم چی قول دادی . من  حواسم هست . به من یکی نمی تونی کلک بزنی ..... دختره هفت خط . می دونستم وقتی که گفته حواسم هست حتما یه منظوری داره . اون امکان داشت با یه بهونه ای باهام تماس بگیره . احتمال داشت یه جورایی موبایلشو با خودش برده باشه .. یا از دفتر مدرسه بخواد به مطبم زنگ بزنه .. بدجوری به من و چیزای دیگه من وابسته شده بود . برگشتم خونه تا ببینم مهشید باهام چیکار داره . به نظرم اومد نورا یه جورایی راست میگه . در این فاصله ای که دخترمو رسوندم به مدرسه و بر گشتم که در واقع یک کار ملا نصرالدینی و بچه گول زنی بود مهشید خیلی به خودش رسیده بود .. با یه لبخند خاصی خودشو بهم نزدیک کرد . هیچوقت اونو تا این حد زیبا ندیده بودم . -من حاضرم . در مورد چه مسئله ای می خواستید باهام حرف بزنین .. -راستش در مورد خیلی چیزا وضعیت تر بیت بچه ها .. این که واقعا برای شما سخته به تنهایی اداره کردن خونه و سه تا دختر .. درسته که فرد با فرهنگ و تحصیل کرده و پزشک مملکتی ولی همش که نمی تونی سر بچه ها باشی . مثلا نورا من نمی دونم چشه همش می خواد عصیان کنه باهام پیچیده . من و مامان با این که اصلا نمی تونیم کس دیگه ای رو جای مهناز حس کنیم .. خواستیم بگیم که اگه یه وقتی احساس می کنین دوباره نیاز به همسری دارین که همدمتون باشه و یه مادر خوبی هم برای بچه ها .. اصلا ناراحت نمیشیم که تجدید فراش کنین و زن بگیرین .. ... مهشید یک ریز داشت واسه خودش حرف می زد و منم به زرنگی و نکته سنجی نورا آفرین می گفتم . اگه نورا نبود واقعا نمی دونستم در مقابل حرفای مهشید چه عکس العملی نشون بدم .. می دونستم در مقابل حرفای مهشید چیکارکنم که یه خورده حالشو بگیرم . اون فکر می کرد که با این کاراش حتما پا پیش میذارم و ازش خواستگاری می کنم هرچند واقعا اینم یه ایثار گری بود که بخواد با توجه به سه تا بچه ای که من داشتم بیاد و زنم شه . البته اون بچه ها خواهر زاده هاش به حساب می آمدند .... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی  . 

4 نظرات:

دلفین گفت...

عالیه

ایرانی گفت...

متشکرم نیمه شب خوش ..ایرانی

ایرانی گفت...

متشکرم نیمه شب خوش ..ایرانی

ایرانی گفت...

متشکرم نیمه شب خوش ..ایرانی

 

ابزار وبمستر