ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آبی عشق 26

نسیم تو چرا این جوری شدی . تو که بد دهن نبودی . من که بهت توهینی نکردم این جوری جوابمو میدی . -ببین پسر اگه کور تو رو می دید می فهمید که تو یه بی وفای خیانتکاری . حالا این جوری خوب شد ؟/؟ من که ازت نمی گذرم . خدا هم ازت نگذره . اینجا رو هم دارم یه ازدواج تحمیلی می کنم . راستش خسته شدم . مخم داره می پاشه . از بس این و اون گفتن و تو منو از زندگی بدم آوردی دارم می افتم تو اون دامی که تو برام درست کردی . باشه عیبی نداره نستوه . دنیا این جوری نمی مونه . شاید غفور پسر خوبی باشه و وفا دار ولی اون اون چیزی نبود که من می خواستم -پس منو می خوای ؟/؟ -خیلی پررویی نستوه . شاید من اونو دوست نداشته باشم ولی ازت متنفرم متنفرم -چون دوستم داشتی ازم متنفری ؟/؟ اگرم یه روزی بفهمی که اشتباه کردی می تونی متنفر نباشی . باشه نسیم هر کاری دوست داری انجام بده ولی اون روزی که تو بفهمی  من بیگناهم شاید من در این دنیا نباشم که ببینم . ولی دلم می خواد اون روز تا یه حدی عذاب وجدان بگیری که دردناک ترین روز زندگیت باشه . هر چند من رنج تو رو نمی تونم ببینم ولی تاکی این همه ستمو تحمل کنم . -تو بهتر بود می رفتی هنر پیشه می شدی . خیلی خوب نقش بازی می کنی . نستوه فهمیده بود که دیگه امیدی نیست . اون چه بخواد و چه نخواد داره ازدواج می کنه . مثل دیوونه ها شده بود . موضوع رو با خونواده در میون گذاشت . مادرش با این که زیاد تمایلی نداشت ولی به خاطر پسرش به همراه شوهرش رفتن به دیدن خونواده عماد خان .. عماد پدر نسیم دو تا دلیل منطقی آورد که نوروز خان مجبور شد ساکت بمونه . یه دلیل این بود که قول و قرار ها گذاشته شده و زشته که بر نامه عقد رو بهم بزنن ویکی دیگه این که اصلا خود دختره راضی نیست . نستوه موضوع رو برای خواهرش نازی گفته بود و اونم موضوع نیاز رو با نسرین در میون گذاشته ولی دیگه کار از کار گذشته بود . مثل دیوونه ها روزا با خودش حرف می زد . از این سمت به اون سمت می رفت . .چند تا از واحد های درسی خودشو حذف کرد و بعضی ها رو با اون مایه ای که از قبل داشت پاس کرد . چند روز به ازدواج نسیم مونده بود . باغ رو از چند روز قبل تزیین داده بودند . همه چی برای برگزاری یک جشن پرشکوه آماده بود . بالاخره اون پنجشنبه ای که پایان کار بود رسید . نسیم می خواست شوهر کنه و غفور هم که سر از پا نمی شناخت یه سری کار های عقب مونده داشت که می خواست از لواسان به طرف بابل راه بیفته . جشن از غروب شروع می شد و بعد از ظهری می خواستند غفور و نسیم رو به عقد هم در بیارن . به زمان عقد که نزدیک می شدن نسیم حس می کرد که داره از یه خواب گران بیدار میشه . اون غفور رو دوست نداشت . بیشتر واسش حکم یه هم صحبت یا یه دوست رو داشت . شاید گرایش و یا باقیمونده علاقه ای که به نستوه داشت سبب شده بود که به حرفاش گوش کنه و تمام سختیهایی که در این مدت کشیده بود اونو ساکت کرده بود . حالا دیگه کار از کار گذشته بود . غفور راه افتاده بود . معلوم نبود که عماد خان چه جوری حاضر شده بود دخترشو بده دست خونواده ای که بیشتر سرمایه و اموال و املاکشونو از راه نامشروع و قاچاق به دست آورده بودند . شایدم فکرشو نمی کردند . غفور هیجان زده بود . می خواست یک شبه به همه چیز برسه . البته زیادم نمی شد ایرادی به این عماد خان گرفت حتی خود نستوه هم زیاد از این جریان و جزئیاتش چیزی نمی دونست . نسیم می رفت تا خودشو اسیر یک زندگی آلوده کنه بدون این که بخواد .. لباس عروسو تنش کرد و واسه آخرین بار و آخرین لحظات مجردیش رفت کنار درخت عشق . همونجایی که سرشو رو سینه نستوه گذاشته بود . همونجایی که تازه با عشق و لذت عشق آشنا شده بود . اولش یه لبخند رو لباش نشست . بعد چهره اش در هم شد و بعد قطره ای اشک رو گونه های پاکش چکید . من نمی تونم بدون تو زندگی کنم . نمی تونم ولی تو می تونی . همه فکر می کنن امروز روز شادی و خوشی منه ولی امروز روز مرگ منه . روزی که خاک میشم . روزی که روح از تنم جدا میشه . روحم به سمتی میره و جسمم به سمتی دیگه .. خدایا من چیکار کنم . نستوه من درحقت چه بدی کردم . دوست داشتی مثل دخترای هرزه ای باشم که هرروز خودشونو میندازن تو بغل یکی ؟/؟ با این افکار بازم به دوردستها نگاه می کرد . به اون طرف رود که اون و نستوه یه بار رفته بودند و یه گوشه ای قایم شدن و حرف می زدن . بار اول از این که دستشو لمس کنه سختش بود . . نسیم حس کرد که یه صدایی رو پشت سرش می شنوه .. -تو بازم تو ؟/؟ اینجا چیکار می کنی ؟/؟ با آبروم بازی نکن . -نسیم ! تو یه جلاد بیرحم سنگدلی هستی که سینه امو شکافتی و با خون قلبم واسه خودت آبرو خریدی .. ازکدوم آبرو حرف می زنی .. این تویی که به من خیانت کردی . ظلم کردی .. هنوزم دیر نشده .. هنوزم یه نفسی واسم مونده .. این نفسای آخریه که دارم می کشم .. اگه دوستم داری اگه هنوز یه ذره رحم تو وجودت هست . اگه فکر می کنی دل کوچولوت که یه روزی عاشقم بوده هنوز می تونه مهربون باشه نجاتم بده . دیر نشده .تنهام نذار . من دوستت دارم .. به چشای قشنگت به اون نگاه پاکت بهت خیانت نکردم . درسته که یه جلادی ولی یه اثری از محبت هنوز تو وجودت احساس میشه .. صدای کف زدنهای دو نفر از پشت سر شنیده می شد . سمیر و فرهاد از دوستان و گماشتگان افغانی غفور بودند که غفور به اونا سپرده بود مراقب موش و گربه بازیهای نستوه باشن . سمیر: ببینم پسر چیکار به کار زن داش ما داری ؟/؟ نستوه : نگو زن داش . غفوریه   زن دزده . -مگه زن تو رو دزدیده ؟/؟ -هنوز زن داداش غفور شما هم که نشده . مرده شور شما رو بردن با اون داداش قلابی تونو . دوتایی شون یقه نستوه رو گرفته و با مشت و لگد افتادن به جونش ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

2 نظرات:

دلفین گفت...

مرسی داداشم

ایرانی گفت...

منم ممنونم دلفین گرامی ...ایرانی

 

ابزار وبمستر